روایت فردوسی از زندگی عجیب «پیروز»، پادشاه ساسانی
فردوسی حقیقت را فدای منافع شخصی نمیکند و بیرحمانه تاریخ را بیان میکند. او به روشنی از قدرتطلبی پیروز پادشاه ایرانِ عصر ساسانی سخن میگوید که وصیت پدرش را زیر پا گذاشت. او از خیانت پیروز سخن میگوید که دست به دامان بیگانه شد و با کمک آنان بر تخت پادشاهی ایران نشست و عاقبت در جنگ کشته شد.
.
حکیم ابوالقاسم فردوسی (متوفای 403 هجری خورشیدی) داستان زندگی پادشاهان ایران باستان را به نظم درآورد و آن همان کتاب شاهنامه است که اکنون در دست ماست. یکی از مهمترین ویژگیهای حکیم ابوالقاسم فردوسی آن بود که تاریخ را بر اساس خوشایند یا منافع خود، تحریف نکرد، بلکه هدف او از روایتِ تاریخ، «عبرت» بود، نه فخرفروشی. چنان که خود بر این امر تصریح کرده بود.[1]
از جمله داستانهای عبرتآموز که فردوسی در شاهنامه بیان کرده، حکایت جنگ بین دو برادر، هرمز و پیروز (نوههای بهرام گور) بر سر قدرت و رسیدن به پادشاهی ایران است.
فردوسی میگوید:
پس از بهرام گور، پسرش یزدگرد به پادشاهی رسید و ۱۸ سال حکومت کرد. سپس حکومت را به فرزندش هرمز سپرد و درگذشت. اما پیروز پسر یزدگرد (و برادر هرمز شاه) از برادر خود کینه به دل گرفت و از سر حسادت، علیه برادر، شورید: «همی آب رشک اندرآمد به چشم».[2] پس نزد پادشاه هیتال (در آسیای میانه) رفت: «سوی شاه هیتال شد ناگهان، ابا لشکر و گنج چندی مَهان».[3]
پیروز نزد هیتالیان بیگانه از پدرش به بدی یاد کرد و گفت که پدرم بیدادگر بود و حکومت را به برادر کوچکترم سپرد و مُرد: «پدر تاج شاهی به کِهتَر سپرد، چون بیدادگر بُد سپرد و بِمُرد».[4]
پیروز از بیگانه (حاکم هیتال)، خواهش کرد که لشکر در اختیار من بگذار تا سرزمین ایران را فتح کنم. اما حاکم هیتال به او پاسخ داد که لشکر در اختیار تو خواهم گذاشت با این شرط که برخی از شهرهای ایران را به من واگذاری. پیروز هم پذیرفت و به او پاسخ داد این شهرها که گفتی، اگر بیشتر هم بخواهی به تو خواهم داد:
بدو گفت پیروز کآری رواست، فزون زآن تو را پادشاهی سزاست. [5]
پس پیروز با لشکریان هیتالی به ایران تاخته، برادرش هرمز را شکست داد و خود به پادشاهی ایران رسید.[6]
فردوسی در ادامه میگوید که پیروز، به برادر شکست خوردهاش هرمز رحم آورد و او را در قصر خود جای داد. لیکن پس از چندی، ایران زمین به مدت ۷ سال گرفتار خشکسالی شد و بسیاری از مردم و جانداران مُردند. او برای بزرگان نامه نوشت که هر چه گندم دارید بین مردم پخش کنید. سپس تهدید کرد که هر کس از این فرمان سرپیچی کند، خونش را خواهم ریخت.[7]
مدتی گذشت تا اینکه پیروز و پادشاه هیتال، بر سر مرز دو سرزمین اختلاف کردند. پادشاه هیتال، قول و قرارهای گذشته و پیمانهای پیشین را به یاد پیروز آورد و او را از عهدشکنی بازداشت. اما پیروز بر سخن و خواستهی خود پافشاری کرد.[8] پس حاکم هیتال، به نیایش خداوند پرداخت و از ستمگری و تجاوزگری پیروز، گلایه کرد.[9] نبرد رخ داد اما پیروز کشته شد.[10]
فردوسی به روشنی از قدرتطلبی پیروز سخن میگوید که وصیت پدرش را زیر پا گذاشت. او از خیانت پیروز سخن میگوید که دست به دامان بیگانه شد و با کمک آنان بر تخت پادشاهی ایران نشست و عاقبت در جنگ کشته شد.
پینوشت:
[1]. بنگرید به: «شاهنامه: هدف از تاریخ، عبرت است، نه فخرفروشی!»
[2]. ابوالقاسم فردوسی، شاهنامه، تصحیح جلال خالقی مطلق، دفتر هشتم، تهران، نشر مرکز دایرة المعارف بزرگ اسلامی، 1386، ص 9.
[3]. فردوسی، همان، ص 9.
[4]. فردوسی، همان، ص 9.
[5]. فردوسی، همان، ص 10.
[6]. فردوسی، همان، ص 10-11.
[7]. فردوسی، همان، ص 17.
[8]. فردوسی، همان، ص 20-22.
[9]. فردوسی، همان، ص 23-24.
[10]. فردوسی، همان، ص 25-27.
افزودن نظر جدید