ملاقات رهبر انقلاب با خانواده شهید ژوزف شاهینیان

  • 1401/07/25 - 12:30
حضرت آیت الله خامنه ای در دروان ریاست جمهوری، با خانواده های شهدای ارمنی ملاقات کردند. یکی از آنها خانواده ی شهید ژوزف شاهینایان بوده است.
ژوزف شاهینیان

.

پایگاه جامع فرق، ادیان و مذاهب_ تالار وحدت میزبان شاه، فرح، و نخست وزیر امیرعباس هویدا بود. البته آن روزها اسمش تالار رودکی بود. یادم نیست کدام کنسرت موسیقی، اما یادم هست که این سه برای کنسرت موسیقی به تالار آمده بودند. پیله کردم به مسئول تشریفات که باید آقای نخست وزیر را ببینم. هرچه اصرار کردم، قبول نکرد. یک دفعه به ذهنم رسید که بگویم ارمنی هستم، شاید گشایشی حاصل شود. «آقای سینایی! من ارمنی هستم! شما ظاهرا نمی دانید آقای نخست وزیر چه علاقه ای به ارمنی ها دارند!» الکی گفتم! هویدا به جز بهایی ها، هیچ علاقه ای به هیچ گروه و مذهب و دسته ای نداشت. سینایی، مسئول تشریفات، فکر کرد راست می گویم و هویدا جدی جدی به ارامنه علاقه مند است. قرار شد یک گوشه ای بایستم، وقتی مراسم تمام شد، با اشاره سینایی بروم برای عرض ارادت به هویدا؟ مراسم تمام شد و همه مشغول خوش و بش بودند که سینایی رفت و جریان را به هویدا گفت. هویدا با خوشحالی استقبال کرد! سینایی به من اشاره کرد که بروم نزدیک. رفتم! بی آنکه سلامی بدهم، هویدا دستش را دراز کرد. به دور از ادب دیدم دستش را رد کنم. با او دست دادم و کمی دستش را فشار دادم. به چشمانش خیره شدم و گفتم:

من به نمایندگی از ارامنه، از شما می خواهم که با مردم درست رفتار کنید و صدای آنها را بشنوید. دستکش آهنیتان را از دست در بیاورید و به خواسته های مردم توجه کنید. با حکومت پلیسی، با حکومت وحشت، با حکومت شکنجه به هیچ جا نمی رسید. یک روز می آید که میلیونها دلار خرج خواهید کرد، اما باز هم موفق نمی شوید خودتان را نجات بدهید! به فکر آن روزتان هم باشید؛ مثلا برای اینکه نشان بدهد روشنفکر است و تحمل حرف مخالف را دارد، ایستاد و به حرف هایم گوش داد. حرفم که تمام شد، دستش را از دستم بیرون کشید و گفت: حیف که ارمنی هستی! وگرنه همین جا میدادم بلایی سرت بیاورند که بفهمی مملکت دست کیست! بعد رو به سینایی کرد و گفت: دمش را بگیرید و پرتش کنید بیرون! من ارمنی چرا با نظام شاه مخالف بودم؟ به هزار و یک دلیل! اصلاً مبارزه علیه شاه، ارمنی و غیر ارمنی نداشت که! مثلاً شما به من بگویید: مهم بودن «استقلال کشور» ربطی به مذهب آدم ها دارد؟! یکی از آن هزار و یک دلیل برای مبارزه، همین قضیه استقلال کشور بود. شاه شده امر بر آمریکایی ها، رسما شده بود یک عروسک کوکی در دست بیگانه! و بدبختانه به این وابستگی، با تمام وجودش اعتقاد داشت. شما حتما تاریخ خوانده اید. محمدرضا پهلوی را، بیگانگان بر سر کار آورده بودند. یک بار انگلیسی ها به خواهش رضاخان این کار را کردند؛ و یک بار آمریکایی ها در ماجرای کودتای ۲۸ مرداد. برای همین، شاه خودش را مدیون بیگانگان و موظف به اطاعت از آنها می دانست. فکر کنید این آدم، آن همه جوان مثل دسته گل را زیر شکنجه می کشت که امنیت بیگانگان به خطر نیفتد! وضعیت کشور آن قدر اسف بار بود که ارزش شاه کشور با سگ آمریکایی برابر شده بود.

نمی دانم سخنرانی امام خمینی را درباره کاپیتولاسیون شنیده اید یا نه؟! در دوران مبارزه، آن قدر این سخنرانی را گوش کرده بودم که اکثر فرازهایش را حفظ شده بودم: «اگر یک خادم آمریکایی، اگر یک آشپز آمریکایی، مرجع تقلید شما را وسط بازار ترور کند، دادگاه های ایران حق محاکمه ندارند؛ اما اگر شاه ایران یک سگ آمریکایی را زیر بگیرد، بلافاصله بازخواست خواهد شد!» اگر بخواهم از فسادهای نظام پهلوی بگویم، از موضوع بحث منحرف می شویم. آنقدر حرف دارم در این زمینه، که اگر بنویسم، مثنوی هفتاد من کاغذ می شود! آن زمان، شاه برای اینکه جوان ها را طوری سرگرم کند که از سیاست دور بمانند، چه کارها که نمی کرد: از تأسیس شب کافه و کاباره و کلوب و مراکز فساد و قمارخانه و میخانه تا کلاس های آموزش رقص مختلط و هزار کوفت و زهرمار دیگر! بگذریم! آن روز، من را از تالار وحدت، پرت کردند بیرون. گذشت! خب برای من مثل روز روشن بود.

جنین وضعی برای امثال هویدا پیش می آید. انقلاب فرانسه را حفظ بودم، طغیان اسپارتاکوس، تمام انقلاب های دنیا علیه ظلم و ستم را مطالعه کرده بودم. روزهای اول بعد از انقلاب بود که شنیدم هویدا در زندان اوین است. خودم را رساندم به حاج محمود طالقانی و از او خواستم برگه ای برایم بنویسد تا بتوانم به دیدار هویدا بروم. نوشت. رفتم. صدایش کردم؛ آمد جلو. گفتم: مرا میشناسی؟ من همان جوان ارمنی ام که آن روز در تالار وحدت گفتی حیف که ارمنی هستم! دیدی گفتم یک روز می رسد که میلیونها دلار هم خرج کنید، نمی توانید خودتان را نجات بدهید!

سید محمود طالقانی را از کجا میشناسم؟ خب ناسلامتی، من از آن مبارزهای درجه یک بودم! نه فقط طالقانی، که باهنر، مفتح، رفسنجانی، بازرگان، سعیدی، غفاری، ربانی شیرازی، خلخالی و... همه را از هر گروه و گرایشی میشناختم! با همه شان، یک وقتی هم بند بودم. هشت بار دستگیر شدم. اسم مستعار برای خودم انتخاب کرده بودم که کسی نفهمد ارمنی ام. نوریک دیر کورکیان را کرده بودم نورالله ثابت ایمانی!

از آقای خامنه ای برایتان بگویم؟! با اینکه مشهد بودند عموما، اما اتفاقی افتاد که با ایشان هم آشنا شدم، آن هم اینکه مدتی در زندان قزل قلعه تهران همبند بودیم. خب، یادم هست؛ ایشان از اینکه من ارمنی، اهل ادبیات بودم، خیلی متعجب شده بودند. آخر خودشان خیلی اهل ادبیات و شعر و اینها بودند. نمیدانم اطلاع دارید یا نه؟! من هم خیلی اهل ادبیات بودم. آن قدر که منصور حلاج را می پرستیدم و عاشق ایرج میرزا بودم. حالا فکر بد نکنید که چرا عاشق ایرج میرزا بودم ها. ایرج میرزا را دوست داشتم، چون در عین شاهزاده بودن، یک خط فکری خاصی داشت؛ با اشراف زاده ها دمخور نبود و خجالت می کشید بگوید اشراف زاده ام. به این خاطر از او خوشم می آمد؛ نه به خاطر آن اراجیف و مطالب زننده اش که معروف شد! دیوان شمس را هم همیشه با خودم داشتم و می خواندم. یکی از تنها یادگاری هایم از را هم همیشه با خودم داشتم و می خواندم دوران مبارزه، همین دیوان شمس است که هنوز هم با خودم دارمش. آقای خامنه ای، خیلی از اینکه من اهل ادبیات بودم، تعجب کرده بودند. از خصوصیت اخلاقی برجسته آقای خامنه ای در زندان که برای من خیلی جالب بود، این بود که ایشان رفتارشان در زندان با همه یکی بود. کاری نداشت یکی چپی است، یکی راستی است. جَو زندان، یک جو خفقان آور بری یک اتحادی را لازم داشت. ایشان همیشه محور آن اتحاد بودند و نمی گذاشتند اختلاف مختلف سیاسی ریشه بدواند.

یک بار هم امام خمینی را از نزدیک دیدم. بالاخره کسی نبود که در خط مبارزه باشد و آرزو نداشته باشد امام را ببیند؛ حتی من ارمنی! سال پنجاه و هفت بود؛ اواخر سال. نزدیکی های عید بود و امام در مدرسه علوی مستقر بودند. از یکی از بچه ها خواهش کردم که ایشان را ببینم. گفتم اگر از نزدیک هم نمی شود، لااقل ایشان را از فاصله ببینم. ایشان را که دیدم، تمام بدنم از هیبت شان به لرزه افتاد. هیچ کس را به ابهت امام خمینی ندیده بودم. یک قرآنی هم داشتم به زبان ارمنی! چاپ ۱۹۰۹ میلادی. هنوز هم دارمش. این قرآن هم همیشه همراهم بود و مطالعه اش می کردم تا دین اسلام را بهتر بفهمم. بعد از انقلاب، رفقایم فکر می کردند مسلمان شده ام، تا اینکه عقدم را اسقف مانوکیان در کلیسای کریم خان خواندند. وقتی قضیه قرآن را به ایشان گفتم، باورشان نمیشد قرآن به زبان ارمنی وجود داشته باشد. می گفتند تا به حالا نه که ندیده اند چنین قرآنی را، که حتی نشنیده اند که قرآن به زبان ارمنی، کامل ترجمه شده و وجود داشته باشد. وقتی که ژوزف، برادر همسرم، در جنگ شهید شد، خبر شهادتش را اول از همه برای من آوردند. اول گفتند مجروح است و برو بیمارستانی در اهواز، ملاقاتش.
وقتی مقدمات سفر به اهواز را مهیا کردم و آماده رفتن شدم، زنگ زدند که آوردیمش تهران؛ معراج شهدا. من هم فکر کردم معراج شهدا اسم یک بیمارستان است. آدرس گرفتم و دسته گل و شیرینی و کمپوت خریدم که بروم ملاقات؛ اما سر از سردخانه در آوردم و فهمیدم که شهید شده! |
یک چیز جالب برای من، تاریخ شهادت ژوزف بود. ژوزف روز بیست و پنج شهریور شهید شد. بیست و پنج شهریور، هم سالروز ازدواج من و خواهرش بود، و هم سالروز وفات یکی از برادرهایم. ژوزف از آن فوتبالیست های حرفه ای بود که در تیم ماسیس توپ می زد. دیپلم فنی مکانیک گرفته بود و متخصص تعمیر ماشین های نساجی بود. فقط چند نفر در کل کشور این تخصص را داشتند. از دیدار بگویم؟! خب، دیدار سال شصت و چهار بود. ایشان آن وقت رئیس جمهور بودند. یک روز پدر همسرم تماس گرفت که شب مهمان داریم، بیا خانه مان. پدر و مادر همسرم، فارسی را نمی توانند خیلی خوب صحبت کنند و وقتی مهمان غیرارمنی دارند، مرا هم صدا می زنند که فارسی را بهتر از ارمنی بلدم! عصر رفتم آنجا. ابتدا دو سه نفر، با گل و شیرینی آمدند. بعد شروع کردند به بررسی موارد امنیتی بالاخره با سابقه ای که در کارهای چریکی داشتم، این را زود متوجه شدم. مطمئن بودم که یکی از مسئولین رده بالا قرار است بیایند. از طرفی هم از رفقای ارمنی شنیده بودم که آقای خامنه ای خانه بعضی شهدای ارمنی رفته اند. یک دستی زدم و به یکی از این آقایان که معلوم بود ارشد است، گفتم:

جناب! رئیس جمهور قرار است بیایند؟» مثل اسفند از جا پرید! هول کرد که من از کجا می دانید قضيه لو رفته. گفتم: نگران نباشید! ما همین جا می نشینیم، نه به کسی می گوییم، نه به جایی تلفن میزنیم، و نه هیچ کار دیگری. می نشینیم تا ایشان تشریف بیاورند؛ بعد رفتم به پدر و مادر همسرم قضیه را گفتم. باورشان نمی شد. مخصوصا پدر همسرم که آقای خامنه ای را خیلی دوست داشت. قضیه مجروحیت دست راست آقای خامنه ای را به پدر همسرم یادآوری کردم که مبادا از شوق، دست ایشان را محکم بفشارد. تشریف که آوردند، همه دور یک میز نشستیم. درست مثل اعضای یک خانواده. خیلی مهربان و صمیمی و یکدل.

آن روز من یک لباس کاموای قرمز و مشکی پوشیده بودم و حاج آقا، یک لبادہ توسی و یک عبای مشکی. خوش تیپ بودند! یادم هست در زندان هم که میدیدمشان، همیشه تمیز و مرتب بودند. بعد از سلام و احوالپرسی، نگاهشان به نگاه من گره خورد. انگار که بخواهند مرا به یاد بیاورند، اما حافظه شان یاری نکند. نشانی دادم تا یادشان بیاید.

حاج آقا! زندان قزل قلعه تهران را یادتان هست؟ سال چهل و دو، چهل و سه، توی حیاط، بعد از ظهرها زیر آن درخت بیدمجنون می نشستم و شما می آمديد از من لغت انگلیسی میپرسیدید؟! نوریک هستم. نوریک ارمنی! نورالله!

 گل از گلشان شگفت و بلند شدند که یک بار دیگر با من احوالپرسی بکنند. خودم را به ایشان رساندم و ایشان مثل یک رفیق قدیمی مرا در آغوش کشیدند. من در جلسه نقش دیلماج را داشتم، نقش مترجم را! البته پدر و مادر همسرم فارسی را متوجه می شدند، اما نمی توانستند راحت و روان فارسی حرف بزنند. من برای حاج آقا حرف هایشان را به فارسی بر می گرداندم. البته آقای خامنه ای همان اول به پدر و مادر شهید گفتند که سعی کنید بیشتر فارسی صحبت کنید تا برایتان راحت و روان شود.

ابتدای دیدار، آقای خامنه ای عکس ژوزف را طلبیدند و مشغول تماشای عکس هایش شدند. خیلی با دقت به چهره شهید نگاه می کردند، انگار چیزی در آن چهره می دیدند که ما نمی دیدیم. بعد، از پدر و مادر ژوزف، درباره شهید پرسیدند. مادر شهید از پسر بزرگش، ژوزف، برای حاج آقا تعریف کرد.

 من مستخدم مدرسه بودم. از سر کار که برمی گشتم، می دیدم هیچ کاری برای انجام دادن در خانه ندارم! همه کارها را ژوزف انجام داده بود. حتی کار دوخت و دوز هم انجام میداد این پسر! اصلا یادم نمی آید با کسی قهر کرده باشد؛ این قدر که مهربان و با عاطفه بود. برادرش، ژریک از ناحیه پا فلج است. تمام کارهای ژریک را ژوزف انجام میداد. دفعه اول که می خواست برود جبهه، صبح زود بلند شد و هیچ کس را هم بیدار نکرد، نمی خواست موقع خداحافظی ناراحت شویم حاج آقا از نحوه مطلع شدن مادر از شهادت پسرش پرسیدند و مادر جریان خوابی را که دیده بود، تعریف کرد.

 چند شب قبل از اینکه برویم معراج شهدا و بفهمیم شهید شده، خواب دیدم یک کسی می خواهد به زور وارد خانه شود. رفتم و نگذاشتم. بعد همان آدم رفت و یک چوب خیلی دراز آورد و با آن چوب زد چراغ خانه مان را خاموش کرد! واقعا هم بعد از ژوزف، چراغ خانه مان خاموش شد. آقای خامنه ای مادر شهید را فراوان دعا کردند و از خدا خواستند دلش همیشه شاد باشد. بعد پدر ژوزف شروع کرد از پسرش گفتن.

در تیراندازی، همیشه نفر اول بود. خیلی تیرانداز ماهری بود. اگر در بمباران شهید نمیشد، بعید بود در حمله و اینها شهید شود! بس که رفقا و فرماندهاش می گفتند این پسر تیرانداز قهاری بود. تیرهایش خطا نمی رفت و به هدف می نشست. آخرین باری که آمده بود مرخصی، می گفت که دوست دارد شهید بشود. به او گفتم این چه حرفی است؟ گفت: «پدر! من سرباز امام خمینی هستم! یک نفر از آن ارتش بیست میلیونی که امام فرمود.» رفت و دیگر برنگشت. من هم از تشییع پیکر ژوزف برای آقای خامنه ای گفتم.

 دهه اول محرم بود. چنان تشییع جنازه ای شد که آن سرش ناپیدا، همه لباس مشکی به تن داشتند و زیر تابوت ژوزف، به سر و سینه زنان، گریه می کردند و حسین حسین می گفتند.

هنگامه ای شده بود حاج آقا! باور کنید زمین زیر پایمان می لرزید. حاج آقا احوال ژریک را هم پرسیدند. از اینکه چرا بیمار شده و ویلچرنشین. ژریک هم از برادرش تعریف کرد، و از خواب هایش برای حاج آقا گفت.

خیلی مهربان بود، خیلی. من خیلی فوتبال دوست دارم، اما خب با این وضع پا، نمیتوانم بایستم، چه برسد به بازی. ژوزف رفته بود برایم دروازه های گل کوچک گرفته بود؛ داخل خانه با هم فوتبال نشسته بازی می کردیم. بعد از شهادتش مرتب ژوزف را در خواب می بینم. آخرین بار، همین چند روز پیش بود. خواب دیدم در یک جای خیلی سبز و زیبا و پرگل نشسته. حسودی ام شد و ناراحت شدم از جای خوبش! تا ناراحتی ام را دید، به من گفت که نگران نباشم، مرا هم به پیش خودش خواهد برد. آن زمان، خانه پدر و مادر شهید، خانه خوبی نبود. یک زیرزمین مانندی بود، تازه آن هم اجاره. حاج آقا وقتی از وضعیت خانه سؤال کردند و من توضیح دادم که خانه اجاره ای است و اینها، با پیگیری دفتر مردمی شان کمک کردند که پدر شهید بتواند یک خانه کوچک و نقلی، در همان محل تهیه کند. وقت خداحافظی، حاج آقا اول از همه با ملاطفت فوق العاده ای با ژریک خداحافظی کردند. بعد دو سکه هدیه کردند به پدر و مادر ژوزف و خداحافظی کردند و رفتند!

بله دیگر. همین چیزها از آن دیدار به یادم مانده. فردای آن شب، وقتی به همسایه ها و اهل محل گفتیم رئیس جمهور به خانه مان آمده، تقریبا هیچ کس باور نکرد! البته حق هم داشتند. الکی که نبود، حاج آقا خامنه ای بعد از امام، بلندپایه ترین و مهمترین فرد مملکت بودند. چند روز بعد که عکس های دیدار را برایمان فرستادند، آنها را به همه نشان دادیم. باز هم برایشان سخت بود که قبول کنند حاج آقا، بدون هیچ تشریفاتی به خانه ما آمده باشند.

خدا را شکر. پدر و مادر شهید هم خوبند. البته کسالت دارند، اما احوالشان خوب است.

محلات مختلف، در سال های مختلف بعد از آن دیدار، با پدر و مادر شهید، چندین و چند بار مصاحبه کردند. والدین ژوزف هر بار که بحث به دیدار آقای خامنه ای رسیده، گفته اند که: حقیقتا با حضورشان یک شب فراموش نشدنی در زندگی ما به ثبت رساندند؛ آن قدر که هنوز هم ما با خوشی های آن دیدار مأنوسیم.

برگرفته از کتاب مسیح در شب قدر

 

تولیدی

افزودن نظر جدید

CAPTCHA
لطفا به این سوال امنیتی پاسخ دهید.
Fill in the blank.