حفظ عزت و اقتدار در نمایندگی از طرف امیرالمؤمنین
خلاصه مقاله:
طرماح بن عدی، از یاران امیرالمؤمنین و امام حسین (علیهماالسلام)، مردى سخنور و چيرهدست از قبیله طی بود؛ تلخترین قسمک زندگی او، عدم توفیقش برای یاری امام حسین (علیهالسلام) است که ایشان را قبل از رسیدن به کربلا، ملاقات کرد؛ به امام وعده داد که پس از رساندن آذوقه به خانواده، برای یاری امام بشتابد، که وقتی برگشت، خبر شهادت امام را شنید؛ اما جذابترین قسمت زندگی او زمانی است که به عنوان سفیر امیرالمؤمنین، نزد معاویه رفت و حاضرجوابی او در کاخ معاویه، انسان را به وجد میآورد.
او پاسخ امیرالمؤمنین به نامه معاویه را نزد او برد، و با عزت و اقتدار از امیرالمؤمنین و شیعیان حمایت کرد، و معاویه را درمانده ساخت.
متن مقاله:
طرماح بن عدی طائی، از یاران امیرالمؤمنین و نیز دوستداران امام حسین (علیهالسلام)، از قبیله طی است، وی برادر حجر بن عدی، و مردى سخنور و چيرهدست بود؛ تلخترین قسمک زندگی او، عدم توفیقش برای یاری امام حسین (علیهالسلام) است که در منزلگاه عذیب الهجانات، در نزدیکی کربلا، امام را ملاقات کرد؛ پیشنهاد داد به جای کوفه، به «کوه أجاء» که طوایف قبیله طی در آن است، بروند تا بیست هزار شمشیر زن برای امام آماده کند؛ امام به جهت مصالحی، از جمله نامه کوفیان، این کار را قبول نکردند؛ طرماح که نزد خانواده خود آذوقهای میبرد، به امام وعده داد که پس از رساندن آذوقه به خانواده، برای یاری امام بشتابد، که وقتی برگشت، خبر شهادت امام را شنید؛ اما جذابترین قسمت زندگی او به 24 سال قبل از این قضیه برمیگردد که به عنوان سفیر و نماینده امیرالمؤمنین، نزد معاویه رفت و حاضرجوابی طرماح در کاخ معاویه، انسان را به وجد میآورد.
معاوية بن ابوسفيان بعد از جنگ جمل، به اميرالمؤمنين چنين نامه نوشت: «بسم الله الرحمن الرحيم؛ اى على! چنان شهابى سخت بر تو فرود آورم، كه نه باد از شعلهاش بكاهد و نه آب آن را خاموش كند؛ چون از جاى كنده شود، بر هدف نشيند و چون بر هدف نشيند، آن را بدرد؛ و السّلام.»
اميرالمؤمنين چون اين نامه را خواند، دوات و كاغذى طلبيد و چنين نوشت: «بسم الله الرحمن الرحيم؛ اى معاويه! سخت دروغ گفتهاى؛ من على پسر ابوطالبم، من پدر حسن و حسينم، كسىكه جد، عمو، دايى و پدرت را كشته است؛ من همانم كه در پيكار بدر، در فتح مكه و در نبرد احد، خاندان تو را بر باد دادم؛ اينك همان شمشير در كف من است و بازويم به قدرت آن دليرىاى كه در دل دارم، آن را مىچرخاند، آنسان كه پيامبر (صلّىاللهعليهوآله) خود اين شمشير را در كف وصى خويش نهاد؛ نه خدايى ديگر جايگزين خداى واحد كردهام، نه پيامبرى ديگر جايگزين محمد، و نه شمشيرى ديگر جايگزين آن شمشير؛ و درود خداوند بر هر كه از راه درست پيروى كند.»
سپس نامه را پيچيد، طرماح بن عدى را كه فراخواند و به او فرمود: اين نامه را بگير! نزد معاويه ببر و پاسخ آن را باز آور.
طرماح نامه را گرفت. عمامهاى خواست و آن را بر كلاه خود، بر سر نهاد. آنگاه بر شترى جوان، قوى اندام و بلند قامت نشست و روانه سفر شد، تا به دمشق رسيد؛ آنجا از فرماندهان سپاه معاويه پرسيد؛ گفتند: كداميك را مىخواهى؟ گفت: آن سنگسخت، آن پيلتن، آن قوىپيكر، آن مردافكن، آن سردمدار و آن آذرخش را! ابوالمنايا، ابوالحتوف، ابوالاعور سلمى، عمرو بن عاص، شمر بن ذىالجوشن و هدى بن [محمد بن] اشعث كندى را.
گفتند: آنان بر در كاخ سبز گرد مىآيند.
طرماح زانوى شتر بست و چون گرد آمدند، به سويشان بر مركب نشست؛ وقتى او را ديدند، برخاستند، به سراغش آمدند و او را ريشخند كردند.
يكى از آنها گفت: اى مرد عرب! تو را خبرى از آسمان است؟
گفت: آرى! جبرئيل در آسمان است، فرشته مرگ در هوا است و على (عليهالسلام) در قضا است.
گفتند: اى عرب! از كجا آمدهاى؟
گفت: از نزد آن پرهيزگار پاك، به نزد آن منافق فرومايه.
گفتند: اى مرد عرب! پياده نمىشوى تا با تو رايزنى كنيم؟
گفت: به خدا سوگند! نه در رايزنى با شما بركتى است و نه چون من، رايزن چون شمايى شود.
گفتند: اى مرد عرب! ما درباره تو به يزيد مىنويسيم.
پس به يزيد نوشتند: اى يزيد! از نزد على بن ابىطالب مردى عرب آمده است كه زبانور است، مىگويد بدون رنجش، و زیاد مىگويد بدون خسته کردن، و السّلام.
يزيد چون نامه را خواند، گفت تا صحنهاى باشكوه بيارايند و بر دو سوى ورودى، دو رسته از سپاهيان بايستند و نيزههاى آهنين در دست گيرند.
طرماح، چون در ميان آنان قرار گرفت، گفت: اينان كیانند؟ گويى گماشتگان نگاهبان دوزخند، كه در تنگترين گذر بر آستانه آن سراى ترس، صف بستهاند.
گفتند: خاموش! اينان براى يزيد آماده شدهاند.
ديرى نپاييد كه يزيد بيرون آمد؛ چون طرماح را ديد، گفت: سلام بر تو اى مرد عرب!
طرماح گفت: خداوند خود سلام و مؤمن مهيمن بر فرزند اميرمؤمنان است.
گفت: اميرمؤمنان تو را سلام مىرساند.
طرماح گفت: سلام اميرمؤمنان را خود از كوفه به همراه آوردهام.
گفت: او اجازه مىدهد، حاجتهاى خويش را عرضه كنى.
طرماح گفت: نخستين حاجتم آن است كه جان از تنش جدا شود و از آنجا كه هست برخيزد و آنكه از او سزاوارتر و شايستهتر به آن جايگاه است، آنجا نشيند.
گفت: اى مرد عرب! اينك به حضور وى مىرويم؛ آنجا براى تو چارهاى نتوان كرد.
گفت: به همين هدف آمدهام.
پس يزيد براى او، از پدر خويش اجازه خواست.
چون طرماح نزد معاويه رفت، و به او و تختى كه بر آن بود، نگريست، گفت: و سلام بر تو اى پادشاه.
معاويه گفت: چه چيز تو را از اين بازداشته است كه بگويى: اى اميرمؤمنان؟
گفت: ما خود مؤمنانيم؛ چه كسى تو را بر ما امير كرده است؟
معاويه گفت: نامهات را بده.
گفت: من خوش ندارم بر فرش تو گام نهم.
گفت: آن را به وزيرم ده.
گفت: وزير خيانتکار و امير ستمگر است.
گفت: پس آن را به غلامم ده.
گفت: به غلامى كه صاحبش او را از آنچه حلال نبوده خريده، و در آنچه طاعت خدا نيست، به كار گمارده است؟
گفت: پس چه بايد كرد، اى مرد عرب!؟
گفت: مؤمنى چون من براى منافقى چون تو، چاره نمىانديشد؛ خود زبونانه برخيز و نامه را بگير.
پس معاويه به زبونى از جاى برخاست و طرماح، نامه را به دست وى داد؛ او نامه را گشود، خواند و سپس گفت: اى مرد عرب! در چه حالى على را ترك گفتى؟
گفت: در حالى او را ترك گفتم، كه پايدار، سزاوار، خويشتندار، بزرگوار، دلير و سخاوتمند بود و هيچ سپاهى را ديدار نكرد، مگر اينكه آن را شكست و با هيچ هماوردى روياروى نشد، مگر اينكه او را خوار ساخت و آهنگ هيچ قصرى نكرد، مگر اينكه آن را ويران كرد.
پرسيد: پس حسن و حسين را چگونه ترك گفتى؟
گفت: آنان را در حالى ترك گفتم كه تندرست، سخنور، گشادهدست، دلير، سخاوتمند، جوان، بانشاط و به سامان آورنده دنيا و آخرت بودند.
پرسيد: ياران على (عليهالسلام) را چگونه ترك گفتى؟
گفت: آنان را در حالى ترك گفتم كه همانند ستارگانى بودند و على در ميانشان چون بدر بود؛ اگر آنان را به كارى امر مىفرمود، بدان مىشتافتند و اگر از كارى باز مىداشت، از آن دست مىشستند.
پس معاويه گفت: اى مرد عرب! گمان نمىبرم بر آستان على، مردى آگاهتر از تو باشد.
گفت: واى بر تو! از خداى خويش آمرزش بخواه و به كفاره آنچه گفتى، يك سال روزه بدار؛ چگونه داورى مىكنى، در حالىكه اگر آن سخنوران اديب چيرهدست را مىديدى و به درياى دانش آنان درمىآمدى، غرق مىشدى، اى تيرهبخت!
معاويه گفت: واى بر مادرت!
گفت: بلكه خوشا او را كه مردى مؤمن، زاده است كه چون تو منافق را كنايه مىگويد.
معاويه گفت: اى مرد عرب! آيا تو را به صلهاى نيز اميد هست؟
گفت: من فروكاسته شدن از جان تو را مىخواهم؛ چگونه كاستن از ثروت تو را نخواهم؟
پس فرمان داد تا به او صدهزار درهم دهند؛ آنگاه گفت: اى مرد عرب! باز هم بيفزايم؟
طرماح گفت: همواره دست دهش داشته باش و آقايى كن.
پس گفت: صدهزار درهم ديگر نيز به او دهند.
طرماح گفت: آن را به سه [صد] برسان؛ كه خدا هم فرد است.
معاويه آن را به سیصد هزار رساند و گفت: اكنون چه مىگويى؟
گفت: خداى را مىستايم و تو را نکوهش مىكنم.
گفت: واى بر تو! چرا؟
گفت: زيرا آنچه دادى، ارث تو و پدرت نبود؛ از بيت المال مسلمانان بود كه به من بخشيدى.
معاويه آنگاه به كاتب خود رو كرد و گفت: براى اين مرد عرب، پاسخى بنويس كه ما را توان او نيست.
آن كاتب نوشت: اى على! اينك چهل شتر بار خردل برايت مىفرستم و با هر دانه خردل نيز هزار رزمنده است كه دجله را سركشند و فرات را بنوشند.
طرماح چون به آنچه كاتب نوشته بود نگريست، به معاويه رو كرد و گفت: وای كه چه بد كردارى، اى معاويه! نمىدانم كدامتان كم شرمتريد، تو يا كاتبت! واى بر تو! اگر همه پريان و آدمیزادگان و همه پيروان زبور و قرآن را گرد آورده بودى، سخنى چون سخن تو نمىگفتند.
معاويه گفت: كاتب آنچه نوشته، به فرمان من ننوشته است.
طرماح گفت: اگر آنچه نوشته به فرمان تو ننوشته، تو را در فرمانروايىات سست كرده است و اگر هم آن را به فرمان تو نوشته، از اين بر تو شرم است كه دروغگويى. اينك از كدام اينها عذر مىخواهى و از كدام درس مىآموزى؟ زنهار كه على (عليهالسلام) را خروسى جنگاور و نكوتبار است كه آن دانههاى خردل را براى سپاه خويش، يكايك از زمين برمىچيند و در چينهدان خود گرد مىآورد.
معاويه پرسيد: آن خروس كيست؟
گفت: او مالك اشتر است.
سپس نامه و آن صلهها را گرفت و با آن نزد على بن ابىطالب (عليهالسلام) روانه شد.
چون رفت، معاويه به ياران خويش گفت: اگر همه شما را با هم به مأموريتى چون آنچه رئیس آن مرد او را بدان روانه ساخته بود، مىفرستادم، يك صدم آنچه آن مرد از جانب اربابش ادا كرد، به انجام نمىرسانديد.
پینوشت:
الاختصاص، شیخ مفید، ص138 - 141.
افزودن نظر جدید