حفظ عزت و اقتدار در نمایندگی از طرف امیرالمؤمنین

  • 1400/02/07 - 12:21
​طرماح، از یاران امیرالمؤمنین، به عنوان سفیر ایشان، نزد معاویه رفت و حاضرجوابی او در کاخ معاویه، انسان را به وجد می‌آورد؛ او پاسخ امیرالمؤمنین به نامه معاویه را نزد او برد، و با عزت و اقتدار از امیرالمؤمنین و شیعیان حمایت کرد، و معاویه را درمانده ساخت.

خلاصه مقاله:
​طرماح بن عدی، از یاران امیرالمؤمنین و امام حسین (علیهماالسلام)، مردى سخنور و چيره‏‌دست از قبیله طی بود؛ تلخ‌ترین قسمک زندگی او، عدم توفیقش برای یاری امام حسین (علیه‌السلام) است که ایشان را قبل از رسیدن به کربلا، ملاقات کرد؛ به امام وعده داد که پس از رساندن آذوقه به خانواده، برای یاری امام بشتابد، که وقتی برگشت، خبر شهادت امام را شنید؛ اما جذاب‌ترین قسمت زندگی او زمانی است که به عنوان سفیر امیرالمؤمنین، نزد معاویه رفت و حاضرجوابی او در کاخ معاویه، انسان را به وجد می‌آورد.
او پاسخ امیرالمؤمنین به نامه معاویه را نزد او برد، و با عزت و اقتدار از امیرالمؤمنین و شیعیان حمایت کرد، و معاویه را درمانده ساخت.

متن مقاله:
طرماح بن عدی طائی، از یاران امیرالمؤمنین و نیز دوست‌داران امام حسین (علیه‌السلام)، از قبیله طی است، وی برادر حجر بن عدی، و مردى سخنور و چيره‏‌دست بود؛ تلخ‌ترین قسمک زندگی او، عدم توفیقش برای یاری امام حسین (علیه‌السلام) است که در منزلگاه عذیب الهجانات، در نزدیکی کربلا، امام را ملاقات کرد؛ پیشنهاد داد به جای کوفه، به «کوه أجاء» که طوایف قبیله طی در آن است، بروند تا بیست هزار شمشیر زن برای امام آماده کند؛ امام به جهت مصالحی، از جمله نامه کوفیان، این کار را قبول نکردند؛ طرماح که نزد خانواده خود آذوقه‌ای می‌برد، به امام وعده داد که پس از رساندن آذوقه به خانواده، برای یاری امام بشتابد، که وقتی برگشت، خبر شهادت امام را شنید؛ اما جذاب‌ترین قسمت زندگی او به 24 سال قبل از این قضیه برمی‌گردد که به عنوان سفیر و نماینده امیرالمؤمنین، نزد معاویه رفت و حاضرجوابی طرماح در کاخ معاویه، انسان را به وجد می‌آورد.
معاوية بن ابوسفيان بعد از جنگ جمل، به اميرالمؤمنين چنين نامه نوشت: «بسم الله الرحمن الرحيم؛ اى على! چنان شهابى سخت بر تو فرود آورم، كه نه باد از شعله‌‏اش بكاهد و نه آب آن را خاموش كند؛ چون از جاى كنده شود، بر هدف نشيند و چون بر هدف نشيند، آن را بدرد؛ و السّلام.»
اميرالمؤمنين چون اين نامه را خواند، دوات و كاغذى طلبيد و چنين نوشت: «بسم الله الرحمن الرحيم؛ اى معاويه! سخت دروغ گفته‌‏اى؛ من على پسر ابوطالبم، من پدر حسن و حسينم، كسى‌كه جد، عمو، دايى و پدرت را كشته است؛ من همانم كه در پيكار بدر، در فتح مكه و در نبرد احد، خاندان تو را بر باد دادم؛ اينك همان شمشير در كف من است و بازويم به قدرت آن دليرى‌‏اى كه در دل دارم، آن را مى‌‏چرخاند، آن‌‏سان كه پيامبر (صلّى‌الله‌عليه‌وآله) خود اين شمشير را در كف وصى خويش نهاد؛ نه خدايى ديگر جايگزين خداى واحد كرده‌‏ام، نه پيامبرى ديگر جايگزين محمد، و نه شمشيرى ديگر جايگزين آن شمشير؛ و درود خداوند بر هر كه از راه درست پيروى كند.»
سپس نامه را پيچيد، طرماح بن عدى را كه  فراخواند و به او فرمود: اين نامه را بگير! نزد معاويه ببر و پاسخ آن را باز آور.
طرماح نامه را گرفت. عمامه‌‏اى خواست و آن را بر كلاه خود، بر سر نهاد. آن‌‏گاه بر شترى جوان، قوى اندام و بلند قامت نشست و روانه سفر شد، تا به دمشق رسيد؛ آن‌‏جا از فرماندهان سپاه معاويه پرسيد؛ گفتند: كدام‌يك را مى‏‌خواهى؟ گفت: آن سنگ‌سخت، آن پيل‌تن، آن قوى‌پيكر، آن مردافكن، آن سردمدار و آن آذرخش را! ابوالمنايا، ابوالحتوف، ابوالاعور سلمى، عمرو بن عاص، شمر بن ذى‌الجوشن و هدى بن [محمد بن‏] اشعث كندى را.
گفتند: آنان بر در كاخ سبز گرد مى‌‏آيند.
طرماح زانوى شتر بست و چون گرد آمدند، به سويشان بر مركب نشست؛ وقتى او را ديدند، برخاستند، به سراغش آمدند و او را ريشخند كردند.
يكى از آن‌‏ها گفت: اى مرد عرب! تو را خبرى از آسمان است؟
گفت: آرى! جبرئيل در آسمان است، فرشته مرگ در هوا است و على (عليه‌السلام) در قضا است.
گفتند: اى عرب! از كجا آمده‌اى؟
گفت: از نزد آن پرهيزگار پاك، به نزد آن منافق فرومايه.
گفتند: اى مرد عرب! پياده نمى‌‏شوى تا با تو رايزنى كنيم؟
گفت: به خدا سوگند! نه در رايزنى با شما بركتى است و نه چون من، رايزن چون شمايى شود.
گفتند: اى مرد عرب! ما درباره تو به يزيد مى‌‏نويسيم.
پس به يزيد نوشتند: اى يزيد! از نزد على بن ابى‌طالب مردى عرب آمده است كه زبانور است، مى‌‏گويد بدون رنجش، و زیاد مى‌‏گويد بدون خسته کردن، و السّلام.
يزيد چون نامه را خواند، گفت تا صحنه‌‏اى باشكوه بيارايند و بر دو سوى ورودى، دو رسته از سپاهيان بايستند و نيزه‌‏هاى آهنين در دست گيرند.
طرماح، چون در ميان آنان قرار گرفت، گفت: اينان كیانند؟ گويى گماشتگان نگاهبان دوزخند، كه در تنگ‌‏ترين گذر بر آستانه آن سراى ترس، صف بسته‌‏اند.
گفتند: خاموش! اينان براى يزيد آماده شده‌‏اند.
ديرى نپاييد كه يزيد بيرون آمد؛ چون طرماح را ديد، گفت: سلام بر تو اى مرد عرب!
طرماح گفت: خداوند خود سلام و مؤمن مهيمن بر فرزند اميرمؤمنان است.
گفت: اميرمؤمنان تو را سلام مى‌‏رساند.
طرماح گفت: سلام اميرمؤمنان را خود از كوفه به همراه آورده‏‌ام.
گفت: او اجازه مى‌‏دهد، حاجت‏‌هاى خويش را عرضه كنى.
طرماح گفت: نخستين حاجتم آن است كه جان از تنش جدا شود و از آن‌‏جا كه هست برخيزد و آن‌‏كه از او سزاوارتر و شايسته‌‏تر به آن جايگاه است، آن‌‏جا نشيند.
گفت: اى مرد عرب! اينك به حضور وى مى‌‏رويم؛ آن‌‏جا براى تو چاره‌‏اى نتوان كرد.
گفت: به همين هدف آمده‏‌ام.
پس يزيد براى او، از پدر خويش اجازه خواست.
چون طرماح نزد معاويه رفت، و به او و تختى كه بر آن بود، نگريست، گفت: و سلام بر تو اى پادشاه.
معاويه گفت: چه چيز تو را از اين بازداشته است كه بگويى: اى اميرمؤمنان؟
گفت: ما خود مؤمنانيم؛ چه كسى تو را بر ما امير كرده است؟
معاويه گفت: نامه‌‏ات را بده.
گفت: من خوش ندارم بر فرش تو گام نهم.
گفت: آن را به وزيرم ده.
گفت: وزير خيانت‌کار و امير ستمگر است.
گفت: پس آن را به غلامم ده.
گفت: به غلامى كه صاحبش او را از آن‌چه حلال نبوده خريده، و در آن‌چه طاعت خدا نيست، به كار گمارده است؟
گفت: پس چه بايد كرد، اى مرد عرب!؟
گفت: مؤمنى چون من براى منافقى چون تو، چاره نمى‌‏انديشد؛ خود زبونانه برخيز و نامه را بگير.
پس معاويه به زبونى از جاى برخاست و طرماح، نامه را به دست وى داد؛ او نامه را گشود، خواند و سپس گفت: اى مرد عرب! در چه حالى على را ترك گفتى؟
گفت: در حالى او را ترك گفتم، كه پايدار، سزاوار، خويشتن‌دار، بزرگوار، دلير و سخاوتمند بود و هيچ سپاهى را ديدار نكرد، مگر اين‌‏كه آن را شكست و با هيچ هماوردى روياروى نشد، مگر اين‌‏كه او را خوار ساخت و آهنگ هيچ قصرى نكرد، مگر اين‌‏كه آن را ويران كرد.
پرسيد: پس حسن و حسين را چگونه ترك گفتى؟
گفت: آنان را در حالى ترك گفتم كه تندرست، سخنور، گشاده‏‌دست، دلير، سخاوتمند، جوان، بانشاط و به سامان آورنده دنيا و آخرت بودند.
پرسيد: ياران على (عليه‌السلام) را چگونه ترك گفتى؟
گفت: آنان را در حالى ترك گفتم كه همانند ستارگانى بودند و على در ميانشان چون بدر بود؛ اگر آنان را به كارى امر مى‏‌فرمود، بدان مى‏‌شتافتند و اگر از كارى باز مى‌‏داشت، از آن دست مى‌‏شستند.
پس معاويه گفت: اى مرد عرب! گمان نمى‌‏برم بر آستان على، مردى آگاه‌‏تر از تو باشد.
گفت: واى بر تو! از خداى خويش آمرزش بخواه و به كفاره آن‌چه گفتى، يك سال روزه بدار؛ چگونه داورى مى‏‌كنى، در حالى‌كه اگر آن سخنوران اديب چيره‌‏دست را مى‌‏ديدى و به درياى دانش آنان درمى‏‌آمدى، غرق مى‏‌شدى، اى تيره‌‏بخت!
معاويه گفت: واى بر مادرت!
گفت: بلكه خوشا او را كه مردى مؤمن، زاده است كه چون تو منافق را كنايه مى‏‌گويد.
معاويه گفت: اى مرد عرب! آيا تو را به صله‌‏اى نيز اميد هست؟
گفت: من فروكاسته شدن از جان تو را مى‌‏خواهم؛ چگونه كاستن از ثروت تو را نخواهم؟
پس فرمان داد تا به او صدهزار درهم دهند؛ آن‌‏گاه گفت: اى مرد عرب! باز هم بيفزايم؟
طرماح گفت: همواره دست دهش داشته باش و آقايى كن.
پس گفت: صدهزار درهم ديگر نيز به او دهند.
طرماح گفت: آن را به سه [صد] برسان؛ كه خدا هم فرد است.
معاويه آن را به سی‌صد هزار رساند و گفت: اكنون چه مى‌‏گويى؟
گفت: خداى را مى‌‏ستايم و تو را نکوهش مى‌‏كنم.
گفت: واى بر تو! چرا؟
گفت: زيرا آن‌چه دادى، ارث تو و پدرت نبود؛ از بيت المال مسلمانان بود كه به من بخشيدى.
معاويه آن‌‏گاه به كاتب خود رو كرد و گفت: براى اين مرد عرب، پاسخى بنويس كه ما را توان او نيست.
آن كاتب نوشت: اى على! اينك چهل شتر بار خردل برايت مى‌‏فرستم و با هر دانه خردل نيز هزار رزمنده است كه دجله را سركشند و فرات را بنوشند.
طرماح چون به آن‌چه كاتب نوشته بود نگريست، به معاويه رو كرد و گفت: وای كه چه بد كردارى، اى معاويه! نمى‏‌دانم كدامتان كم شرم‌‏تريد، تو يا كاتبت! واى بر تو! اگر همه پريان و آدمی‌‌زادگان و همه پيروان زبور و قرآن را گرد آورده بودى، سخنى چون سخن تو نمى‏‌گفتند.
معاويه گفت: كاتب آن‌چه نوشته، به فرمان من ننوشته است.
طرماح گفت: اگر آن‌چه نوشته به فرمان تو ننوشته، تو را در فرمانروايى‏‌ات سست كرده است و اگر هم آن را به فرمان تو نوشته، از اين بر تو شرم است كه دروغ‌گويى. اينك از كدام اين‌‏ها عذر مى‏‌خواهى و از كدام درس مى‌‏آموزى؟ زنهار كه على (عليه‌السلام) را خروسى جنگاور و نكوتبار است كه‏ آن دانه‌‏هاى خردل را براى سپاه خويش، يكايك از زمين برمى‌‏چيند و در چينه‌‏دان خود گرد مى‌‏آورد.
معاويه پرسيد: آن خروس كيست؟
گفت: او مالك اشتر است.
سپس نامه و آن صله‌‏ها را گرفت و با آن نزد على بن ابى‌طالب (عليه‌السلام) روانه شد.
چون رفت، معاويه به ياران خويش گفت: اگر همه شما را با هم به مأموريتى چون آن‌چه رئیس آن مرد او را بدان روانه ساخته بود، مى‌فر‏ستادم، يك صدم آن‌چه آن مرد از جانب اربابش ادا كرد، به انجام نمى‌‏رسانديد.

پی‌نوشت:

الاختصاص، شیخ مفید، ص138 - 141.

تنظیم و تدوین

افزودن نظر جدید

CAPTCHA
لطفا به این سوال امنیتی پاسخ دهید.
Fill in the blank.