در مباحثه كه كم اوردند پاي ماكسيما را وسط كشيدند!

  • 1392/11/05 - 22:22
به گزارش رجانيوز، «سلمان حدادي» يك مولوي وهابي بود؛ كسي كه خودش مي‌گويد بين 500 تا 1000 فرد سني مذهب را وهابي كرده است. اما يك بار نشستن در مجلس عزاي سيدالشهدا (علیه السلام) كار را به جايي مي‌رساند كه همان مبلغ وهابي شيعه شود و در اين مسير سختي‌هايي ببيند كه تحمل يكي از آنها هم براي ما قابل تصور نيست. خواندن زندگينامه سلمان حدادي را از دست ندهيد.

سلمان سال 1361 ه.ش در سنندج به دنيا آمد. مادرش اهل سوريه و شيعه بود اما پدرش نه. اسمش را به اصرار مادرش كه سيراب از محبت اميرالمومنين بود سلمان گذاشتند. خودش مي‌گويد هميشه از اينكه اسمم سلمان و مادرم شيعه بود شرمنده بودم.
«با تشویق پدرم در دوران راهنمایی، در كنار درس های مدرسه، تحصیل دروس حوزوی را هم شروع كردم و ادامه دادم. بعد از اتمام دبیرستان، 3 سال دوره ی تكمیلی حوزه را به زاهدان و مسجد مكی رفتم و پس از مولوی شدن، 4 ماه هم به رایوند پاكستان، برای آموزش یك دوره كامل نحوه تبلیغ و جذب رفتم. پس از برگشت از پاكستان، امتحان كنكور دادم و در دانشگاه كرمانشاه در رشته استخراج معدن قبول شدم. در پاکستان به طور تخصصی در 20 جلسه یاد می دادند که چگونه فردی را در عرض 5 دقیقه به وهابیت جذب کنیم این آموزش را نزد آقایی به نام ابراهیم نژاد می دیدیم.»
در همانجا دوستي پيدا مي‌كند به نام مهدي. مهدي شيعه بود و سلمان در عين رفاقت تلاش مي‌كرد او را وهابي كند. وی تعدادی كتاب به او مي‌دهد و در عوضش مهدي هم يكبار او را به مجلس عزاي سيدالشهدا(علیه السلام) دعوت مي‌كند. سلمان با همان لباس و ظاهر مولوي‌ هاي وهابي و بعد از كلي اين پا و آن پا كردن به هیئت مي‌رود.

او ماجرای رفتنش به هیئت را چنین نقل می کند:

«یك گوشه ای با خشم مجبور شدم که بنشینم. دیدم سید بزرگواری منبر رفت (نماینده ولی فقیه در کرمانشاه بود) و در حین صحبت هایش گفت: كدام یك از شما حاضرید به خاطر خدا و اسلام جانتان را بدهید و بعدش هم مطمئن باشید زن و بچه تان به اسارت می روند؟ در آن زمان سیدالشهدا(علیه السلام) چه دید كه حاضر شد، جانش گرفته شود و اهل و اولادش به اسارت روند؟ چرا امام حسین(علیه السلام) دست به چنین كار بزرگی زد؟

هر چی فكر كردم دیدم كه در شخصیت های محبوب من، شخصیتی مثل امام حسین (علیه السلام) پیدا نمی شود كه حاضر باشد به خاطر اسلام، دست به چنین كار بزرگ و خطرناكی بزند! این سوال مهمی بود كه برایم ایجاد شد.»

چراغها را كه خاموش كردند و مشغول سينه زدن شدند، او شروع كرد به گريه كردن. آنقدر كه لباسهايش خيس شد. براي غربت و مظلومين غريب كربلا گريه مي‌كرد. از اينكه در وهابيتشان نگذاشتند امام حسين(علیه السلام) را بشناسد افسرده شده بود.

تحقيق و پژوهش حتي در شيطان پرستي :

از هيئت كه بيرون مي‌آيد چهار سال جديدي در زندگي‌اش شروع مي‌شود. چهار سالي كه به مطالعه و پژوهش درباره تمام مذاهب اهل سنت، مسيحيت، زرتش و حتي شيطان پرستي مي‌انجامد. اما تعارضات موجود در اين مكاتب و فرقه‌ ها او را راضي نمي‌كند.

او در مورد تحقیقات خویش در مورد تشیع هم چنین می گوید : «خیلی با احتیاط فرقه‌های شیعه را بررسی كردم تا اینكه برای شناخت بهتر شیعه دوازده امامی، رهسپار قم شدم. به دفتر آیت الله بهجت رفتم و سوالات و شبهاتی كه داشتم از آنجا پرسیدم و آنها هم با صبر و حوصله و محبت بسیار به من پاسخ دادند. بعد از آنان خواستم كتابی به من معرفی كنند تا درباره‌ شیعه بیشتر تحقیق كنم. آنها كتاب المراجعات و شبهای پیشاور را به من معرفی كردند. آن كتاب ها را تهیه كردم و شروع كردم به خواندنشان. مطالب آن دو كتاب را كه می خواندم برای اینكه ببینم مطالبی كه از كتاب های اهل سنت نقل می كنند صحیح است یا نه، فورا مراجعه می كردم به كتاب‌ های اهل سنت یا به نرم افزار المكتبه الشاملة و با كمال تعجب می‌دیدم مثل اینكه این روایات، واقعیت دارد. برای من سوال پیش آمده بود كه چرا بعد از این همه سال، این روایات دور از چشم ما بوده و ما ندیدیم؟‌

وقتی در مباحثه كه كم آوردند پاي ماكسيما را وسط كشيدند!:

خواندن اين كتاب‌ها شش ماه طول مي‌كشد. كم‌كم حقانيت شيعه با استناد به خود كتابهاي اهل سنت برايش مسجل مي‌شود. اما هنوز شيعه نشده است. ترديد دارد. خودش مي گويد تعصبات اجازه نمي‌دادو البته به سختي‌هايي كه در صورت شیعه شدنش پيش رويش بود فكر مي‌كرد.

سخنان وی پس از شیعه شدن نیز شنیدنیست: «بالاخره شیعه شدم و بعد از شیعه شدنم، دفترچه هایی را چاپ كردم  تحت این عنوان كه "آیا شیعه حق  است؟" و در آن دلائلی از كتاب‌های اهل سنت كه ثابت می كرد مذهب شیعه، مذهب صحیح است آوردم و پخش كردم  تا اینکه شخصی یکی از این دفترچه ها را نزد پدرم برده و به او گفته بود که این ها را پسر شما چاپ كرده است.

پدرم به من گفت: سلمان شیعه شده ای؟ من هم جرات نكردم بگویم: آره. تقیه كردن را هم بلد نبودم.
گفتم: اگر خدا قبول كند .
گفت: نه گولت زده اند .
گفتم. من یك عمری به مردم می گفتم شما گول شیعه را نخورید حالا شما به من می گویید گول خورده‌ای؟‌»
بحث كردن با پدرم و بسیاری دیگر از پیروان اهل سنت ، حدود شش ماه طول مي‌كشد. همه را در مناظره‌ها شكست مي‌دهد. حتي چند نفري هم شيعه مي‌شوند. پدرش وقتي در بحث نمي‌تواند مقاومت كند به تطميع رو مي‌آورد. مي‌گويد زانتياي زير پايت را ماكسيما مي‌كنم اما حرف از شيعه نزن. حتي مي گويد شيعه بمان اما شيعه را تبليغ نكن. وقتي سلمان قبول نمي‌كند، راه ديگري در پيش مي‌گيرند. راهي كه به آوارگي سلمان و همسرش ختم مي‌شود.

چيزي شبيه ماجراي كوچه بني‌هاشم:

شش ماه آزار و اذيتها را تحمل كرد. مي‌خواست راهي تهران شود تا كاري گير بياورد و خانه‌اي اجاره كند و بعد بيايد دنبال همسرش. همسري كه شيعه شده بود و باردار بود. از خانه كه بيرون مي‌رود مي بيند پدرش با چند نفر سر كوچه ايستاده‌اند. مثل اينكه خبر داشتند مرغ دارد از قفس مي‌پرد.
همسرم گفت من تا سر كوچه با تو می آیم .
گفتم: نه، همین جا بمان. ولی اصرار كرد و با من آمد .
به سمتشان رفتم .مانع عبور من شدند. آنها 5 ، 6 نفری بودند که ناگهان بر سرم ریختند و یكی از آنها با چوب دستیی كه در دست داشت محكم بر سرم كوبید و من بر اثر آن ضربه بر زمین افتادم و دیگر چیزی نفهمیدم و بعدها واسطه آن ضربه لکنت زبان گرفتم.

خانمم كه قصد داشت از من دفاع كند، جلو آمده بود تا مانع آنها شود، كه یكی از آنها با لگد به او زد ، و بر اثر آن ضربه، بچه اش را که 4 ماهه بود سقط كرد ولی خدا رو شكر، من آن صحنه را ندیدم.»

سلمان هنگام نقل این ماجرا، ياد مظلوميت امام علي مي‌افتد و به ياد ماجراهاي كوچه بني‌هاشم مي‌سوزد.

جرم شيعه بودن بالاتر از هزاران قتل است!

سه روز بعد وقتي در بيمارستان به هوش مي‌آيد دست زنش را مي‌گيرد و با همان حال و روز فرار مي‌كنند. مي‌روند اروميه پيش يكي از دوستان سلمان تا شايد كمكش كند. او وقتي مي‌فهمد سلمان شيعه شده است مي گويد اگر هزار قتل انجام داده بودي كمكت مي‌كردم اما حالا كه شيعه هستي، نه!
جالب بود كه اين رفيق سني متعصب اصلاً از دين و مذهب چيز درست و حسابي نمي‌دانست. عمر و ابوبكر را نمي‌شناخت اما به خاطر تبليغات مسموم وهابيت چنين تفكري پيدا كرده بود.

سلمان می گوید : «آنجا بود كه از خانه اش بیرون رفتیم و برای اولین بار در طول عمرم، با همسر مریضم كه بچه اش را سقط كرده بود در خیابان خوابیدیم .با مقدار پولی كه داشتیم، خودمان را به قم رساندیم و چون هیچ كس را در قم نمی شناختیم و جایی برای ماندن نداشتیم، مدت 45 روز در جمكران ماندیم. گرسنگی می كشیدیم ولی وقتی یاد گرسنگی و آوارگی و پای برهنه اهل بیت امام حسین (علیه السلام) می افتادیم تحملش برایمان آسان می شد.»

ما شیعه ها این‌قدر بی غیرت نیستیم كه ناموسمان توی خیابان بخوابد: سال 85 بود. 45 روز در جمكران، بدون پول و جا و غذا. تكه كاغذي پيدا مي‌كند و نامه‌اي به امام زمان (عج) مي‌نويسد. مي‌گويد آقا جان ما به خاطر شما همه چيز را رها كرديم و آمديم اينجا. مي‌گويد هر جوري بود روزي يك وعده غذا برايمان جور مي‌شد. يا هيئتي مي‌آمد يا نذري مي‌دادند. تا اينكه...
«شبها روی كارتون می خوابیدم مدت ها كه گذشت یكی از انتظامات جمكران كه ما را چند روزی زیر نظر داشت، آمد و گفت: كارت شناسائیتان را ببینم! شما كی هستید؟

كارت شناسایی را نشانش دادیم . وقتی اسم سنندج را دید گفت: شما اینجا چه كار می كنید؟‌
با لكنت زبان شدیدی كه در اثر ضربه به سرم وارد شده بود، بهش گفتیم: ما شیعه شده ایم.

گفت: كار بدی نكرده اید آیا قم جایی را دارید؟
خجالت كشیدم بگویم نه، گفتیم یك جایی داریم . رفت و 20 دقیقه بعد برگشت و گفت: 30 هزار تومان شما را بس است تا به شهر خودتان برگردید؟

گفتم: من پول نمی خواهم!
گفت: ما شیعه ها اینقدر بی غیرت نیستیم كه ناموسمان توی خیابان بخوابد و بی تفاوت باشیم .
پول را به من داد و بعد از دو ماه و خورده ای توانستم با آن پول به حمام بروم و موهای سرم را كوتاه كنم.»

وقتي امام رضا بطلبد: سلمان و همسرش پس از این ماجرا به حرم كريمه اهل بيت حضرت فاطمه معصومه (سلام الله علیها ) رفته و به آن حضرت متوسل مي‌شوند. در آنجا یکی از خدام حرم  ایشان را  راهنمايي مي‌كند و می گوید كه آنها باید به دفتر مراجع رفته و كمك بخواهند.
سلمان ماجرای رفتنشان به دفاتر مراجع را هم چنین نقل می کند :
«اول به سراغ دفتر آقای مکارم شیرازی رفتم . بعد دفتر مقام معظم رهبری رفتم. آقایی آنجا  نشسته بود. تا آمدم جریان را تعریف کنم خانمم شروع به گریه کرد و من داستان را تعریف کردم.
او وقتی وضعیت ما را دید خیلی به ما محبت كرد و گفت: اگر می خواهید قم بمانید جایی برای شما بگیرم .
گفتیم: نه ما می خواهیم برگردیم به ارومیه و در مدارس آنجا ، كار پیدا كنیم .
گفت: باشه و یك مقداری پول به ما داد و ما از آنجا خارج شدیم.»

از آنجا که بيرون كه مي‌آيند هواي زيارت برادر حضرت معصومه به سرشان مي‌افتد. و با همان پول به جاي اروميه به مشهد، پابوس امام رضا(علیه السلام) می روند . زيارت دو سه روزه تبديل مي‌شود به مجاورت سه چهار ساله.

فرزند خواستم و كربلا، هر دو جور شد:

همسرش بر اثر سختي‌های زیاد نحيف شده و افسردگي گرفته بود. به صورت غير  رسمي طلبه حوزه علميه مشهد مي‌شود. بعد از آن برمي‌گردند قم و به كمك يكي از دوستان خانه‌اي مي‌گيرند. ماجراي كربلا رفتنشان هم خواندن دارد.

او در این باره هم چنین می گوید : «در سال 89 در مراسم عید حضرت زهرا (سلام الله علیها)، از خدا دو چیز خواستم یكی ، یكی بچه و دیگری زیارت كربلا . هفته‏ بعدش یك نفر هیئتی، مرا دید و گفت: دیشب خواب دیدم كه شما و خانمت در حسینیه برای عزاداران امام حسین(علیه السلام) چایی می ریزید. خوابش را اینگونه تعبیر كرد باید شما و خانمت را به كربلا بفرستم. او یك بانی پیدا كرد و ما را به كربلا فرستاد. چند وقت بعد از سفر كربلا، متوجه شدیم كه یک بچه تو راهی داریم. اولش باورمان نمی شد، چرا که سالها از اون ضربه ای كه به پهلوی خانمم وارد شده بود می گذشت و احتمال نمی دادیم كه او دوباره حامله شود.»

سفينه النجاه بودن سيد الشهدا به دادم رسيد :
به غير از سلمان يكي از خواهرها و يكي از برادرهايش هم شيعه شده‌اند و همگي از خانواده طرد و رانده شده اند . خودش مي‌گويد گريه آن شبش در هيئت رنگ و بوي عجيبي داشت.

«آن گریه واقعا یک گریه خاصی بود یک لطف بود آن شب به قدری گریه کردم که تمام لباسم خیس شد. همان سفینة النجاة بودن حضرت سید الشهدا آن شب تأثیر خودشان را روی من گذاشت.
به نظرم آن 4 سالی هم که خواندم و مطالعه کردم و طول کشید برای این بود که پایه های من قوی شود که در هر مناظره ای همه را شکست دهم که وقتی یک مسیحی می آید و به من چیزی می گوید من به او نخندم و هیچ شبهه ای برای من هیچ گاه به وجود نیاید.»

سلمان حدادي حالا همه وقتش را گذاشته است براي تلاش در مسير خدمت به مذهب تشيع و معارف اهل بيت. راه سختي بود اما حتما ارزشش را داشت.

 

 

 

 

منبع

مصاحبه با شبکه سیمای استانی مرکز قم (نور)

بازنشر

دیدگاه‌ها

سلام خسته نباشید از این دست وقایع کم نیست لطفا بیشتر بذارید ممنون

افزودن نظر جدید

CAPTCHA
لطفا به این سوال امنیتی پاسخ دهید.
Fill in the blank.