در جلسه شبانه بهائیان قم چه گذشت ؟

  • 1391/12/03 - 00:23
در اينجا مناسب است تنها گوشه كوچكي از جنايات بهائيان كه در بالاترين سطوح ارتش شاهنشاهي نفوذ كرده بودند، بازگو شود تا نسل حاضر و نسل هاي آينده، اين فرقه ضاله مدعي مهر و محبت و «جهان وطني» را بهتر بشناسند
حقیقت بهائیت

در اينجا مناسب است تنها گوشه كوچكي از جنايات بهائيان كه در بالاترين سطوح ارتش شاهنشاهي نفوذ كرده بودند، بازگو شود تا نسل حاضر و نسل هاي آينده، اين فرقه ضاله مدعي مهر و محبت و «جهان وطني» را بهتر بشناسند. آيت ا لله مسعودي خميني در خاطرات خود از يكي از جنايات بهائيان در شب عاشورا در قم پرده برداشته است و مي نويسد:

«جلسه شبانه بهائيان در باغ اويسي قم»
در حدود سال هاي 39و۱۳۴۰، بهائيان در باغ (ارتشبد غلامعلي) اويسي قم كه در حال حاضر در اختيار بنياد مستضعفان است، محفل هاي شبانه اي داشتند. گاهي اوقات برنامه هايي كه داشتند، بسيار فجيع و دلخراش بود؛ از جمله شب هاي عاشورا، يك بچه مسلمان را با خود به باغ مي بردند و او را در حين جشن و پايكوبي به قتل مي رساندند و هلهله مي كردند. بنده با يك واسطه از فردي كه خود شاهد اين ماجرا بوده نقل مي كنم كه مي گفت: «يك بار در يكي از اين محافل، عده زيادي از بهائيان جمع شده بودند و چند نفر سرهنگ هم از تهران به قم آمده و در آنجا حضور داشتند.
آنان پسر بچه حدوداً 10 ساله اي را در تهران ربوده و با خود به قم آورده بودند. اين ماجرا را رئيس ژاندارمري قم براي رفيق ناقل خبر گفته بود كه شب عاشورا بود و من در محل كارم در ژاندارمري نشسته بودم كه يكي از دوستانم آمد و گفت: محفلي در باغ اويسي برقرار است. مايلي براي تماشا برويم؟ من موافقت كردم و به اتفاق به باغ رفتيم و از پشت ساختمان ها، نظاره مي كرديم. ديديم كه دختر و پسر مي زنند و مي رقصند و غلغله اي است و پسري را هم وسط صحنه روي ميز گذاشته اند و تمام افرادي كه دور ميز هستند، هر كدام درفشي در اختيار دارند و همزمان با ميگساري و خوانندگي، ضربه اي هم به تن پسر مي زنند. من (رئيس ژاندارمري) ديدم كه در ميان آن جماعت، سرهنگي نشسته است كه گويا از همه بيشتر خوش به حالش است! يك لحظه فكر كردم كه الان برخي از مردم در مجالس عزاي امام حسين (عليه السلام) دارند به سر و سينه خود مي زنند و يك عده از خدا بي خبر هم در اينجا مشغول عيش و عشرتند. با اين انديشه خونم به جوش آمد و كنترل از دستم خارج شد. به رفيقم گفتم: علي ا لله! هر چه باداباد! بعد تفنگ را كشيدم و يك گلوله در مغز سرهنگ خالي كردم! سرهنگ نقش زمين شد و جماعت جيغ كشيدند و محفل به هم خورد. بعد به اتفاق دوستم جلو رفتيم و افراد را با اسلحه تهديد كرديم. در همان حال كه دستانشان را به نشانه تسليم بالا گرفته بودند، آنان را در يكي از اتاق هاي باغ زنداني كرديم و در را بستيم. بعد نگران شديم كه چه بلايي سر جنازه سرهنگ بياوريم. اينجا بود كه او را زير مقادير زيادي كود كه در باغ تلنبار كرده بودند، پنهان كرديم. بچه مسلمان مصدوم را هم به تهران فرستاديم تا به دست پدر و مادرش بسپارند. بعد با خيال راحت به يكي از مجالس روضه ابي عبدا لله (عليه السلام) رفتيم! صبح روز بعد سر كارمان حاضر شديم؛ انگار نه انگار! مدتي بعد افرادي با داد و قال وارد شدند و گفتند: «يك مشت آدم گم كرده ايم! شما نديده ايد؟» گفتيم: «نه! مگر به دست ما سپرده بوديد؟ در نهايت هم نتوانستند قتل سرهنگ بهايي را به دوش ما بيندازند. »

منبع : جواد امامي، خاطرات آيت الله مسعودي خميني، مركز اسناد انقلاب اسلامي، چاپ اول، پاييز 1381، صص 229و.230

افزودن نظر جدید

CAPTCHA
لطفا به این سوال امنیتی پاسخ دهید.
Fill in the blank.