اتهام تجسیم به هشام بن حکم
هشام بن حکم، از متکلّمان مشهور قرن دوم شیعه، مدافع سرسخت امامت، از یاران خاص امام صادق و امام کاظم (علیهماالسلام) است. امام صادق (علیهالسلام) او را بر شاگردان سالمندشان مقدّم میداشت و میفرمود: او با دل، زبان و دستش به یاری ما برخاست؛ همچنین به او فرمود: مانند تویی باید با مردم مناظره کند و شفاعت به دنبال توست؛ هشام در زمان خود مورد حسادت دوست و دشمن قرار گرفت؛ از تهمت و افتراء در امان نماند، او را تکفیر کرده، ملحد و غالی خواندند و به تجسیم متهم کردند.[1]
فرقهنویسان از روی غرضورزی یا مطالبی که در مورد عقاید هشام به آنان رسیده بود، فرقهای به نام هشامیه در بین فِرق ایجاد کردند؛ مثلاً اشعری در کتاب خود در بحث تجسیم خداوند، روافض را 6 فرقه کرده، و به عنوان اولین فرقه، هشامیه را نام میبرد و اتهاماتی که به هشام بن حکم در اعتقاد او به تجسیم خداوند مطرح شده بود، به عنوان اعتقاد هشام و یاران او عنوان کرد.
اشعری مینویسد: آنان (یاران هشام بن حکم) معتقدند پروردگارشان جسمی با طول و عرض و ارتفاعِ مساوی است؛[2] از ابوهذیل علاف معتزلی نقل میکند که هشام به او گفت: خدایش جسمی است در رفت و آمد و متحرک؛ گاهی ساکن میشود، مینشیند، بلند میشود، طول و عرض و عمق دارد؛ زیرا اگر چنین نباشد، ازهم میپاشد و متلاشی میشود؛ ابوهذیل میگوید از هشام پرسیدم، خدایت بزرگتر است یا کوه ابوقبیس؟ گفت: کوه!!![3]
قول دیگری نقل میکند که هشام بر این باور بود که خداوند نوری فروزان، همچون نقرهای مذاب تلألؤ دارد یا همانند مرواریدی مدورکه از تمام جوانب میدرخشد، او را رنگ و بو و مزه و لامسه است. رنگش همانند طعم، مزهاش همانند بوی او، و بویش همانند لامسه اوست؛ او بود و مکانی نبود؛ حرکت کرد و عرش را بهوجود آورد.[4]
اشعری از ابنراوندی نقل میکند که هشام میگفت: میان خدا و اجسام، وجه شباهتی استوگرنه اجسام دلالتی بر وجود خدا نداشت؛ او میگفت: خدایش جسم سه بعدی است.[5] از کعبی (ابوالقاسم بلخی معتزلی) هم به نقل از هشام حکایت کرده: خدایم جسمی با ابعاد سهگانه است، لیکن هیچ شباهتی به مخلوقاتش ندارد.[6]
از جاحظ هم نقل میکند که هشام گمان میکند خدایش آن چیزی است که در زیر زمین است، با شعاعی متصل به او که به عمق زمین میرود، ...[7]
برای اینکه این اتهامات را حقیقی و عادی جلوه دهند، میگویند که هشام تحت تربیت ابوشاکر دیصانی زندیق بوده و نظریه تجسیم او بهخاطر این شاگردی شکل گرفته، در حالیکه مرگ ابوشاکر قبل از 15 سالگی هشام بوده و هشام تحت نظر مستقیم امام صادق (علیهالسلام) به عقاید و اصول کلامی آشنا میشود.[8]
برای نقد این مطلب باید گفت، اگر فردی بخواهد درست ارزیابی شود، نباید از زبان مخالفینش، عقایدش نقل گردد، بلکه باید نظرش را از کتابهای او و مطالبی که همکیشانش از او نقل کردهاند هم ملاحظه گردد.
هشام بن حکم، اهل مناظره بود و با معتزله بسیار مناظره کرده است و غالباً آنان را محکوم میکرد؛ حال، عقاید او را نباید از کسانیکه در مناظره با او مغلوب شدهاند بهدست آورد؛ مخصوصاً خود این افراد مورد نقد باشند:
خطیب بغدادی، درباره ابوهذیل علاف مینویسد: گفتار وی خبیث بود؛[9] ذهبی نیز مینویسد: وی بزرگ معتزله و رئیس گمراهان است.[10]
ابن حجر عسقلانی در مورد راوندی مینویسد: او زندیق متهور از متکلمان معتزلی است که در نهایت ملحد شد؛[11] ابن ابیالحدید معتزلی نیز نظر او را درباره معمر بن عباد تکذیب کرده است.[12]
ابنحجر درباره کعبی نیز چنین مینویسد: وی کتابی در طعن بر محدثان نوشت که نشانگر کثرت اطلاع و تعصب اوست؛ او از برخی از عالمان رجال اهل سنت، عدم جواز روایت از کعبی را نقل کرده و برخی دیگر از عالمان تکفیرش کردهاند.[13]
ابوجعفر اسکافی، عالم معتزلی در مورد جاحظ میگوید: بر زبان او، نگهبانی از عقل و دین نیست و از ادعای باطل باکی ندارد.[14] ابن ابیداود میگوید: به شوخیهای جاحظ بیشتر اطمینان دارم، ولی به دین او اطمینانی نیست.[15] ثعلب نیز میگوید: جاحظ ثقه و مورد اطمینان نیست و بر خدا و رسول و مردم دروغ میبست.[16]
با این اوصاف چگونه نقل این افراد را باید در مورد مخالفش (هشام بن حکم) پذیرفت؟
پینوشت:
[1]. «هشام بن حکم، متکلم شیعه»
«اتهامات بیاساس به هشام بن حکم»
«آیا هشام بن حکم باعث شهادت امام کاظم (علیهالسلام) شد؟»
[2]. مقالات الاسلامیین، اشعری، ص31.
[3]. مقالات الاسلامیین، اشعری، ص32 و 207.
[4]. مقالات الاسلامیین، اشعری، ص32 و 207.
[5]. مقالات الاسلامیین، اشعری، ص32 و 207.
[6]. مقالات الاسلامیین، اشعری، ص32.
[7]. مقالات الاسلامیین، اشعری، ص33.
[8]. «هشام بن حکم، متکلم شیعه»
[9]. تاریخ بغداد، خطیب بغدادی، ج3، ص366.
[10]. تاریخ الاسلام، ذهبی، ج17، ص348.
[11]. لسان المیزان، ابن حجر، ج1، ص323.
[12]. شرح نهج البلاغه، ابن ابیالحدید، ج3، ص219.
[13]. لسان المیزان، ابن حجر، ج3، ص355.
[14]. شرح نهج البلاغه، ابن ابیالحدید، ج3، ص267.
[15]. تاریخ بغداد، خطیب بغدادی، ج12، ص218.
[16]. لسان المیزان، ابن حجر، ج4، ص356.
افزودن نظر جدید