افزودن نظر جدید

در نظر قبلی صحبت از فوتبال و هورای تماشاچیان شد .چندی قبل در تذکره اولیای عطار به یک پاراگراف برخوردم که جالب بود و بد نیست شما هم بشنوید . می دانید که در قدیم بازی به نام چوگان بود که بازیکنان با یک چوب که سری مثل چوب گلف دارد و البته از آن بلندتر است سوار بر اسب یک توپ کوچک را به هدف می زدند و به آن توپ می گفتند گوی و در زمانه ما وقتی مثلا بازی به جای حساس می رسد و بازیکن گل می زند طبیعی است که تماشاچی ها هورا می کشند و حالا به این قسمت از نثرعطار که ماجرای مرگ و شکنجه فجیع حسین ابن منصور حلاج را حکایت می کند توجه کنید . دقیقا در آن جا که جلاد سر حلاج را از بدن جدا می کند : نمازشام بود که سرش ببریدند . مردمان خروش کردند و حسین گوی قضا به پایان میدان رضا برد... لازم به توضیح نیست که سر حلاج به گوی تشبیه شده و این گوی طول زمین را تا انتها می پیماید و همراه با هلهله تماشاچیان به هدف می رسد که برای من شباهت این ماجرا با زمان حاضر بسیار جالب بود که ظاهرا در قرن ها قبل هم جماعت تماشاچی چوگان به عینه مثل زمان حاضر بوده اند . من عاشق متن های کلاسیک ایرانی هستم و تقریبا نود و نه درصد ادبیات ما راجع به مذهب و عرفان است و من البته وارد جزئیات و بحث های تخصصی مذهبی نمی شوم و کاری ندارم فلان عارف که فلان حرف را زده با اصول مذهب چقدر همخوان است یا منافات دارد و صرفا از لحاظ ادبی و زیبائی هنری برای من قابل توجه است . در ادامه قدرت بیان سیل آسای عطار و شیفتگی او به عرفان و تصوف شاهکاری مثل تذکره اولیا را به وجود آورده که حاوی هزاران نکته ارزشمند است در همین حکایت حلاج وقتی او را به دلیل ادعای خویش چوب می زنند . عطار می گوید با هرضربه چوب ندائی از آسمان می آمد که لاتخف یا ابن منصور ! و شیخ عبدالجلیل صفار می گوید اعتقاد من به آن چوب زننده بیش از اعتقاد به منصور حلاج است که چنین آواز فصیح از آسمان می شنید و دست او نمی لرزید و به جهت حفظ شریعت هم چنان می زد ! از بحث این که اصلا چنین چیزی ممکن است و چطور از آسمان ندا می آمده که بگذریم انصافا حکایت زیبائی است و تاکید بر حفظ شریعت و برخی اصول ظاهری و اهمیت آن جالب و زیبا است . و اما عطار با آن ایمان محکمی که به خداوند دارد در انتهای حکایت حلاج از قول شبلی حرفی نقل می کند که آدم احساس می کند سرنوشت حلاج و شکنجه و اعدام او برای آنها آنقدر سنگین بوده که دوست دارند از خدابپرسند چرا راضی شده او این همه عذاب بکشد . هرچند عطار در چندپاراگراف قبل این عذاب و قطعه قطعه شدن را افتخار بزرگی برای منصور می داند و متذکر می شود که هیچ کس را از اهل طریقت چنین فتوحی نبود . منتهی یک شب بعد از قتل حلاج شبلی به سر گور او می رود که البته فقط خاکستری از جسد حلاج باقی مانده و کالبد وی را بعد از اعدام سوزاندند و خاکستر به باد دادند و خلاصه با خدا چنین مناجات می کند : خدایا آخراین که بنده تو بود . مومن و عارف و موحد . این همه بلا با او چرا کردی ؟ یا دلیل المتحیرین....
CAPTCHA
لطفا به این سوال امنیتی پاسخ دهید.
Fill in the blank.