ملاقات رهبر انقلاب با خانواده اولین شهید ارمنی دفاع مقدس

  • 1401/07/07 - 15:20
رهبر معظم انقلاب یکی از دیدارهای خود با خانواده شهدای ارامنه را به دیدار با خانواده شهید زوریک مرادیان اختصاص دادند. شهید زوریک مرادیان، اولین شهید دفاع از میهن است که تنها 19 روز بعد از شروع جنگ تحمیلی جان خود را در راه کشور تقدیم کرد.
 شهدای ارامنه

شهید زوریک مرادیان اولین شهید ارامنه در دفاع از میهن است.

 پایگاه جامع فرق, ادیان و مذاهب_ شوهرم هیچ وقت درباره دختر یا پسر بودن فرزندان مان چیزی به زبان نیاورده بود؛ هیچوقت. همیشه می گفت بچه هدیه ای است از طرف خدا، دختر یا پسر بودنش فرقی نمی کند. اما خب، من خودم دوست داشتم هم پسر داشته باشم و هم دختر. به قول معروف دوست داشتم مادری باشم که جنسم جور باشد! این اتفاق نیفتاد تا سال سی ونه.

تا قبل از آن، خدا به ما سه دختر داده بود. همگی صحیح و سالم، و یکی از یکی زیباتر. خدای متعال، آرزوی قلبی من را بالاخره در فرزند چهارم برآورده کرد و به دخترهایم، برادری به زیبایی خودشان عطا کرد. نامش را گذاشتیم زوریک. بعد از زوریک هم خداوند دختر دیگری را به جمع خانواده گرممان هدیه داد. آن وقتها نتوانستم بفهمم که شوهرم واهان چقدر از به دنیا آمدن زوریک خوشحال شده؛ چون تفاوتی در مهر و محبتش به زوریک و فرزندهای قبلی نمیدیدم.

عمق علاقه اش به زوریک را وقتی فهمیدم که بعد از شهادت او سکته کرد و شانزده سال در خانه زمین گیر شد. من و چهار خواهرش، به زوریک خیلی محبت می کردیم؛ خیلی زیاد. تنها پسر خانواده بود و همه جوره هوایش را داشتیم. بچه خیلی درس خوان و باهوشی بود. در تمام مقاطع تحصیلی اش شاگرد اول شده بود. حتی در کنکور، توانست سهمیه بورسیه خارج از کشور را به دست آورد؛ اما نرفت. گفت من هیچ وقت از ایران نمی روم. دوست دارم به خاک وطنم خدمت کنم و لباس سربازی بپوشم. گفتم مگر من می گذارم تنها پسرم به سربازی برود؛ اما هر طوری بود، توانست دل من را نرم کند و رضایتم را بگیرد و به خدمت سربازی برود.

سال پنجاه و هشت عازم خدمت سربازی شد و سه ماه آموزشی اش را در شاهرود گذراند. بعد از سه ماه آموزشی، زنگ زد که دوره سربازی ام افتاده است ارومیه و قرار است با قطار برویم ارومیه. آن موقعی که به ارومیه رفت، نزدیک عید پاک بود. ما همگی، یعنی من و پدرش و خواهرهایش آجیل و میوه و تخم مرغ رنگ شده و چیزهای دیگر را برداشتیم که برویم سفره جشن عید پاک را کنار زوریک بیندازیم. آماده باش بود و خیلی نشد کنار زوریک باشیم. مجبور شدیم زود برگردیم. چند روز بعد از برگشتن ما نامه ای از طرف او آمد که نوشته بود: «مادر جان! دستت درد نکند! تمام دوستانم از چیزهایی که داده بودی، خوردند؛ حتی تخم مرغ های رنگ شده را نیز. همه شان از شما تشکر می کنند بابت زحمتی که کشیدید.»

 بعد از ارومیه، زوریک، منتقل شد به پادگان پیرانشهر نقطه صفر مزری ایران و عراق. پدرش که بار می برد آن طرف ها، همیشه می رفت و پیدایش می کرد و دیداری تازه می کردند. خودش هم که مرخصی می آمد؛ برایم تعریف می کرد که چقدر پیش دوست هایش محبوب است و آنجا چقدر دوستش دارند.

نه ماه که از خدمتش گذشت، جنگ شروع شد. بعثی ها که به ایران حمله کردند، به دلم افتاد این پسر شهید می شود. نمیدانم چرا. شاید برای اینکه می دانستم چقدر پسر غیوری است. ده پانزده روز که از شروع جنگ گذشت، خواب دیدم زانویش تیر خورده. جیغ که کشیدم، دست روی زانویش گذاشت و گفت: مادر! نگران نباش، چیزی نشده!

برای خرید که از خانه رفتم بیرون، از دور دیدم سربازی با لباس ارتشی، دارد با چند نفر از همسایه های مسلمانمان صحبت می کند. یاد زوریک خودم افتادم و در دل دعا کردم که خدا این سربازها را برای پدر و مادرهایشان حفظ کند. همسایه ها تا من را دیدند، با دست من را نشان دادند. سرباز به طرف من آمد. گفت: «سلام ببخشید شما مادر زوریک مرادیان هستید؟» خوشحال شدم. اصلا خواب دیشبم را از یاد بردم یک لحظه. فکر کردم دوست زوریک است و از طرف و نامه ای، خبری، چیزی آورده. با ذوق زدگی گفتم: «بله پسرم. من مادرش هستم. تو دوستش هستی؟

سرباز تا حالت ذوق زدگی من را دید، بغضش گرفت و سرش را انداخت پایین. کاغذی که در دست راستش بود را به دست چپش داد و با صدای لرزان گفت: «ببخشید مادر! پدرشان تشریف ندارند؟ این را که گفت، دنیا روی سرم خراب شد. تازه یاد خواب دیشب افتادم و فهمیدم این سرباز خبر شهادت زوریک مرا آورده. جیغی کشیدم و همان جا وسط کوچه افتادم. فقط نوزده روز از جنگ می گذشت که من و همسرم شدیم پدر و مادر اولین سرباز شهید ارمنی در جنگ تحمیلی.

جوانمردی زوریک در جبهه جنگ و شهادتش، برای خیلی ها غیرمنتظره بود؛ هم برای اهالی محل که اکثراً مسلمان بودند و هم برای خود ارامنه. مجالس باعظمت زیادی برای بزرگداشت زوریک برگزار شد؛ از کلیساهای مختلف کشور گرفته تا مساجد محله حشمتیه تهران که محل زندگی مان بود. رفقایش در جبهه که به مراسمش آمده بودند، همه از اخلاق خوب و خنده رو بودن و مهربانی زوریک تعریف می کردند. می گفتند اصلاً نمی شد که ما این پسر را خنده رو نبینیم. با لبخندهای پاکش، به همه گروهان روحیه می داد. از مراسم ختمش که برگشتیم خانه، دیدم پستچی نامه زوریک را برایم آورده. نامه ای که زوریک یک روز قبل از شهادتش برایم فرستاده بود. در نامه اش نوشته بود که مادر من خوبم. نگران من نباش و برای من غصه نخور. وقتی سربازی ام تمام بشود و برگردم، مغازه می گیرم و نمی گذارم بابا برود سر کار. یک خانه بزرگتر می خریم و از این جور حرف ها. همیشه به ما امیدواری میداد.

چند هفته بعد از شهادتش، فرمانده اش برای تسلیت گفتن به خانه مان آمد. پیرانشهر چون منطقه سردی بود، از اول خدمت زوریک، شروع کرده بودم برایش شال گردن و جوراب و کلاه کاموایی بافتن. فرمانده شان که آمد، بافتنی ها را به او دادم. گفت اینها را چه کار کنم مادر؟ گفتم بدهد به یکی از سربازها؛ آنها هم مثل زوریک من هستند. همسرم، فراق تنها پسرش را تاب نیاورد و چند روزی بعد از شهادت او، سکته کرد و در بیمارستان بستری شد. بعد از ترخیص از بیمارستان هم، دیگر نتوانست سر کار برود و در خانه زمین گیر شد.

من ماندم با داغ از دست دادن تنها پسرم، با غم بیمار شدن همسرم، با دغدغه تربیت دخترهایم، با خرج و مخارج زندگی و.... بعد از شهادت زوریک، خواستند اسم کوچه را به نام او بزنند. پدرش قبول نکرد. گفت «طاقت ندارم هر بار که از کوچه رد میشوم، نام زوریک به چشمم بیاید.» چهل روز بعد از شهادت زوریک، دوست مسلمانش، محمد گرامی شهید شد. نام کوچه را به اسم شهید گرامی گذاشتند. در شانزده سالی که همسرم بعد از زوریک زنده بود و من پرستارش بودم، چند بار خواب زوریک را دید. در آخرین باری که زوریک به خواب پدرش رفته بود، از او پرسیده بود «پدر چرا اینجا ایستاده ای؟» پدرش جواب داده بود: «پس کجا بایستم؟»

زوریک گفته بود: «بیا اینجا پیش من، ببین چه باغ بزرگی خریده ام. ببین اینجا چه درخت های سیب قرمزی دارد.» همسرم هم از دنیا رفت. بعد از فوت او، یکی از دخترهایم اِم اِس گرفت. سال های سال هم از او پرستاری کردم و مراقبش بودم. حس می کنم خدا داشت با آن سختی ها، مرا آزمایش می کرد. حالا درست سی سال از شهادت زوریک می گذرد. وسایل پذیرایی را آماده کرده ام و نشسته ام روی مبل به مرور این خاطرات به سختی ها و شداید طاقت فرسای این سی سال فکر می کنم که چطور سپری شد. البته، در دل خود، به خاطر همین سختی ها، بسیار شکر گزار خدای متعال هستم که خودش قبل از آنکه این همه سختی را به من بدهد، قدرت تحملشان را به من داد. امشب، قلباً خیلی خوشحالم؛ یک طور خوشحالی بی سابقه. بعد از شهادت زوریک، جز ازدواج دخترها و تولد نوه هایم، موردی پیش نیامد که از ته قلب بابتش خوشحال شوم.

اما امشب به خاطر تشریف فرمایی حاج آقا با تمام وجود احساس خوشحالی می کنم. جسته گریخته، از اینجا و آنجا، یک چیزهایی شنیده و خوانده بودم که ایشان به دیدار بعضی از خانواده های شهدای ارمنی رفته اند، اما راستش باورم نمیشد که یک روز هم بخواهند به دیدار من بیایند. مخصوصا در برهه ای از زمان که ایشان نه تنها رهبر انقلاب، که رهبر مسلمانان آزادی خواه جهان محسوب می شوند و هر روز، هزار و یک کار مهم و اساسی دارند. واقعا فکر نمی کردم ایشان بخواهند قدم رنجه کنند و به خانه ما تشریف بیاورند.

دخترم می آید و خبر میدهد که آقای خامنه ای رسیده اند سر کوچه. بلند می شوم و روی میز را با اینکه مرتب است، مرتب تر می کنم! بعد خودم را می رسانم جلوی در ورودی، تا اولین نفر باشم که به ایشان خیر مقدم می گوید. آقای خامنه ای با چهره ای بسیار بشاش و شاد، با لبخندی که از صورتشان جدا نمی شود وارد خانه می شوند و به گرمی با من، دخترم، و دامادم، احوالپرسی می کنند.

- شما مادر شهید هستید؟

- بله.

. حالتان خوب است؟

. خیلی ممنون. به خوبی شما.

  زنده باشید، زنده باشید.

 بفرمایید. خواهش می کنم بفرمایید.

خوش آمدید.

۔ خدا ان شاء الله که شهید شما را رحمت کند.

- سلامت باشید. خیلی ممنون. آقای خامنه ای روی یک مبل تک نفره می نشینند و من و دختر و دامادم، کنار ایشان می نشینیم.

انگار وصف گرفتاری هایم را شنیده اند.

- ان شاء الله خداوند به شماها اجر بدهد و صبر بدهد. شنیدم سختی های زیادی هم تحمل کردید. دلم می کشد کمی از زوریک عزیز برای حاج آقا حرف بزنم.

- شهید من اولین شهید در ارامنه است. یک پسر داشتم من.

 - یک پسر داشتید فقط؟ - بله. چهار دختر دارم، یک پسر داشتم.

- عجب! عجب! شنیدم همان روزهای اول جنگ هم شهید شد.

- بله. فقط نوزده روز از شروع جنگ گذشته بود که شهید شد؛ در پیرانشهر. بغض گلویم را می گیرد و سر به زیر می اندازم. داغ زوریک، برای منی که سی سال است نتوانسته ام غذاهای مورد علاقه او را درست کنم، هنوز تازه است و هر وقت کسی درباره زوریک با من حرف می زند، قلبم می لرزد و بغضی گلویم را می فشارد. داغ فرزند برای مادر، همیشه تازه است؛ مخصوصاً اگر فرزند جوان سفر کرده اش، تنها پسرش هم بوده باشد. حاج آقا لحظه ای سکوت می کنند تا حال و هوای ابری من عبور کند. بعد دلسوزانه می گویند: ان شاءالله که اجر شما پیش خدای متعال محفوظ است، خانم. بغضم را فرو میدهم و سعی می کنم بی آنکه صدایم بلرزد، از ایشان تشکر کنم.

- خیلی ممنون، مرسی. حاج آقا با اشاره به قاب عکس روی دیوار، می پرسند: عکسش این است دیگر. بله؟

- بله، بله. حاج آقا شروع می کنند به تعریف کردن خاطره ای از مبارزات دوران انقلابشان. از زمانی که در زندان قزل قلعه زندانی بودند و با یک ارمنی به نام آوانسیان دوست شده بودند. در خاطره حاج آقا، حرف به اینجا می کشد که آوانسیان برای مجلس روضه در زندان، بانی شده بود. می گویم: بالاخره همه مان ایرانی هستیم، فرقی نمی کند. ما خودمان هم هر سال می رویم در مسجد، برای امام حسین نذر می کنیم، چه فرقی می کند.

- نه! غیر از ایرانی بودن، یک چیز دیگر هم وجود دارد. مسیحی های ایران با امام حسین و با امیرالمؤمنین رابطه شان خیلی خوب است. این غیر از جنبه ایرانی بودن است. بعضی ها هستند با اینکه ایرانی اند، به این چیزها اصلاً اعتقادی ندارند. اعتنایی هم ندارند. اما مسیحی های ما نه!

این طوری نیستند. دخترم که کنار من نشسته است و تابه حال فقط مستمع بود، وارد بحث می شود و به حاج آقا می گوید: قدمت ارامنه، خب خیلی زیاد است در ایران. ما انس داریم با امام حسین. حاج آقا با تکان دادن سر، حرف دخترم را تأیید می کنند و می گویند: بله، انس دارند. ارامنه به مسائل مردم مسلمان و شیعه انس دارند. بعد، حاج آقا درباره دخترهایم می پرسند: خب، این خانم هم دختر شماست دیگر؟ آقا هم دامادتان هستند؟

- بله. - خب، دخترهای دیگرتان کجا هستند؟  چه بگویم؟ یکی شان نارمک می نشیند، یکی شان ده سال بود مریض بود، ام اس داشت، بردند خارج.

 ۔ خدا ان شاء الله شفا بدهد.

- مرسی. خیلی ممنون. آن یکی شان هم چند سال است رفته. دوتای شان اینجا هستند فعلاً.
یکی از نوه هایم که پسر همین دامادم است، سرباز است..

حاج آقا دامادم را که وقت خاطره تعریف کردن چایی آورده بود. به حرف می گیرند و با او هم صحبت می شوند: سرباز است پسرتان؟

- بله، اخیراً دوره آموزشی اش تمام شده. شما شغلتان چیست آقا؟ بنده، مهندس مشاور هستم در طراحی پالایشگاه نفت و گاز و پتروشیمی. به قول یکی از مهندسین، ما بیابان ها را آباد می کنیم و برمی گردیم! پالایشگاه بندرعباس بودم، اصفهان بودم، اهواز و آبادان، پالایشگاه خوان گیران.

 خیلی خوب. پالایشگاه نفت. بله؟

- بله، نفت و گاز و پتروشیمی.

- گاز هم؟

- بله.

- خوان گیران، پالایشگاه گاز است آنجا.

- بله. در حدود سی و پنج سال است. یعنی سابقه ام سی و پنج سال بود که بازنشسته شدم. الان

حدود چهل سال است که در این کار هستم. همین طور که آقای خامنه ای و دامادم حرف می زنند، من و دخترم محو تماشای ایشان هستیم. انگار هنوز باورمان نشده است که تشریف آورده اند منزل ما و این قدر خون گرم و بامحبت، دارند با ما صحبت می کنند و خاطره تعریف می کنند و گرم می گیرند...

- شما اشتغالی هم دارید خانم؟ -

 نه، خانه دارم. در خانه ام.

- مرحوم همسرتان؟

- آقایمان با تریلی در بیابان ها کار می کرد. پسرم که شهید شد، دیگر نتوانست، سکته کرد. شانزده سال افتاد در خانه. نه بار سکته کرد در طول این سال ها. شانزده سال نگهش داشتم تا فوت کرد. بعد از فوت همسرم، دخترم مریض شد؛ بیماری ام اس. ده سال تمام هم مدام به او رسیدگی می کردم.

- عجب! معلوم می شود شما خیلی رنج کشیده اید. خب، این رنج های دنیا همه اش پیش خداوند متعال عوض دارد. یعنی معیارهای ما این است. هر چه انسان در اینجا سختی بکشد و محنت بکشد، خداوند حتما در مقابلش چیزی عطا خواهد کرد.

- هرچه مصلحت خداست، آن می شود دیگر. ما هم شکرگزار باید باشیم، که هستیم. همگی، از حضور آقای خامنه ای خیلی خوشحالیم و در اکثر لحظات دیدار، لبخند از روی لبمان کنار نرفته؛ همان طور که از روی لب حاج آقا. آرزو می کنم که کاش سه دختر دیگرم هم اینجا بودند و آنها هم ایشان را از نزدیک می دیدند.

. خب خانم، خیلی خوشحالم که شما را، بستگان محترم را دیدم. این یادگاری امشب ماست خدمت شما، به عنوان یادگاری است، ارزش مادی موردنظر نیست.

نمی دانم چطور و به چه زبانی باید از ایشان تشکر کنم. دختر و دامادم هم همین طور. هر سه شروع می کنیم به تشکر. . دامادم، وقتی بعد از همه تشکرها می گوید «شما با این همه مشغله و کار زیاد، لطف بزرگی کردید. حاج آقا با لحنی خالی از تعارف می گویند «شما بدانید که این کار، جزو کارهای خوب ماست.» واقعاً هم چه کار خوبی کردند که تشریف آوردند. شادی حاصل از دیدار ایشان، برای خود من، واقعا وصف ناشدنی است.

- ان شاءالله موفق و مؤید باشید. زنده باشید. خداحافظتان. باز بغضی می آید سراغم. این بار بغضی از جنس دلتنگی. راستش دوست ندارم حاج آقا تشریف ببرند؛ اما چاره ای نیست. دنبالشان راه می افتم که بدرقه شان کنم، اما همراهانشان اجازه نمی دهند. می گویند آقا راضی به زحمت تان نیستند. می گویم پس لااقل اجازه بدهید از پنجره راهرو رفتن شان را تماشا کنم. اجازه می دهند. جالب است که نه همسایه طبقه بالا، و نه همسایه طبقه پایین، هیچکدام متوجه حضور آقای خامنه ای در خانه ما نشده اند؟ می دانم که احتمالاً دیگر پیش نیاید بتوانم ایشان را از نزدیک ببینم. با چشمانی بارانی، می ایستم به تماشای خروجشان و زیر لب برای طول عمر و سلامتی شان دعا می کنم.

تولیدی

افزودن نظر جدید

CAPTCHA
لطفا به این سوال امنیتی پاسخ دهید.
Fill in the blank.