ايران دوستي پيامبر (ص)

  • 1395/01/11 - 12:52
آقاي اسماعيل نوري علا در سايت گويا نيوز مقاله اي با عنوان ريشه هاي دشمني اسلام با ايران را درج کرده بود که داراي مطالبي مغاير با آنچه در تاريخ به ثبت رسيده مي باشد . نويسنده در اين مقاله، دشمني اسلام و پيامبر ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ را با ايران، مسلم تلقي کرده و بر اين اساس مقاله خود را به رشته تحرير درآورده است، در حالي که پيامبر خاتم ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ نه تنها با هيچ قوم و نژادي دشمني نداشته است، بلکه...

بسم الله الرحمن الرحیم

آقاي اسماعيل نوري علا در سايت گويا نيوز مقاله اي با عنوان ريشه هاي دشمني اسلام با ايران را درج کرده بود که داراي مطالبي مغاير با آنچه در تاريخ به ثبت رسيده مي باشد .
نويسنده در اين مقاله، دشمني اسلام و پيامبر ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ را با ايران، مسلم تلقي کرده و بر اين اساس مقاله خود را به رشته تحرير درآورده است، در حالي که پيامبر خاتم ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ نه تنها با هيچ قوم و نژادي دشمني نداشته است، بلکه اصولاً براي نجات همه بشريت از جهل و بت پرستي و بدبختي، مبعوث شده بود. پيامبر ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ مبعوث شده بود تا انسان ها غير از خالق هستي در مقابل هيچ کس و هيچ چيز سر تعظيم فرود نياورند. پيامبر رحمت تلاش مي کرد تا مستضعفان و بيچارگان را از دست زورمداران و زرمداران نجات دهد و به همين دليل، دشمنان اصلي آن حضرت، ثروتمندان و اشراف قريش بودند.
پيامبر ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ به تعبير قرآن کريم، براي همه جهانيان رحمت[1] و رأفت بود. بنابراين پيغمبري که رحمة للعالمين بود، چگونه ممکن است با مردم ايران دشمن باشد؟ بلکه تاريخ، عکس اين مطلب را ثابت مي کند و نشان مي دهد که پيامبر ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ نه تنها دشمن ايران و ايراني نبوده است، بلکه به تمجيد از ايران و ايراني نيز پرداخته و مي فرمايد: لو کان العلم منوطاً بالثّريّا لتناوله رجالٌ من فارس؛ اگر علم در ستاره ثريا هم باشد، مرداني از فارس به آن دسترسي پيدا مي کنند و آن را به چنگ خود در مي آورند.[2]
مگر سلمان فارسي ايراني نبود که در نزد پيامبر ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ در بين اصحاب، بالاترين مقام را داشت. سلماني که پيامبر ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ در حقش جمله معروف «سلمان منّا اهل البيت؛[3] سلمان از خاندان ما است» را صادر فرمود. اساساً در نظر خدا و پيغمبرش، قوميت و زبان و نژاد و غيره، ملاک برتري و محبوبيت نيست بلکه تقوا و فضائل اخلاقي، ملاک است[4] و تمجيد پيامبر ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ از سلمان نيز بر اين اساس بود.
از طرف ديگر اين اسلام بود که قدرت ظالم و پوسيده ساساني را در هم کوبيد و «آيين نو، داراي محاسن و اصول و قوانين منظم آورد و انتشار اسلام، در ايران روح تازه و ايمان قويتر دميد که دو مايه مطلوب نيز بر اثر آن به اين ديار آمد: يکي زبان بسيار غني و پرمايه و وسيع يعني عربي بود... اين زبان وقتي که به ايران آمد و به تدريج با زبان لطيف و نغز و دلکش آريايي و تمدن ايراني، ممزوج و ترکيب شد و جوش کامل خورد و به وسيله سخنوران بزرگ ايراني قرون چهارم و پنجم و ششم و چند نفر بعد از آن، سکّه فصاحت کم نظير خورد، براي ما زباني به وجود آورد که لايق بيان همه مطالب گرديد و نماينده درخشان آن سعدي و حافظ و ناصرخسرو و امثال آنها هستند...
ديگري علوم و معارف و تمدن بسيار عالي پر مايه اي بود که به وسيله ترجمه هاي کتب يوناني و سرياني و هندي به زبان عربي در مشرق اسلامي و قلمرو خلافت شرقيه از اواسط قرن دوم تا اواخر قرن سوم بين مسلمين آشنا به زبان عربي و بالخصوص ايرانيان، انتشار يافت ... از اقيانوس بيکران علوم و فنون و آداب حکمت يوناني نسبتاً کم کتابي ـ که در قرن دوم موجود بود ـ ماند که مسلمين ترجمه نکردند... بر اثر آن ترجمه هاي عربي از يوناني، علم و حکمت و همه فنون، چنان در ممالک اسلامي و مخصوصاً در ايران رواج يافت که هزاران عالم نامدار مانند ابن سينا و فارابي و بيروني و محمد بن زکرياي رازي و غيرهم با ده هزاران تأليف مهم (البته 99 درصد به عربي) به ظهور آمدند و تمدن بسيار درخشان اسلامي قرون 2 تا 7 اسلام که شايد پس از يونان و روم، بزرگ ترين و عالي ترين تمدن دنيا باشد به وجود آمد...».[5]
آنچه که ذکر شد تنها بخش کوچکي از خدمات اسلام به ايران بوده و ما ناچاريم براي رعايت اختصار به ساير مطالب خلاف واقع اين مقاله بپردازيم:
1ـ نويسنده ادعا کرده است که بني اميه کاروان داري براي تاجران رومي را، دون شأن اشرافيت مکه مي دانستند، اما خاندان هاي ديگري از جمله خاندان خديجه و خاندان بني هاشم به کار کاروان داري براي روميان مشغول شدند.
آن چه مسلم است اين است که حضرت خديجه و چه خاندان بني هاشم و چه بني اميه، هر يک به اندازه وسع و توان خود کاروان تجاري به سوي شام (روم) گسيل مي داشتند. بديهي بود که بازرگانان قريش، کالاهايي را به شام مي بردند که مورد نياز و رغبت مردمان آن ديار باشد و ضمناً کالاهايي را از شام به مکه مي آورند که مورد احتياج مردم مکه باشد. بنابراين بازرگانان مکه مستقلاً به تجارت مي پرداختند نه اين که اجير و کاروان دار رومي ها باشند.[6]
2ـ نويسنده ادعا کرده است که اشرافيت مکه، دست نشانده ي شاهان ايران بوده، در حالي که اين يک ادعاي بي دليل است زيرا منطقه­ي حجاز در طول تاريخ، از دستبرد کشورگشايان محفوظ مانده و آثار تمدن ايران در آنجا ديده نمي شود. زيرا اراضي لَم يَزرع و غير قابل سکونت آن چندان ارزشي نداشت که تا براي به دست آوردن آن لشکر کشي کنند و بعد از هزاران مشکل که لازمه تسلط بر خاک آن منطقه بود، با دست خالي برگردند.[7]
3ـ نويسنده از کعبه به عنوان بتخانه ياد کرده است، در صورتي که از زمان حضرت ابراهيم ـ عليه السلام ـ و حضرت اسماعيل ـ عليه السلام ـ آيين خدا پرستي همراه با يک سلسله سنن مذهبي و اخلاقي وارد حجاز شد و مراسم پرشکوه «حج» به احترام کعبه، يکي از آن سنت ها بود، چيز يکه هست بعدها به وسيله مردي از قبيلخ «خزاعه» به نام «عمروبن لُحَيّ» که رياست مکّه را بر عهده داشت، آيين بت پرستي وارد مکه شد. اين شخص در سفر خود به شام، مشاهده کرد که «عمالقه» مجسمه هاي زيبايي را مي پرستيدند و از کار آنها خوشش آمد و بُت زيبايي، به نام «هُبل» را از شام به مکه آورد و مردم را به پرستش آن دعوت کرد.[8]
4ـ نويسنده معتقد است که هاشم و اميه هر دو فرزندان عبدمناف و با هم برادر بودند، در حالي که هاشم و عبدشمس، پسران عبدمناف بودند و اميه پسر عبد شمس و برادرزاده هاشم بود.[9]
5ـ نويسنده مي نويسد با مرگ عبد مناف، پرده داري (توليت) کعبه به بني اميه رسيد و سر بني هاشم بي کلاه ماند. در نتيجه بني اميه زمامداران و ثروتمندان مکه شدند و بني هاشم به کار گل کردن، چوپاني و نظاير آن پرداختند. اما اين مطلب نيز بر خلاف واقعيت هاي تاريخي است و واقعيت اين است که اميه فرزند عبد شمس بر عظمت و بزرگي و زعامت هاشم برمکيان، رشک مي برد و سرانجام کار آنها به داوري «کاهن عسفان» منجر شد و داور به نفع هاشم رأي داد و در نتيجه اميه مجبور شد به مدت ده سال در شام اقامت گزيند.[10] بنابراين اميه در مکه نتوانست بماند چه رسد به اين که توليت کعبه را عهده دار شود. بعد از هاشم نيز رياست قريش به عبدالمطلب رسيد و کليدار خانه کعبه شد و منصب پرده داري (توليت) را نيز به عهده گرفت.[11] پس از فوت عبدالمطلب، رياست خاندان بني هاشم به زبير و پس از او به ابوطالب رسيد و دو منصب مهم رفادت (مهمانداري حاجيان) و سقايت (آب رساندن به حاجيان) از آن او شد؛ ولي ابوطالب به دلايلي اين منصب را به برادرش عباس واگذار کرد.[12] بر اين اساس آن چه که مسلم است اين است که نسبت دادن فقر و پريشان احوالي، به کساني از بني هاشم همچون عبدالمطلب و عباس کذب محض مي باشد.
6ـ نوسينده ادعاء کرده است که عبدالله پدر پيامبر ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ در کاروان هاي اعراب ثروتمند مشغول بود که در بين راه اورشليم به مکه از دنيا رفت.
بايد توجه داشت که عبدالمطلب پدر عبدالله از ثروتمندان بزرگ قريش بود و اگر عبدالله هم به کار تجارت مي پرداخت، قطعاً در کاروان تجاري پدرش کار مي کرد نه اين که اجير و مزدبگير ديگران باشد.[13]
7ـ نويسنده مي خواهد چنين القاء کند که محمد ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ کودکي را در چوپاني گذرانده و از نوجواني به کار براي عمويش ابوطالب پرداخت و در کار حمل و نقل تجربه آموخت. شايد از همان سنين باشد که با کاروان عمويش سفرهاي متعدد خود را به سوريه و شام آغاز کرده و با کار فرمايان رومي (تهديد دائم ايران) آشنا شده باشد.
پيامبران، بخشي از عمر خود را پيش از رسيدن به مقام نبوت، در چوپاني و شباني مي گذراندند. مدتي در بيابان ها به تربيت حيوانات اشتغال مي ورزيدند تا در طريق تربيت انسان ها شکيبا و بردبار باشند و تمام مصائب و سختي ها را آسان بشمارند. زيرا اگر شخصي توانست دشواري هاي تربيت حيوان را که از نظر هوش و فهم با انسان قابل مقايسه نيست، بپذيرد؛ قطعاً خواهد توانست هدايت گمراهان را که شالوده فطرت آنها را ايمان به خدا تشکيل مي دهد، بر عهده بگيرد. از اين جهت در حديثي مي خوانيم: «ما بعث الله نبيّا قط حتيّ يسترعيه الغنم ليعلمه بذلک رعية الناس؛[14] خدا هيچ پيامبري را بر نيانگيخت مگر اينکه او را بر شباني گمارد تا از اين طريق تربيت مردم را به او بياموزد».
پيامبر ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ نيز قسمتي از عمر خود را در دوره جواني ـ نه کودکي ـ در همين طرق گذرانيد. بسياري از سيره نويسان، اين جمله را نقل نموده اند که رسول اکرم ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ فرمود: «تمام پيامبران، پيش از آن که به مقام نبوت برسند، مدتي چوپاني کرده اند. عرض کردند: آيا شما نيز شباني نموده ايد؟ فرمود: بلي من مدتي گوسفندان اهل مکه را در سرزمين «قَراريط» شباني مي کردم».[15]
شخصيتي که بايد با ابوجهل ها و ابولهب ها مبارزه کند و از افراد زبون که اندازه شعور و ادراک آنها اين بود که در برابر هر سنگ و چوبي خاضع مي شدند؛ افرادي بسازد که در برابر هيچ اراده اي جز اراده حق خاضع و تسليم نشوند، بايد مدت ها از راه هاي گوناگون، درس صبر و شکيبايي را بياموزيد.
علت ديگر
علت ديگري نيز براي اين کار مي توان يادآوري کرد و آن اين که: براي آزاد مردي همچون محمد ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ ، ديدن مناظر زورگويي زورمندان قريش و تظاهر آنها به ناپاکي، سخت و گران بود. روي گرداني جامعه مکه از پرستش حق، طواف آنان در اطراف بتهاي بي روح، بيش از هر چيز براي پيامبر ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ ناگوار بود. از اين جهت آن حضرت مصلحت را در اين ديد که مدتي در گوشه بيابان ها، دامنه ي کوهها که طبعاً از اجتماع کثيف آن روز دور مي گشت، به سر برد تا از آلام روحي که معلول اوضاع رقت بار محيط آن روز بود، آسوده شود.
البته اين مطلب نه به اين معني است که فرد متقي بايد در برابر فساد سکوت برگزيند و فقط حساب زندگي خود را از آنها جدا سازد، بلکه از آنجا که پيامبر ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ از جانب خدا مأمور به سکوت بود و زمينه بعثت فراهم نگشته بود، از اين جهت، يک چنين روشي را برگزيد.
علت سوم
اين کار فرصتي بود براي مطالعه صفحه زيباي آسمان و اوضاع ستارگان و دقت در آيات تکويني و انفسي که همگي نشانه هاي وجود او مي باشند.
قلوب پيامبران، با اين که از آغاز آفرينش با مشعل فروزان توحيد، روشن مي باشد؛ ولي خود را از مطالعه در آيات الهي و عوالم هستي بي نياز نمي ديدند و از همين طريق به آخرين درجات يقين و ايمان نائل مي گرديدند و به ملکوت آسمان ها و زمين راه مي يافتند.[16]
محمد ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ چه در زماني که مادرش در قيد حيات بود و چه در زمان عبدالمطلب و چه در زماني که تحت تکفل عمويش ابوطالب زندگي مي کرد، هميشه بسيار عزيز و مورد احترام بود. بنابراين اگر کمکي به عمويش مي کرد با علاقه و اختيار خودش بود نه اين که عمويش وي را مجبور به کاري کند. آن حضرت در سن دوازده سالگي ـ به علت اين که نتوانست جدايي عمويش را تحمل کند ـ به همراه وي به شام سفر کرد و در اين سفر بود که «بحيرا» آن سخنان تاريخي را در رابطه با حضرت محمد ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ بيان کرد.[17]
8ـ نويسنده ضمن ارائه سخنان بيهوده، «الله» را يکي از بتهاي مکه مي شمارد.
واقعيت اين است که صفاتي که عرب جاهلي براي «الله» به کار برده اند، نشان مي دهد که «الله» در باور آنها موجودي مادي و دست ساز نيست. چنان که قرآن نقل مي کند، آنها «الله» را خلاق آسمان و زمين، مالک جهان، زنده کننده، ميراننده و تدبير کننده امور جهان مي دانستند.[18] به عنوان نمونه در آيه 87 سوره زخرف چنين آمده است: و اگر از آنها بپرسي چه کسي آسمان ها و زمين را آفريده، حتماً خواهند گفت «الله».
گذشته از تصريح قرآن بر پرستش «الله» در ميان اعراب به عنوان خداي خالق، آداب و مناسک باقي مانده از دين حضرت ابراهيم ـ عليه السلام ـ نشان دهنده باور اوليه اعراب به «الله» به عنوان «خداي يگانه» و «مالک هستي» است. دعاي باقي مانده در سنت هاي جاهلي قبل از اسلام به هنگام حج، حاوي چنين اعتقادي است.
«لبيّک اللهم لبيک! لبيک! لاشريک لک الاّ شريکٌ هو لک تملکه و ما ملک![19]
اشعار شعاي جاهلي نيز حکايت از باور عرب جاهلي به «الله» به عنوان خداوند آفريدگار، خداي عادل، خداي آگاه به امور پنهان و خداي مالک مي کند.[20]
نتيجه گيري از بحث
1ـ در ميان عرب جاهلي، واژه «الله» به خداي خالق، بزرگ، قديم و مالک هستي اطلاق مي شد، نه خداي دست ساز و مادي.
2ـ در منطقه حجاز توحيد بر شرک و بت پرستي تقدم داشته و اهل حجاز خصوصاً اهل مکه و قريشيان موحد بوده اند که به مرور مشرک ظاهر مي شوند.
3ـ منشاء باورهاي توحيدي و اعتقادي به «الله»، دين توحيدي حضرت ابراهيم ـ عليه السلام ـ بود که اين دين به مرور تحريف گرديد.
4ـ «الله» نام هيچ يک از بت هاي بزرگ و مهم قبايل و مناطق عربي در متون تاريخي نيست.
9ـ از پرداختن به بقيه مطالب بي اساس اين مقاله ـ براي رعايت اختصار ـ صرف نظر مي کنيم.
[1] . انبياء / 107.
[2] . مجلسي، محمد باقر، بحارالانوار، بيروت، مؤسسه الوفاء، چاپ دوم، 1403ق، ج1، ص195.
[3] . محمد بن جرير طبري، دلائل الامامة، قم، مؤسسه بعثت، چاپ اول، 1413ق، ص140؛ محمد بن سليمان کوفي، مناقب اميرالمؤمنين ـ عليه السلام ـ ، تهران، دارالثقافة و العلاقات الاسلامية، چاپ اول، 1412ق، ج1، ص221؛ مولي محمد صالح مازندراني، شرح اصول کافي، ج8، ص331؛ شيخ طوسي، الخلاف، قم، مؤسسه نشر اسلامي، چاپ اول، 1417ق، ج1، ص107؛ علم الهدي، سيد مرتضي، مسائل الناصرّيات، تهران، دار الثقافة و العلاقات الاسلاميّة، چاپ اول، 1417ق، ص155.
[4] . ان اکرمکم عند الله اتقيکم. حجرات / 13. (به درستي که گرامي ترين شما نزد خدا پرهيزکارترين شماست).
[5] . مطهري، مرتضي، خدمات متقابل اسلام و ايران، نشر صدرا، چاپ پانزدهم، 1368ش، ص148 ـ 149 به نقل از کتاب: مزدسينا و ادب پارسي، تأليف دکتر معين، چاپ دوم، ص16.
[6] . ابن عساکر، تاريخ دمشق، دارالفکر للطباعة و التوزيع و النشر، چاپ اول، 1404ق، ج1، ص269.
[7] . گوستاولوبون، تمدن اسلام و عرب، ترجمه سيد هاشم حسيني، تهران، انتشارات کتابفروشيه اسلاميه، چاپ دوم، 1354ش، ص88.
[8] . ابن هشام، السيرة النبوية، نشر ايران، چاپ اول، 1363ش، ج1، ص78 و 79.
[9] . طبري، تاريخ الرسل و الملوک، قاهره، نشر دارالمعارف، چاپ پنجم، 1387ق، ج2، ص13؛ و عليبن برهان الدين حلبي، سيره حلبي، بيروت، نشر دارالمعرفه، چاپ اول، بي تا، ج1، ص7.
[10] . ابن اثير، الکامل في التاريخ، بيروت، چاپ اول، 1385ق، ج2، ص16 ـ 17.
[11] . دهخدا، علي اکبر، لغت­نامه، ج32، ص80 و سيره حلبي، ج1، ص22.
[12] . دايرة المعارف تشيع، تهران، نشر بنياد اسلامي طاهر، چاپ اول، 1366ش، ج1، ص414 ـ 415 و سيره حلبي، ج1، ص23.
[13] . تاريخ طبري، ج2، ص246 و سيره حلبي، ص81.
[14] . شيخ عباس قمي، سفينة البحار، نشر کتابخانه سنايي، چاپ اول، بي تا، ج2، ص565.
[15] . سيره ابن هشام، ج1، ص176.
[16] . سبحاني، جعفر، فروغ ابديت، قم، نشر دفتر تبليغات اسلامي، چاپ شانزدهم، 1378ش، ج1، ص188 ـ 189.
[17] . تاريخ ابن عساکر، ج1، ص269 ـ 272؛ تاريخ طبري، ج1، ص33 ـ 34؛ سيره ابن هشام، ج1، ص180 ـ 183.
[18] . رجوع شود به: عنکبوت / 61 و 63؛ لقمان / 25 ؛ زخرف / 9 و 87؛ زمر / 38؛ يونس / 31.
[19] . ابن هشام، سيره نبوي، ترجمه سيد هاشم رسولي محلاتي، تهران، نشر اسلاميه، 1347، ج1، ص53.
[20] . زرگري نژاد، غلامحسين، تاريخ صدر اسلام (عصر نبوت)، تهران، نشر سمت، 1378، ص129.

برچسب‌ها: 
بازنشر