روایت‌های مردمی شاهنامه

  • 1394/05/28 - 11:22
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست... بی­ شک، شاهنامۀ فردوسی، در کنارِ مثنویِ مولوی و غزلیاتِ حافظ، مردمی­‌ترین اثر ادبیِ ماست. این سه را، قرن‌­ها است که مردمِ ما، از کودکی شنیده و خوانده ­اند و با تمامِ وجود، در یک­ یک لحظاتِ تلخ و خوشِ زندگیشان، همراه داشته­ اند. یکی، جهانِ حماسیِ آنان را به رخ کشیده، دیگری، جانِ عرفانیِ آنان را نوازیده...

پايگاه جامع فرق، اديان و مذاهب_ شیر خدا و رستم دستانم آرزوست... بی­ شک، شاهنامۀ فردوسی، در کنارِ مثنویِ مولوی و غزلیاتِ حافظ، مردمی­‌ترین اثر ادبیِ ماست. این سه را، قرن‌­ها است که مردمِ ما، از کودکی شنیده و خوانده ­اند و با تمامِ وجود، در یک­ یک لحظاتِ تلخ و خوشِ زندگیشان، همراه داشته­ اند. یکی، جهانِ حماسیِ آنان را به رخ کشیده، دیگری، جانِ عرفانیِ آنان را نوازیده، و دیگری که جان و جهانشان بوده، عرفان و حماسه را در عشق، ترکیب کرده است.
اینک سخنِ ما در شاهنامه است. شاهنامه تاریخ است و قصه؛ تاریخی قصه­ وار و قصه­‌ای تاریخی، از یک ملت. از زمانی بسیار دور و نامشخص، تا حدود صد سال پیش، یعنی بحبوحۀ مشروطه –که آغازِ غربزدگی ما و پذیرشِ تاریخی باستان­ شناسانه، بر مبنای نگاهی توراتی بود- تاریخی که شاهنامه روایت می­‌کند، تاریخی است که تاریخِ حقیقیِ این مردم بوده­ است، تاریخی که مردم با آن متولد می­‌شدند، رشد می­‌کردند و می‌مردند، تاریخی که با آن خود را می­‌شناختند، صغیر و کبیر، عالم و جاهل، آن را تاریخِ خود می‌­دانستند و خوبانش را همه می­‌ستودند و بدانش را همه مایۀ عبرت می­‌کردند. تاریخِ شاهنامه­ ای، تاریخی که ما امروزه آن را با نامِ تاریخِ اساطیری می­شناسیم، تاریخی است که در طولِ قرن­‌هایی بسیار، هویتِ تاریخیِ ما را ساخته است. و اساسی­‌ترین منبعِ این تاریخ، برای مردم، شاهنامه بوده و قصه‌هایش، و راویِ این تاریخ، راویانِ شاهنامه، نقالان.
نقال، از سویی راوی و ناقل شعر است، از سویی قصه­ گو، و از سوی دیگر، یک آکتور، یک بازیگر تئاتر، یک هنرمندِ اجرایی. راویِ شاهنامه، برای مردمِ بی­سواد، چاره­ ای ندارد جز آن­که آن را به نحوی بیان کند، که برای آن مردم خوش بیاید، باید آن را شیرین‌­تر، حتی از آن که هست، کند، تا بتواند مشتریانش را، مخاطبانش را، هر روز و هر هفته و هر مجلس، به دور خود جمع کند، تا هم از سویی روزیش را دربیاورد و هم از سوی دیگر، کارش را انجام داده باشد، روایتِ متوالی و پیاپیِ تاریخِ ملیِ این مردم. به هر حال، شاهنامه، متنی است ادبی و فاخر، با زبانی پخته، و تاریخی که تاریخ است و هر چه کنی باز خسته کننده، و اندیشه­ ای که اندیشۀ فردوسی است که حکیم است و اندیشه­ اش خیلی سطحِ بالاتر از عمومِ مردم. نقال با چنین متنی سر و کار دارد. شاهنامه و اندیشه­ اش را، باسوادان و نخبگان جامعه می­‌خوانند و درمی­‌یابند، اما عامّۀ مردم، نه! عوام قصه می­‌خواهند، بیشتر از تاریخ، و سرگرم­ کننده­ تر از تمثیلِ حکمی. کارِ نقال، همین­ جاست که والاترین ارزشِ خود را می‌­یابد.
نقال، باید اندیشۀ والای شاهنامه و فردوسی را، برای مردم درونی کند، زبانش را نرم کند، و دستِ مردم را به یاری بگیرد و به گرمی بفشارد، تا به اوجِ آن اندیشه برساند. می‌­توان گفت، نقال، کاری روشنفکرانه می‌کند، روشنفکرانه، به معنای فرهنگ­ گسترانه و فکرپرورانه. البته، اساسی‌­ترین ابزارِ کار او در این روند، همان داستان و شعر شاهنامه است، یعنی فردوسی ،خودش بهترین ابزار را به نقال داده، و صد البته این ابزار، خود یکی از مهم­ترین اهدافِ کارِ نقال هم هست. سخت­ است بینِ اندیشۀ شاهنامه، و تاریخ و داستانِ شاهنامه، فرق گذاشت. اما نقال، علاوه بر این ابزارِ مبنایی، از ابزارهای دیگری نیز بهره می‌­گیرد. مهم­‌ترینش، اجرای نمایشی و دیگر، هنرِ قصه­ گویی؛ که خود مجموعِ این دو را با هم، «سخنوری» می‌نامیده­ اند. نقال، آواز می­‌خواند، صدایش را بالا و پایین می­‌برد، خشم می‌­کند، می­‌گرید، می­‌خندد، می‌­خنداند، بالا و پایین می‌پرد و همۀ این­‌ها در خدمتِ قصه­ ای است که تاریخِ این مردم را بازگو می­‌کند. نقال، اما ناچار است قصه را نیز کمی تغییر دهد، بعضی از قصه­‌ها را طولانی­‌تر کند و بعضی را مختصرتر. بعضی از قصه­‌ها را نگوید و بلکه بعضی داستان‌­ها بر این قصۀ تاریخی ملی بیافزاید.
بحث در این داستان­‌های افزوده و کاسته، که در نهایت یک قصۀ بسیار بلندتر از شاهنامه شده­ است، بسیار است. این قصۀ بلند، که قصۀ تاریخیِ مردمیِ ماست، حماسۀ تاریخیِ مردمیِ ما، چیزی در برابرِ شاهنامه نیست، بلکه تنها تفسیری است مردمی­، یعنی تفسیری است قصه­ پردازانه­ تر، خرافی‌تر و پرکش­ و قوس‌تر. یعنی در واقع، شاهنامه­ ای است مفصل‌تر که عامیانه شده است و طبیعتا زبانی ساده­‌تر به خود گرفته. در روندِ این تبدیل و تفسیر، اندیشه­‌های عمیق و پنهان فردوسی در شاهنامه، به واسطۀ نقال و مردم، ظاهر شده­ است و کمی کاسته و افزوده شده. به­ هیچ وجه نمی‌­توان گفت این اندیشه­‌ها، اندیشه­ ای مستقل از اندیشۀ شاهنامه و فردوسی است، تک­ تک لحظه­‌های این روایتِ مردمی، زیر سایۀ شاهنامه است، اما تفصیلِ آن است و تفسیرِ آن، و روندِ طبیعیِ تفسیر، آشکارشدنِ اندیشه­ های عمیق است، که عموما رنگ و لعابی سطحی هم می­‌گیرد.
روایتِ مردمیِ شاهنامه، در طومارهای نقالان جمع می‌­شده است و در این یکی دو دهه، به همت بعضی پژوهشگران، بعضی از این طومارها به زیورِ طبع درآمده، که خود مژده­ ای است بر آن­که قرار است بالاخره توجهی جدی­‌تر به این روایات شود. نخستین بار، مهران افشار و مهدی مدائنی، یک طومار جامع نقالان از دوران قاجار را، با نام «هفت لشکر»، منتشر کردند. پس از آن داود فتحعلی­ بیگی، «مشکین­ نامه» را که طومار حسین­ بابا مشکین، نقال بزرگ معاصر، بود، آماده و منتشر کرد. و سال گذشته، دکتر سجاد آیدنلو، «طومار نقالی شاهنامه» را که طوماری است از اواخر عهد صفوی، در نشر چشمه، نشر داد. و این­‌ها همه طومار­های نقالی است و جدا از همۀ متونی است که حد واسط شاهنامه و طومار­های نقالی قرار می­‌گیرند، متونی ادبی و عموما منظوم که به دستِ ادیبانی عوام­ اندیش­‌تر، در ذیل شاهنامه، داستان‌های مردمی را تالیف می­کرده­‌اند و در واقع، منابع کارِ نقالان را فراهم می‌­آورده­‌اند. از این متون، می‌توان گرشاسب­‌نامه، برزونامه، جهانگیرنامه، رستم­ نامه (که منظومه­ ای است در مسلمان شدنِ رستم به دست حضرتِ علی علیه السلام!) و فرامرزنامه را مثال زد که خوشبختانه اکثر این متون نیز، یا در این سال­‌ها تصحیح و منتشر شده‌اند، یا در دستِ ویرایش اند. خرده­ روایت­‌های دیگری از این روایاتِ مردمی را نیز می­‌توان در آثارِ کوشش­‌های ستودنیِ مرحوم انجوی شیرازی، با نام «مردم و شاهنامه» دید.
اما چرا این متون ارزشمندند؟ شاهنامه، یک اثر ادبی فاخر و بن‌­مایۀ فکر و هویت ایرانی است، اما این روایات، چنان که گفته شد، نشان دهندۀ چگونگی برداشت مردمِ ایران از این کاخِ بلند است، این که تا چه حد توانسته­ اند به آن اندیشۀ والا برسند، و چگونه آن را خوانده­ اند، و چگونه­ اش تفسیر کرده­ اند. و راستی، برای تفسیرِ این متنِ ملی، کدام مفسّر بهتر از همین ملّت؟
اما این روایتِ مردمی، چه بر شاهنامه افزوده است و چه کاسته است؟ اولین و وسیع­‌ترین تفاوتِ روایتِ مردمی و شاهنامۀ فردوسی، قصه­‌هایی است که بنابر قول گویندگان این قصه­‌ها و ناقلانِ آن، در حماسۀ ملی ایران ثبت شده بوده، اما فردوسی آن­ها را در شاهنامه­ اش راه نداده است، قصه‌هایی از جمله همان­ قصه­‌ها که نام برده شد و اضافه کنید سام­‌نامه و نریمان­‌نامه و بانوگشسب­ نامه و تمورنامه و کوش‌نامه و چه و چه. قصه­‌هایی همه در باب ماجراجویی­‌های عاشقانه و جنگاورانۀ پهلوانانِ کم­نام یا گم­نامِ شاهنامه. قصه­ هایی که ذیل و فرعی هستند بر تنۀ تنومند تاریخِ شاهانِ ایران. این قصه­‌ها، قصه­‌هایی هستند جالب و سرگرم­ کننده، اما عموما بدونِ خلاقیتی چندان که باید. اصولا این قصه­‌ها بر پایۀ بن­مایه‌های داستانیِ ثابتی که در همۀ آن­ها مشترک است، بنا می­‌شوند. پهلوانی جنگاور، دل­باختۀ شهزاده خانمی از سرزمین­‌های دور می­‌شود و در پی به­ دست­ آوردنش در مخمصه­‌ها می­افتد و دلاوری‌­ها می­‌کند و نجات می‌­یابد. یا این که یکی از نوادگان رستم، دقیقا مانند سهراب، که از رستم یا ایرانیان، کینه­ ای به دل دارد، به جنگ ایرانیان و رستم می‌­رود و در لحظۀ آخر ستیز با رستم –این­بار بر خلافِ سهراب- دل از کینه می­‌شوید و به سپاهِ ایران می­آید. هریک از این داستان­‌ها، در عینِ تکراری بودن، ارزش­های بی­کرانِ خودش را دارد. به راستی، چرا مردم ایران، داستان‌هایی ساخته­ اند که این بار، فرزندِ سهراب، به راهِ پدرش برود، اما به عاقبتِ او دچار نشود؟
این داستان­‌های افزوده، ظاهرِ چشمگیرِ ماجرایند. اما راویِ مردمی، فقط داستان نیفزوده است. بلکه در همان داستان­‌های اصیل نیز دست برده است. جالب­ترینِ این تغییرات، ظاهرِ بسیار اسلامی‌­تر گرفتنِ این روایت به خود است. نقالِ مسلمان و شیعه، که عقایدِ تشیع در عمقِ جانش نفوذ کرده است، و در روزگاری می­زید که جنگ شیعه و سنی، و کفر و اسلام، بسیار شدید است، نمی‌­تواند قصه­ ای بگوید که نداند قهرمانش بر چه دینی است. مخاطبِ عامی، به این راضی نمی­‌شود که فردوسی شیعه است و قهرمانانِ شاهنامه، در اوجِ توحید و توکل و ولایت. مخاطبِ عامی می­‌خواهد بشنود که رستم و کیخسرو، کارشان را با بسم الله شروع می‌­کنند، که برای اسلام می‌­جنگند، و چقدر این اندیشۀ ظاهری، زیبا و عمیق است. او بهتر از هر عالمِ دینی فهمیده­ است که «انّ الدین عندالله الاسلام»، که رستمی که این همه در شاهنامه برای هرکاری، دست به دامانِ خدا می­شود، که این همه اهلِ ولایت است، بالواقع مسلمان است. او خوب می‌­داند اسلام به حفظِ ظاهرِ شریعت نیست، به ایمان است و توحید و ولایت. و تنها می‌خواهد این را از نقالِ تاریخش، هویتش، بشنود و مطمئن شود که او مسلمان است. نقال هم بر همین اساس است که او را سربازِ اسلام می‌­نمایاند.
پهلوانِ حماسۀ مردمی، همیشه در سایۀ اهل بیت است. آن­جا که با آن همه پهلوانی، دیگر تاب نمی­آورد و هیچ راهی برای نجات نمی‌­یاید، می‌­بیند که حضرت رسول و امیرالمومنین –علیهما السلام- فریادرسش هستند. در «هفت لشکر»، آن­جا که سام نریمان، در پی مبارزه با شداد است، اما از جادویی بودنِ او و بهشتش درمی­‌ماند، به خواب می­‌رود، در خواب جمشید را می­بیند که به او می‌­گوید: «ای فرزند! خرابیِ این بهشت به دستِ تو نیست و امر الهی چنین است که در آخرالزّمان پیغمبری پدید آید که نام شریف او محمّد مصطفی، صلّی الله علیه و آله و سلّم، خواهد بود و آخر فرزندانش امام محمّد مهدی، علیه السّلام، صاحب زمان به ظهور خواهد رسید و او در بهشت شدّاد خواهد نشست. تو بازگرد به جانب کوه فنا…» (هفت لشکر، صص ۴-۱۳۳) یا آن­جا که سام، پشیمان شده از سر به نیست کردنِ پسرش، زال، و دست به دامانِ خدا ميشود تا راهی برای جبران به او نشان دهد، به خواب می­‌رود و در خواب، می­‌بیند که «از جانبِ قبله شهسواری بر مرکب گلگونی نشسته و علاقۀ عربی بر سر» (همان، ص ۱۴۵) به سوی او می­آید و نشانِ زال را در کوهِ البرز به او می­‌دهد. سام از او می‌­پرسد: «ای شهریار! هزار جانم فدای تو باد، تو کیستی که مرا هدایت کردی؟ گفت: منم واقف اسرار نهان و حلّال مشکلات جهان یعنی علی­ ابن طالب، علیه­ الصّلوه و السّلام. این بگفت و از نظر غایب شد. سام نعره بزد و از جای خود بجست.» (همانجا) و سام تا مدتی چند، ذکر «یا علی ابن ابی­طالب» به لب می­‌گیرد. در جای دیگر از همین کتاب می­‌خوانیم که رستم از کشتن اژدهایی ناتوان می‌­ماند. پیری به خوابِ او می‌­آید و به او می‌­گوید: «خود را رنجه مدار که به دست تو کشته نمی­‌شود و این به تیغ شهریاری کشته خواهد شد! رستم گفت: ای بزرگ! آن شهریار کیست؟ پیر گفت: بعد از سه هزار سال، پیغمبری به دنیا خواهد آمد که پیغمبر آخر زمانست و نام او محمّد رسول الله است و پسر عمّی دارد که او را هزار نام باشد و نام مشهور او علی ولی[الله] گویند، صلواة الله علیه، و حق تعالی، چندان قوّت و قدرت و شجاعت بدان دهد که اگر دنیا را قبضه باشد، از جا برکند به کوری چشم خارجیان. رستم روی بر خاک مالید که خداوندا چه می‌­شد که کمرِ خدمتکاری آن شهریار را در میانِ جان می­‌بستم و در رکابِ او جان می‌دادم؟» (همان، صص۵-۴۴۴) در «رستم­ نامه» که منظومه­ ای است کوتاه از جنس همان متونِ واسطِ شاهنامه و نقالی، رستم در نبرد با حضرت علی، شکست می­خورد و به قدرتِ امیرالمومنین ایمان می‌­آورد و از سوی سلیمان نبی و حضرت امیر، برای دعوت به اسلام، به ایران فرستاده می‌­شود.
بله، راویِ مردمیِ حماسۀ ملی، قهرمانش را خوب می­شناسد، جانِ کلامِ فردوسی را می­گیرد، اما به آن صورتی عوامانه می­دهد تا مردم به واسطۀ آن، به اوجِ اندیشۀ شاهنامه بروند. این روایت، چیزی افزوده و تازه­ ساخته نیست، تنها صورتِ مردمیِ معنایِ عمیقِ حماسۀ ایرانی است. تا کی شود که دانشگاهیانِ ما، به آن معنا برسند و این صورت را درک کنند؟

منابع:

[۱]. هفت لشکر (طومار جامع نقالان)؛ تصحیح و توضیح مهران افشاری و مهدی مداینی؛ تهران: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی؛ چاپ اول: بهار ۱۳۷۷٫
[۲]. رستم نامه؛ به کوشش سجاد آیدنلو؛ تهران: میراث مکتوب؛ چاپ اول: ۱۳۸۷٫
منبع: پایگاه علمی تخصصی علوم اجتماعی اسلامی ایرانی

بازنشر

افزودن نظر جدید

CAPTCHA
لطفا به این سوال امنیتی پاسخ دهید.
Fill in the blank.