فنا و نقد آن در صوفیه

  • 1395/06/08 - 21:52
از میان عقایدی که در عرفان اسلامی و به تبع آن در تصوف دیده می شود، مقام فنا است. فنا در آثار عرفا و صوفیه به تعابیر گوناگون آمده است و از آن برداشت‌های رنگارنگی شده است. برخی از صوفیه قدیم به فنای واقعی که در عرفان مطرح است اشاره کرده‌اند، ولی برخی دیگر در موضوع فنا به انحراف رفته و گمراه شده‌اند.

پایگاه جامع فرق، ادیان و مذاهب_ از میان عقایدی که در عرفان اسلامی و به تبع آن در تصوف دیده می‌شود مقام قنا است. فنا در آثار عرفا و صوفیه به تعابیر گوناگون آمده است و از آن برداشت‌های رنگارنگی شده است. که به برخی از آنها اشاره می‌کنیم.
علی بن عثمان هجویری در کتاب کشف المحجوب ذیل عنوان "الکلام فی الفناء و البقاء" درباره فنا و بقا می‌گوید: «بدان که فنا و بقا بر زبان علم به معنی دیگر بود و بر زبان حال به معنی دیگر و ظاهریان اندر هیچ عبارت از عبارات متحیرتر نیاند که اندر این عبارت. (فنا و بقا در زبان علم معنی‌ای دارد و در زبان حال معنی دیگر. اهل ظاهر در هیچ یک از عبارات متحیرتر از این عبارت نیستند.) پس بقا بر زبان علم و مقتضای لغت بر سه گونه باشد: یکی بقایی که طرف اول وی اندر فناست و طرف آخر اندر فنا؛ چون این جهان که ابتدا نبود و در انتها نباشد و اندر وقت هست و دیگر بقایی که هرگز نبود و بوده گشت و هرگز فانی نشود و آن بهشت است و دوزخ و آن جهان و اهل آن و سدیگر بقایی که هرگز نبود که نبود و هرگز نباشد که نباشد و آن بقای حق است و صفات وی (جل جلاله) لم یزل و لایزال. وی با صفاتش قدیم است و مراد بقای وی، دوام وجود وی است. تعالی اللّهُ عمّا یقولُ الظّالمونَ. کس را اندر اوصاف وی با وی مشارکت نیست. پس علم فنا آن بود که بدانی که دنیا فانی است و علم بقا آن که بدانی که عقبی باقی است؛ لقوله، تعالی: «والآخِرَةُ خیرٌ و أبقی [سوره اعلی، آیه 17] با آنكه [جهان] آخرت نيكوتر و پايدارتر است.» اینجا «ابقی» بر وجه مبالغت گفت؛ از آن که بقای عمر آن جهان اندر فنا نباشد.[1]
و گروهی را اندر این معنی غلطی افتاده است و میپندارند که: «این فنا به معنی فقد ذات و نیست گشتن شخص است و این بقا آن که بقای حق به بنده پیوندد.» و این هر دو محال است. و اندر هندوستان مردی دیدم که مدعی بود به تفسیر و تذکیر و علم که با من اندر این معنی مناظره کرد. چون نگاه کردم وی خود می فنا را نشناخت و بقا را و قدیم را ازمحدَث فرق نمیدانست کرد.[2]
ابراهیم شیبان گوید، رحمة اللّه علیه: «عِلْمُ الفناءِ و البقاءِ و یَدُورُ علی إخلاصِ الوَحْدانیَّةِ و صِحَّةِ العُبودیَّةِ، و ما کانَ غیرَ هذا فَهُوَ المَغالیطُ و الزّندقةُ.»[همان، ص 150] قاعدۀ علم فنا و بقا بر اخلاص وحدانیت است؛ یعنی چون بنده به وحدانیت حق مُقرّ آید، خود را مغلوب و مقهور حکم حق بیند، و مغلوب اندر غلبۀ غالب فانی بود و چون فنای وی بر وی درست گردد، به عجز خود اقرار کند و جز بندگی او چاره‌ای نبیند، چنگ اندر درگاه رضا زند. و هرکه فنا و بقا را بجز این عبارتی کند؛ یعنی عبارتی که فنا را فنای عین داند و بقا را بقای عین، زندقه باشد و مذهب نصاری.[3]
اما نویسنده کتاب "البدعه و التحرف، البدعه و التحریف" در نقد فنایی که صوفیه بیان می‌کنند، می‌گوید: «و اما حالاتی که برای خود ثابت کرده‌اند، عبارت است از: مراقبه- خلسه- جذبه- فناء فی اللّه و بقاء باللّه، دو تای اول را برای پیر و مرید هر دو دانند و دو تای دوم را مخصوص پیران دانند....فناء فی اللّه یعنی‌ بکلی از خود زائل شدن و مندک شدن هستی در هستی حق بطوریکه ازتو هیچ نماند، بعضی غلو کرده گویند فنای ذات در ذات، بعضی دیگراندکی تنزل کرده گویند فنای صفات در صفات و مثل آوردند بمانند شمعی‌ که روشن باشد در آفتاب که نور او مندک در نور خورشید است، در عین‌حال روشن است و نور دارد، اما نورش پیدا نیست. از اینگونه امثال برای این موهوم و خیال می‌آورند، و گویند گفته بایزیدبسطامی "لا اله الا انا" یا "سبحانی ما اعظم شأنی" یا گفته منصور حلاج ‌از این باب بوده؛ یعنی از جهت فناء فی اللّه که بکلی هستی او مندک در هستی خدا شده، چون خود را نمی‌بیند، فقط خدا را می‌بیند؛ لذا آن عبارت‌را گفته.
اما برای کذب این تأویل همین بس که اگر او خود را نمیدید و فقط خدا را می‌دید پس باید بگوید "لا اله الا هو" نه "الا انا" یا بگوید "سبحانه‌ ما اعظم شأنه" یا او بگوید "هو الحق" نه "انا الحق" پس متکلم آوردن دلیل خود دیدن است نه خدا دیدن. و این حرف فناء فی اللّه از کفریات است لکن این یکی از فخرهای بزرک ایشان است و یکی از مقامات بزرگ، بلکه آخرین مقامات و آخرین مراحل سیر وسلوک است بزعم ایشان چون باین مرحله رسید، سلوک بنهایت رسد و؟»[4]
در ادامه می توان نتیجه گرفت که «نتیجه سـوءِ تعبیر و درست نفهمیدن مفهوم فنا، برخی را به ورطه‌ حلول‌ و اتحاد کشانید. تعریفی که مؤلف از حلول به دست داده جامع نیست؛ زیرا ظهور‌ خداوند‌ ـالبته ظـهور اسـماء و صفاتِ الهی- در مظاهرِ هـستی اصـلِ عرفان‌ است،‌ حال‌ آن که حلول وارد شدن ذاتِ الهی یا روح الهی است در قالب و جسمِ‌ شخصی معیّن یا وارد شدن ارواح انبیا و اولیاست در اجسام دیگر. بزرگانِ‌ عرفان‌ و تصوّف همواره حلول و اتحاد را رد کرده‌اند و اساسا این موضوع در کـلام و فـرق‌ قابل طرح و بررسی است نه در عرفان. ساحت عرفان متعالی‌تر از‌ این‌ مبحث‌ و منزه از آن است. در عرفان، اصلاً ثنویت و دویی وجود ندارد که به‌ حلول‌ یا‌ اتحاد بینجامد. لیس فی الدّار غیره دیّار. در آنـ‌جا وحـدتِ صِرف و یـگانگی‌ محض است. آن‌جا که یکی بیش نیست، سخن از ثنویت بی‌معنا می‌نماید.[5]

پی‌نوشت:
[1]. ابوالحسن علی بن عثمان هجویری، کشف المحجوب، تصحیح: محمود عابدی، سروش، تهران، 1389، ص 148
[2]. همان، ص 149
[3]. همان
[4]. مصطفوی خراسانی جواد، البدعه و التحرف، آیین تصوف، ص 54
[5]. شمس محمد جواد، تصوف در آینه نقد صوفی، مجله نامه فرهنگستان، 1381، شماره 20، ص 137.

تولیدی

افزودن نظر جدید

CAPTCHA
لطفا به این سوال امنیتی پاسخ دهید.
Fill in the blank.