دیدار رهبر انقلاب با خانواده شهید وازگن آوانسیان
.
پایگاه جامع فرق، ادیان و مذاهب_ شب ها خواب وازگن را می دیدم و روزها دنبالش می گشتم. همه شبانه روز حالت طبیعی نداشتم. گیج و منگ بودم و حواسم نبود دور و برم چه می گذرد. آقاگل چنان شوکی به من وارد کرده بود که مثل موجی ها شده بودم.
آقاگل پسرعمویم بود و وازگن، برادر کوچکترم. یک روز سر ظهر داشتم در مغازه ماشینی را تعمیر می کردم که آقاگل آمد دنبالم. گفت «بیا برویم برای ماشینم چند تا وسیله بخریم، من وارد نیستم.» مغازه را سپردم به شاگرد و با همان لباس کار مکانیکی سوار ماشين آقاگل شدم. بين راه همین طور مشغول حرف زدن بودیم که دیدم آقاگل ماشين را جلوی پزشکی قانونی نگه داشت.
بیا برویم اینجا، چند دقیقه یکی از رفقایم را ببینیم؛ بعد برویم!
به اصرار آقاگل با اکراه همراهش شده؛ اما وقتی رفتیم داخل، دیدم آن قدر شلوغ است که کسی حواسش به لباس کار من نیست. رفتیم سردخانه. آنجا رفت با یک نفر چند دقیقه صحبت کرد و بعد باهم راه افتادند به طرف یکی از یخچال هایی که مخصوص نگه داری اموات است. آقاگل به من هم اشاره کرد که دنبالشان بروم. رفتم.
دوست آقاگل، از روی کاغذی که در دست داشت، ما را کنار یک کمد سه طبقه برد. بعد یکی یکی طبقه ها را بیرون کشید و چهره اجساد داخل طبقه ها را به ما نشان داد. نمی توانستم بفهمم چه اتفاقی دارد می افتد و قضه چیست! فقط یک لحظه فهمیدم چهره آن جسد طبقه وسط، چهره برادرم وازگن است. با ديدن وازگن در آن وضعیت، چشمانم سیاهی رفت و نقش زمین شدم.
نحوه خبر دادن آقا گل، باعث شد تا هفت روز تعادل روانی ام از دست برود. به پدرم هم بهتر از من خبر ندادند. پدرم روزها صندلی می گذاشت جلوی در خانه و با همسایه ها و رفقایش صحبت می کردند. همان روزی که من خبر شهادت وازگن را به آن ترتیب فهمیدم، یک آقایی هم رفته بود خبر شهادت را به پدر یا مادرم بدهد. پدرم آن روز ظهر، تنها نشسته بود جلوی در خانه. آن آقا می آید و سراغ پلاک هشت را می گیرد. پدرم می گوید: همین جاست؛ بفرمایید.
شما برای این خانه هستید؟
بله، بفرمایید. در خدمتم،
وازگن را می شناسید؟
بله می شناسم. سرباز است.
چه نسبتی با او دارید؟
آقا! امرتان را بفرمایید؟ چرا بازپرسی می کنید؟
آخر باید بفهمم شما چه نسبتی با وازگن دارید.
فرض کنید یکی از اقوامش.
وازگن دو روز پیش شهید شده. حالا هم پیکرش در سردخانه پزشکی قانونی است. لطف کنید و به خانواده شهید، به پدر و مادرش اطلاع بدهید که برای تحویل گرفتن پیکرش به آنجا بروند.
پدرم درجا، روی همان صندلي تاشوی مخصوصش سکته خفیفی کرد و بعد از آن تا آخر عمر خانه نشین و زمین گیر شد.
فقط بیست و دو روز مانده بود که خدمت سربازی وازگن تمام بشود که شهید شد. در سن بیست ویک سالگی.
پدرم، با اینکه پنج پسر داشت و دو دختر، خبر شهادت وازگن، چنان برایش سنگین بود که انگار همان یک فرزند را در دار دنیا دارد.
وازگن کوچک ترین بچه خانواده بود؛ کوچک ترین و عزیزترین و مهربان ترین...
بعد از خاک سپاری و مراسم ترحیم شب سوم و شب هفتم، طاقت ماندن در خانه را نداشتم. بلیت گرفتم برای خرم آباد تا از آنجا خود را به منطقه ای که وازگن در آن شهید شده بود، برسانم. رفتم پادگان ارتش در خرم آباد. آنجا تا فهمیدند قضیه چیست و برای چه آمده ام یک جیپ و یک سرباز در اختیارم قرار دادند تا مرا به منطقه برساند. در طول راه، چند بار اطراف جیپ را زدند، اما نتوانستند خود جیپ را بزنند و به سلامت رسیدیم به محل شهادت وازگن؛ پایگاهی در چهل کیلومتری دهلران. اول جایی که رفتم، اتاق فرمانده وازگن بود؛ فرمانده ای که وازگن در مرخصی ها از او زیاد تعریف می کرد.
وقتی وارد اتاقش شدم، پشت میزش نشسته بود. تا فهمید من برادر وازگن هستم، شروع کرد به پهنای صورت اشک ریختن. از پشت میزش که بیرون آمد، دیدم روی ویلچر نشسته و از زانو به پایین هر دو پایش قطع است! آمد کنارم و شروع کرد از وازگن برایم گفتن. گریه می کرد و می گفت. من هم ساکت بودم و فقط می شنیدم.
وازگن از خود گذشتگی حیرت انگیزی داشت، روح اين پسر انگار از جسمش جدا شده بود؛ انگار به جایی وصل شده بود که روی زمین نبود و خواب و خستگی و گرسنگی برایش مطرح نبود.
اندازه پنج نفر کار می کرد. آرام و قرار نداشت. من خودم همیشه عادت داشتم آخرین نفر بخوابم؛ اما هر وقت می خواستم بخوابم می دیدم وازگن در چادر مخابرات، مشغول تعمیر و سرویس بیسیم و تلفن است، صبح هم که بیدار می شدم می دیدم زودتر از همه بیدار شده و مشغول است. به خاطر وجود وازگن و زحمات شبانه روزی اش مخابرات لشکر ما، هیچ وقت مشکل و کمبود نداشت. سرپا و سرحال بودن مخابرات، نمی دانید برای یک لشکر چقدر مهم و حیاتی است. وسایل مخابراتی در جنگ مثل عصا برای کسی است که بدون عصا نمی تواند قدم از قدم بردارد. نیم ساعتی برایم از وازگن حرف زد و گریه کرد. کشوی میزش را باز کرد و دفترچه مرخصی وازگن را به من داد. گفت: «هر وقت دلتنگش می شوم این دفترچه را ورق می زنم و با وازگن حرف می زنم.»
سه نفر از دوستان صمیمی وازگن را هم پیدا کردم. با هر کدامشان که صحبت می کردم، نمی توانستند جلوی گریه خودشان را بگیرند. انگار برادرشان شهید شده بود.
هرچه می کردم، نمی توانستم شهادت وازگن را قبول کنم؛ اما بعد از اینکه راهی منطقه شدم و با فرمانده و همرزمان وازگن صحبت کردم؛ از نظر روحی و روانی آرام شدم و توانستم شهادتش را به خودم بقبولانم. یک سال بعد از شهادت وازگن، ایام عید کریسمس، وقتی از سر کار به خانه برمی گشتم، دیدم دو جوان اطراف خانه راه می روند. همین که خواستم در خانه را باز کنم، آمدند طرف من: ببخشید! با چه کسی کار داشتید؟
از تعجب دهانم باز ماند! به خودم گفتم عوض اینکه من از اینها سؤال کنم اینجا چه می خواهید آنها از من سؤال می کنند، گفتم اينجا خانه مان است! معذرت خواهی کردند و گفتند بفرمایید داخل. داخل خانه، دیدم دو نفر دیگر، مشغول صحبت با پدر و مادرم هستند. هنوز به آن دو نفر سلام نداده بودم که زنگ خانه به صدا درآمد. برگشتم و در خانه را باز کردم. خشکم زد! آقای رئیس جمهور، حاج آقا خامنه ای پشت در بودند. مادر و برادرهایم خودشان را به من رساندند و شروع کردند به خوشامدگویی به رئیس جمهور. چند دقیقه قبل از ورود آقای خامنه ای، همراهان ایشان به پدر و مادر و برادرهایم گفته بودند که ایشان قرار است تشریف بیاورند.
آن دیدار برای ما دیدار خیلی عجیبی بود. چون تا به آن روز اصلاً نشنیده بودیم ایشان به خانواده ای از شهدای ارمنی سر بزنند. سال بعد، و سال های بعد، می شنیدیم و در روزنامه مخصوص ارامنه می خواندیم که ایشان به دیدار خانواده های شهدای ارمنی رفته اند؛ اما در آن سال، چون برای اولین بار بود که چنین اتفاقی می افتاده برایمان خیلی عجیب بود. بعد از دیدار هم به هر کسی می گفتیم که آقای رئیس جمهور آمده بودند منزل ما، باورش نمی شد!
خلاصه تشریف آوردند داخل خانه و نزدیک یک ساعت مهمانمان بودند. پدرم که بعد از شهادت وازگن زمین گیر شده بود، نمی توانست روی مبل بنشیند. ایشان هم به احترام پدرم می خواستند روی زمین بنشینند، اما وقتی دیدند اگر این کار را بکنند پدرم خیلی ناراحت می شود، با اصرار پدر، روی مبل نشستند و خیلی گرم و صمیمی با ما صحبت کردند. آن روز علاوه بر اعضای خانواده خودمان، دو تا از پسرعموها و چند تا از برادرزاده هایم هم در خانه بودند.
شب کریسمس بود و آمده بودند برای تبریک عید به پدر و مادرم. آقای خامنه ای اول احوال پدر و مادرم را پرسیدند. اینکه از کی کسالت پیدا کرده اند و دکتر کجا می روند و برای درمان چه مشکلاتی دارند و اين طور سؤال ها. بعد حرف را به وازگن رساندند و از او پرسیدند. پدر و مادر و خواهر و برادرهایم هرکدام خاطره ای از وازگن برای ایشان تعریف کردند. از شاگرد ممتاز بودنش در دوران تحصیل و علاقه اش به ساختن کاردستی های علمی و عجيب و غریب، تا نحوه شهادت و تشییع باعظمت پیکرش در تهران.
آقای خامنه ای به پدرم گفته بودند که اگر کمکی لازم دارید، ما در خدمتتان هستیم؛ پدرم هم ضمن تشکر از محبت و توجه ایشان، عرض کرده بود که الحمدلله همه چیز رو به راه است و به چیزی نیاز ندارم، خداوند به من پنج پسر داده بود که یکی را در راهش فدا کردم؛ فقط دلم شور رزمنده ها را می زند که نکند آنجا چیزی کم و کسر داشته باشند. رئیس جمهور شهادت وازگن را به همه ما تسلیت، و عید کریسمس را تبریک گفتند. و از حضرت عیسی و حواریون و شهدای صدر مسیحیت و مقام شهدا پیش خداوند برایمان حرف زدند.
حرف هایی که خود من تا به آن روز، خیلی هایش را نشنیده بودم و شنیدن آنها از زبان ایشان، برایم شیرینی مضاعفی داشت. ایشان فرمودند که شهدای مسیحی جنگ ما نیز، مثل شهدای صدر مسیحیت و مثل حواریون حضرت عیسی هستند. بعد هدیه ای به پدر و مادرم اهدا کردند و متواضعانه، اجازه مرخصی خواستند. وقتی از روی مبل برخاستند، پدرم باوجود زمین گیری، می خواست هرطور شده بلند بشود، که ایشان اجازه ندادند. ن
شستند کنار پدر و با او خداحافظی کردند. محافظ ها از ما خواستند که ایشان را تا کوچه همراهی نکنیم و در خانه بمانیم تا بیرون خانه شلوغ نشود. رئیس جمهور کشور، بی سروصدا به خانه ما آمدند و رفتند و حتی همسایه ما متوجه نشد! یادم نمی آید آن شب شیرین و خاطره انگیز را خوابیدم یا نه. چون ایشان که تشریف بردند، همه اهل خانواده، تا دیروقت دربارۀ مهر و محبت و صفا و سادگی حاج آقا حرف می زدیم. تلفن هم که یک لحظه آزاد نمی شد! خواهرها برادرها برادرزاده ها پسرعموها خلاصه هرکسی که در خانه بود، تلفنی، خبر آمدن ایشان را به گوش بقیه می رساند!
فردای آن روز، از صبح زود تا نيمه شب، برایمان مهمان امد. همه اهل محل و دوست و آشنا و فامیل فهمیده بودند دیشب میزبان رئیس جمهور بودیم. آمده بودند ببينند بین ما و ایشان چه گذشته است بالاخره تا آن زمان، اصلا سابقه نداشت رئیس جمهور ایران، حاج اقا خامنه ای، به خانه یکی از ارامنه تشریف بیاورند.
ما خانه اول بودیم...
افزودن نظر جدید