نجات يافتن جوان

دوازدهـم ـ ابـن شـهـر آشوب روايت كرده كه مردى خدمت حضرت هادى عليه السلام رسيد در حـالى كـه تـرسـان بود ومى لرزيد وعرض كرد كه پسر مرا به جهت محبت شما گرفته انـد وامـشـب اورا فـلان مـوضـع مـى افـكـنـنـد ودر زيـر آن مـحـل اورا دفن مى كنند. حضرت فرمود: چه مى خواهى ؟ عرض كرد: آن چيزى كه پدر ومادر مـى خـواهـد، يـعـنـى سـلامـتـى فـرزنـد خود را طالبم ، فرمود: باكى نيست بر اوبروبه درسـتـى كـه پـسـرت فـردا مـى آيـد نـزد تـو. چون صبح شد پسرش آمد نزد اوگفت : اى پسرجان من ! قصه ات چيست ؟
گفت : چون قبر مرا كندند ودستهاى مرا بستند ده نفر پاكيزه وخـوشـبـوآمـدنـد نـزد من واز سبب گريه من پرسيدند، من گفتم سبب گريه خود را، گفتند: اگر طالب مطلوب شود يعنى آن كسى كه مى خواهد تورا بيفكند و هلاك كند اوافكنده شود تـوتجرد اختيار مى كنى واز شهر بيرون مى روى وملازمت تربت پيغمبر صلى اللّه عليه وآله وسـلم را اختيار مى كنى ؟ گفتم : آرى ! پس گرفتند حاجب را وافكندند اورا از بلندى كـوه ونـشـنـيـد احدى جزع اورا ونديدند مردم آن ده نفر را وآوردند مرا نزد توواينك منتظرند بـيـرون آمـدن مـرا بـه سوى ايشان . پس ‍ وداع كرد با پدرش ورفت ، پس آمد پدرش به نـزد امـام عـليـه السـلام وخـبـر داد آن حـضـرت را بـه حـال پسرش ومرد سفله مى رفتند وبا هم مى گفتند كه فلان جوان را افكندند وچنان وچنان كـردنـد وامـام عـليـه السلام تبسم مى كرد ومى فرمود: ايشان نمى دانند آنچه را كه ما مى دانيم .(36)
سـيـزدهـم ـ قـطـب راونـدى بـيـان كـرده از ابـوهـاشـم جـعـفـرى كـه گـفـت : مـتـوكـل مـجلسى بنا كرده بود شبكه دار به نحوى كه آفتاب بگردد دور ديوار آن ودر آن مرغهاى خواننده منزل داده بود پس روز سلام اوبود مى نشست در آن مجلس پس نمى شنيد كه چـه بـه اومـى گـويـنـد وشـنيده نمى شد كه اوچه مى گويد از صداهاى مرغان ، پس چون حـضـرت امـام عـلى نقى عليه السلام به آن مجلس مى آمد مرغان ساكت مى شدند به نحوى كـه صـوت يـكـى از آن مرغها شنيده نمى گشت وچون آن حضرت از مجلس ‍ بيرون مى رفت مـرغـهـا شـروع مـى كـردنـد بـه صـدا كـردن ، وبـود نـزد مـتـوكـل چـند عدد از كبكها وقتى كه آن حضرت تشريف داشت آنها حركت نمى كردند وچون آن جناب مى رفت آنها شروع مى كردند با هم مقاتله كردن .(37)