رجعت حسنی است یا حسینی؟
اولا بايد دانست كه تاريخ اقتدار اسمعيليه به وجود ابوالقاسم مهدي محمد بن عبدالله شروع مي شود و انقراض سياسي و سلطنتي آنها در زمان سلطنت هلاكوخان به وجود ركن الدين كه ولد پنجم از صلب حسن صباح بود حاصل شد و مدت سلطنت اسمعيليه در كليه ي طبقاتش دويست و شصت و شش سال بوده و در حسن صباح و ابناء و احفاد او يكصد و هفتاد و يك سال بوده. ثانيا به موجب تاريخ داعيه ي ابوالقاسم مهدي همان داعيه ي مهدويت است و استدلالش به اخبار و آيات بسيار است از آن جمله گويند آيه ي «تطلع الشمس من مغربها» مراد شمس حقيقت است و طلوع آن از وجود اين مهدي كه نامش محمد بن عبدالله بوده مصداق يافته و بالاخره شمس حقيقت مغربش چون اسم محمد بن عبدالله بوده و مطلع آن نيزاسم محمد بن عبدالله است پس صحيح است كه اين مهدي محمد بن عبدالله مهدي و قائم بر حق باشد كه مطلع الشمس مصداق يافته باشد.
اين استدلال عينا مثل استدلال بهائيان است كه گويند مقصود از طلوع الشمس من مغربها وجود سيد علي محمد باب است به اين طريق كه چون شمس حق در سلسله ي نبويه غروب كرده و بايد از آن سلسله طلوع كند پس بس است كه مهدي موعود سيد باشد و چون باب سيد بوده مصداق طلوع شمس از مغرب او است. چنانكه ملاحظه مي شود فقط آنجا تعبير به اسم پيغمبر (ص) و اينجا تعبير به نسل پيغمبر شده و الا در تعبير مثل هم است لهذا باب را مطابق استدلال بهائيان مي توان رجعت مهدي اسمعيلي گفت نه مهدي بالحق.
ديگر آنكه اسمعيليه دجال مهدي اسمعيلي را ابويزيد سني مي دانند كه در مقابل القائم به امرالله، پسر مهدي محمد بن عبدالله قيام بر مخالفت كرده لهذا به اخبار زياد استدلال كنند كه او دجال بوده و حتي با آيات قرآنيه نيز تطبيق نمايند چنانكه بهائيان هم استدلال مي كنند كه دجال اين ظهور حاج محمد كريم خان كرماني بوده كه بر رد باب كتاب نوشته و حتي به آيه ي اثيم كه در قرآن است استدلال نمايند به مناسبت لقب اثيم كه قافيه ي كريم است پس از اين حيث هم عينا رجعت مهدي اسمعيلي است و همچنين طبقه ي اوليه ي اسمعيليان استدلال مي كردند كه چون اين امر در ملل مختلفه يهود و نصاري نفوذ كرده به درجه اي كه ميسار يهودي در عهد خلافت و سلطنت نزار بن معزالدين كه يكي از سلاطين مقتدر اسمعيليه است به ايالت شام رسيد و عيسي نصراني ايالت مصر را گرفت
بنابراين اين مهدي مهدي بر حق بوده كه مصداق «و كل يدعون الي كتابهم» را ظاهر كرده و بر طبق اين آيه و اين استدلال بهائيان هم گويند كه چون دعوت باب و بهاء در يهود و نصاري مؤثر شده و عده ي از آن ها مؤمن شده اند لهذا اين دعوت از دعاوي حقه است و حال آنكه فلسفه اين مسئله آن است كه هر وقت حزبي از اسلام منشعب شد و يا تشكيلاتي بر ضد اتحاد اسلام شد يهودي ها مخصوصا و گاهي هم نصاري در آن تشكيلات داخل شده اند فقط براي اينكه خود را از ذلت نجات دهند و اگر بتوانند اورشليم را به تصرف خود در آورند چنانكه پس از نفوذ در اسمعيليان هم ميسار يهودي مخصوصا ايالت شام را خواستار شد كه در منطقه ي بيت المقدس است.
و همچنين يهودي هاي اين عصر تا امر بابي و بهائي نفوذي نداشت و مخصوصا نداي آن از عكا و حيفا بلند نشده بود اهميتي به آن نمي دادند ولي بعد از آنكه اين ندا از آن اطراف بلند شد بعضي از يهودي هاي بسيط كم عقل تصور كردند كه عنقريب بهاء به سلطنت مي رسد و اورشليم را از او تقاضا خواهند كرد و از آن طرف هم رنود پاره ي آيات تورات را كه هزار دفعه با هزار واقعه تطبيق شده بود اين ها هم تطبيقي كرده به دست و پاي يهود انداختند و عده اي را به دام كشيدند ولي در مدت پنجاه شصت سال هر چه انتظار بردند خبري نشد.
از روزي كه فلسطين به حيطه تصرف انگليس در آمد و دولت بريطاني مندوب سامي آن قطعه را از جنس يهودي قرار داد نزديك شد كه همه ي بابيهاي يهودي برگردند و خيلي هياهو در ميانشان افتاد كه بهاءالله كاري نكرد و باز از جنس يهود مصدر كار شد ولي عباس افندي به زودي جلوگيري كرده پلتيك غريبي زده به هر قسم بود با مندوب سامي فلسطين طرح دوستي انداخت و هر روز نشره ي به ايران فرستاد كه مندوب سامي چنين در بساط ما خاضع است و چنان خاشع است و بالاخره بابي هاي يهودي را به جاي خود نشانيد .
با وجود اين باز تغييرات حاصله ي بعد از جنگ به ضرر بهائيان تمام شده راه تبليغ يهود و نصاري را نسببتا مسدود ساخت و معدودي هم از يهودي ها برگشتند آنها هم كه باقي مانده اند در بهائيت با اينكه منحصر به يهودي هاي ايران است و عده شان هم خيلي كم و در همه جا بيش از 200 نفر يهودي بهائي وجود ندارد باز اينها هم باطنا بي عقيده و تمسكشان بر روي اصول استفاده در كسب و تجارت است كه ايستادگي كرده اند و حتي مكرر خودم از يهودي هاي بهائي شنيده ام كه در موقع تبليغ يهوديان سورر (فناتيك) گفته اند كه اگر دعوت بهاءالله مطابق انبياء صادق هم نباشد همين قدر كه تا يك درجه سبب ضعف اسلام و قوت ما مي شود غنيمت است و بايد ما آن را تقويت نمائيم.
و اما حكايت حسن صباح كه گفتيم از جهات عديده مشابه است با نهضت بهائيه به موجب تواريخ معتبره از اين قرار است حسن صباح كه معاصر با عمر خيام و خواجه نظام الملك طوسي وزير ملكشاه بود مردي بود مدبر و خوش تقرير و منشي و دفتر داري بود بي نظير بطوريكه دفتري را در خرج و دخل مملكت در مدت كمي براي ملكشاه ترتيب داد ولي خواجه نظام الملك نگذاشت كه سالم به دست ملكشاه رسد و چون آن دفتر ابتر و پراكنده و حسن نزد شاه خجل و شرمنده گشت در سال 464 هجري عزيمت دربار ري نموده با عبدالملك بن عطلش كه از دعاة مذهب اسمعيليه بود ملاقات كرده از مذهب اثنا عشريه به مذهب اسمعيليه انتقال جست و علت اين انتقال اين بود كه حالت مردم را شناخته مي دانست كه از راه مذهب بهتر گرد او جمع مي شوند خصوصا در اينكه اثنا عشريه مجبورند كه خود را منتظر امام حي غائبي بدانند ولي اسمعيليه آن انتظار را با ادله اي كه بعضي طبايع بهتر به آن مايل است لغو كرده به يك تكيه گاه مشهود ظاهري دعوت مي نمايند لهذا حسن اين طريقه را بگرفت و از ري به اصفهان شتافته بر رئيس ابوالفضل وارد شد.
و روزي در طي كلام او را گفت كه اگر دو يار موافق يافتمي سلطنت ملكشاه و خواجه نظام را بر هم زدمي رئيس اين سخن را حمل بر خبط دماغ وي كرده به احظار ادويه و اغذيه ي مقويه ي دماغ فرمان داد بدون اينكه مقصد را اظهار كرده باشد ولي حسن به فراست دريافته چيزي نگفت مگر بعد از تسخير قلعه ي الموت قزوين كه رئيس ابوالفضل به ملاقات او رفت فورا به او اظهار كرد كه ديدي دماغم مخبط نبود و با دو يار موافق اوضاع ملك و ملك را به هم زدم بالجمله شرح اقدامات مقدماتي او اينكه در سال 471 از ترس ملكشاه ايران را ترك كرده به جانب مصر شتافت و نزد پسر مستنصر منزلتي يافت بعد از اندك زماني بين او و امير الجيوش مصر خصومتي پديد شد و امير مستنصر گفت كه بايد حسن را در قلعه ي دمياط محبوس كرد .
در طي اين مذاكره برجي از بروج آن قلعه خراب شد و حضار آن را بر كرامت حسن حمل كردند ولي امير اعتناء نكرده دانست كه از تصادفات بود بالاخره او را با جمعي از فرنگيان در كشتي نشانده به بلاد غرب فرستاد و در عرض راه باد تندي وزيده كشتي را به گرداب و ركاب را به اضطراب افكنده حسن دل محكم داشت و اضطرابي اظهار نداشت و چون از او پرسيدند گفت مولانا خبر داده كه خطري به كشتي نخواهد رسيد و اتفاقا همان دقيقه باد فرو نشست و ركاب محبت حسن را در دل گرفتند ولي بار ديگر باد به وزيدن آمده كشتي را از خط مستقيم منحرف و به يكي از بلاد نصاري رسانيده حسن پياده شده به حلب و از آنجا به اصفهان رفت. اين تصادفات فكر او را مدد داده ديد از فكر عوام به يك تصادفي استفاده توان كرد لهذا دعوت مذهبي را كاملا شروع كرد و خود به جانب قلعه ي الموت رفته در حدود آن قلعه منزل كرده در گوشه كنار مخفي و آشكار به مذهب اسمعيليه دعوت مي كرد و براي خود ابدا مقامي را قائل نمي شد و بسيار تظاهر به قدس و تقوي مي كرد ودعاني را به اطراف قهستان و دهات فرستاد و در اندك زماني جمعي از دهاتي ها گرويدند تا شبي كه فوجي از اهالي قلعه ي الموت او را به قلعه دعوت كرده واردش كردند و اين در شهر رجب 493 بود و از غرائب اينكه قلعه الموت را اله الموت گفتندي يعني آشيانه ي عقاب و پس از ورود حسن اين را با نام او تطبيق كرده حتي حروف اله الموت به حساب جمل مطابق آمد با سال ورود او به قلعه لهذا اين تطابق لفظي و معنوي را قسمي از برهان عظمت بلكه كرامت حسن قرار دادند!
حال تا همين اندازه ملاحظه كنيم كه چه شباهتي با حال بهاء و بهائيان دارد؟ پوشيده نيست كه همان قسمي كه حسن صباح از منشيان درباري بود كه پيوسته براي وزارت كوشش مي كرد بهاء و برادر و پدرش نيز منشي بودند و آرزوي وزارت مي نمودند چنانكه قبلا ذكر شد و همان قسم كه حسن پس از نوميدي از وزارت راه جمع كردن عوام را به دعوت مذهبي پيدا كرده بود بهاء هم قبل از طلوع باب با هر مرشد و قطبي معاشرت و ملاقات كرده مي خواست يك مقامي را احراز نمايد ولي بعد از طلوع باب پيروي وي را براي نيل به مقصود خويش بهترين راه دانسته به نداشتن عقيده ي مذهبي اين مذهب نوظهور را غنيمت شمرده به تبعيت و ترويج آن قيام نمود.
و همان قسم كه بعضي تصادفات روزانه فكر عوام را متوجه به كرامت حسن داشته بود عينا پاره اي تصادفات عاديه بهاء را محل نظر معدودي از عوام قرار داد حتي در باب كشتي و انقلاب دريا آقا محمد رضاي قناد بهائي در جزوه هاي تاريخش نوشته كه «چون بهاءالله را با همراهانش به كشتي نشانده از كليبولي حركت دادند بسيار دريا مضطرب بود حضرت بهاء الله فرمودند خوب است كشتي غرق شود و بگويند بابيها را در دريا غرق كردند بعد تأملي فرموده فرمودند ابدا غرق نخواهد شد» و گويا بهاء همان كلمه حسن را كه گفت مولانا خبر داده كه خطري به كشتي نمي رسد به خاطر آورده قلب خود را محكم نموده اين كلمه را گفت و اين مصونيت كشتي را آن بلهاي ايراني كه همراه بودند و دريا و كشتي نديده بودند منبعث از كرامت جمال مبارك شمردند!
و حتي بهاء در نظر داشت كه عينا مثل حسن صباح اول به مصر برود و نفوذي پيدا كند ولي روزگار با او موافقت نكرد زيرا از سليمانيه خيال داشت با ابوالقاسم همداني به مصر رود و اقبال مساعد نشده ابوالقاسم از دست دزدان كشته شد و بهاء تنها مانده مجبورا به بغداد مراجعت كرد و همچنين وجه مشابهتي كه در نوع دعوت حسن صباح با بهاء است در اينكه حسن از خود اظهاري نكرده تمام را دعوت به مولانا مي كرد هكذا بهاء تا دوازده سال هر چه دعوت مي كرد به امر باب دعوت مي كرد و گاهي هم انظار را متوجه شخص غائب مي كرد تا چند نتيجه بگيرد يكي آنكه هر جا به چنگ مسلمين افتاد بگويد مقصود از شخص غائب همان حجة بن الحسن است (ع) ديگر آنكه هر جا دچار ازليها شد بگويد مراد ازل است و بالاخره گفت: خودم بودم كه «شخص حقيقت» در وجودم غايب بود و اينك ظاهر شد.
و ديگر آنكه در تطابق اعداد و حساب جمل طابق النعل بالنعل رويه ي بهائيان است كه بكردند يك كلمه ي را كه تطابق لفظي دارد در عدد و حساب با اسم رؤساء يا اماكن آنها يا سال طلوعشان آن را محل استدلال قرار دهند و حتي گاهي به چهار عدد كم و زياد هم اهميت نمي دهند باري برويم بر سر تاريخ. حسن بعد از ورود به قلعه حيله اي انديشيد و با مكري غريب آن قلعه را مالك شد و آن اين بود كه به صاحب و مالك و حاكم قلعه مهدي علوي نوشت كه به قدر پوست گاوي از اين قلعه را به من بفروشيد به سه هزار دينار و مهدي از مكر و فكر او غفلت نموده بر قبول خود امضاء نوشت پس حسن پوست گاوي را تسمه هاي باريك ساخته به دور تمام قلعه كشيد و آن را به سه دينار خريده مهدي را از قلعه بيرون كرد.
در اين قضيه هم يك وجه تناسبي هست زيرا اكثر باغها و خانه ها و ملكهائي را كه بهاء مالك شده به تدبير خود و پسرش عبدالبهاء اگر عينا مثل مالكيت حسن در قلعه الموت نيست ولي تقريبا شبيه است يعني با پول كم و به تدابير عديمةالنظير بوده مثل باغ فردوس و باغ رضوان و مزرعه ي عدسيه كه الان داراي بيست خانواده رعيت است و هر ساله دخل هنگفتي مي آورد و هكذا بيت عبود در عكا و اماكن و اراضي حيفا حتي خانه ي بغداد كه اليوم بهائيان آن را بيت الله مي دانند و حضرات از ميرزا موسي جواهري به همين تدبير گرفته اند.
بالجمله در مالكيت بهاء و حسن صباح هم وجود مشابهت بسيار است و كم كم تمام حدود رودبار را متصرف و در ظاهر تظاهر به تقوي نموده در باطن از هيچ فتنه و فسادي فرو گذار نمي كرد براي پيشرفت مذهب و مقصد خود تا وقتيكه تقريبا به سلطنت رسيد و كارهاي مخفيانه او بسيار است كه او را مجال ذكر نيست و طالبين به تاريخ حبيب السير و روضة الصفا و تواريخ سايره رجوع فرمايند تا بيابند كه چه مقدار نفوس از دست فدائيان و تررهاي حسن صباح كشته شده اند مجملا چهار قسم ترر داشت و گويا تأسيس ترر از او شده قسمي را امر مي داد بزند و بكشد و فرار كند قسمي بزند و بكشد و بجنگد و فرار كند قسمي بزند و بكشد بجنگد تا كشته شود و قسمي بزند و بكشد و بايستد و بدون جنگ كشته شود.
چنانكه از تاريخ معلوم است بالاخره حسن به قتل خواجه نظام الملك موفق شده يكي از تررهاي خود ابوطاهر اواني را بر قتل وي گماشت و نائل آمد و اين قضيه را با اقدامات بهاء هم وجه تشابه است و هم تباين زيرا بهاء در ابتدا اراده داشت در قضيه ترر بر قدم حسن صباح برود ولي به واسطه كارها بر وفق مرام نشد به زودي صورت كار را تغيير داده به تعاليم اخلاقي شروع كرد چنانكه تير زدن به ناصرالدين شاه مسلم است كه از دستور بهاء بوده و محمد صادق تبريزي و حضرات ديگر به اشاره ي وي كار كردند ولي شيخ عظيم هم دخالت داشته و بعد از قتل آنها بهاء ميدان را براي حاشا باز ديده كاملا تحاشي نمود اما بعد از اين مقدمات باز مي بينيم هر جا قافيه تنگ شده پاي ترر به ميدان آمده منتهي در حق كسانيكه بتواند غالب شود و چشم ديگران را هم بترساند
يكي از آن مواقع در بغداد است در قضيه ي ميرزا علي پسر حاج محمد تقي تبريزي و شرح اين قضيه به طوري كه قدماء از بهائيان و من جمله آقا محمد حسن خادم و حاج علي يزدي و عبدالصمد روايت كردند و در خود حيفا از آنها اين روايت را گرفته و در همه جا از پير مردان بهائي پرسيدم و تصديق كردند. اين است كه ميرزاعلي در ابتداء از بابيهاي پر و پا قرص بود ولي در بغداد متزلزل شد به طوريكه كينه ي بهاء را در دل گرفته ملاحظه نمود كه هر چه تبريزيان بدبخت جان فشاني كرده اند در راه هوي و وهم بوده لهذا يا قصد قتل بهاء كرد و يا كلمه ي نامناسبي بر عليه او گفته چون هر دو را روايت مي كنند لهذا دو نفر يكي آقا علي پدر عبدالصمد و ديگري حاج عباس نام او را ترر كرده در بازار مجروهش كردند. و پس از يك شبانه روز از اين جهان در گذشت در اين يك شبانه روز بهاء كس نزد او فرستاده به او پيغام داد كه اگر ضاربين و قاتلين را نشان ندهي از تقصير تو مي گذرم ديگر معلوم نيست كه او دسترس نيافته كه همه قاتلين را نشان دهد يا اميدي بر حيات خود داشته و ترسيده است كه دوباره مبتلا گردد به هر حال پس از مرگ او عمر پاشاي والي خيلي تشدد كرد و اراده داشت توپ به خانه ي بهاء ببندد ولي پس از زحمات زياد كار به تبعيد آن دو نفر قاتل معلوم منتهي شد. قصه ي ديگر قصه ي غرق شدن محمد ابراهيم نام در شط كه بهائيان به ازليها و ازليها به بهائيان نسبت مي دهند و الله اعلم و ديگر قتل دبان بابي است كه عينا اين دو طبقه به هم نسبت داده اند در هر حال بساط ترري در بغداد منبسط بوده.
راستي حكايت غريبي است كه بهاء چون ملاحظه نموده است كه نمي تواند از عادت بشريه بگذرد و لابد بجائي بر مي خورد كه منافي عصمت است و عصمت شرط عمده ي انبياء لهذا عصمت را به اين معني بيان كرده كه انبياء مظهر يفعل مايشائند و هر چه كنند مانع عصمت ايشان نيست و استدلال كرده كه هر يك از انبياء كارهائي كرده اند كه به صورت گناه و مخالف شرع است حال من در اين موضوع اظهار عقيده اي نمي كنم و ميل ندارم در اين وادي وارد شوم كه انبياء چه كرده و چه نكرده اند و آيا مراد از تعبير بهاء چيست الا اينكه مي گويم كه بهاء با وجود يك همچو عقيده ي مزخرفي باز در كتاب اقدس تصريح كرده است كه «ليس لمطلع الامر شريك في العصمة» يعني براي مظهر امر شريكي در عصمت نيست و خلاصه فارسي آن اين است كه فقط خود بهاء است كه هر كار مي تواند بكند و هيچ عملي مانع عصمت او نيست بعد از او هيچ احدي حق اين رتبه و مقام را ندارد و شريك در اين مقام نيست اما بهائيان بنصوص كتاب خودشان هم نايستاده بعد از بهاء عينا اين مقام را در حق عباس افندي هم قائل شدند به طوري كه هر كس خواست آن آيه كتاب اقدس را بخواند گفتند كافر و ناقض شده و چون ديدند پيشرفت كرد حالا اين قضيه را در حق شوقي افندي شروع كرده صريحا مي گويند او سهو و خطا و گناه نمي كند و هر كار بكند مختار است و او مظهر يفعل ما يشاء است و لابد اين مقام الي الابد در عائله او هم خواهد ماند زيرا مقام وراثت او مي گويند نسلا بعد نسل است به اين قاعده اين بنده نگارنده يقين دارم كه انقراض اين طايفه و اين امر به عللي كه يكي از آن اين مقامات شوقي افندي است شروع شده و اگر علي ذكره السلام تا صد سال بعد از خودش امرش دوام كرد بنده را گمان است كه اين علي ذكره السلام كه نامش شوقي افندي است تا پنجاه سال نمي كشد كه انقراض امر بهائي را در خود و اولاد خود به سبب همين اعمال و عقائد امروزه خود و اتباع و اقاربش متصدي شده و خواهد شد و اگر نشد بايد گفت دنيا سير قهقرائي دارد و ترقي عقول مطلقا دروغ بلكه معكوس است زيرا من بر آنچه مي نويسم چنان يقين دارم كه اگر تمام اهل عالم به اين آستان سجده كنند بنده جز به علت اوهام و نقص افهام به چيز ديگر قائل نخواهم شد. اما قصه امام فخر رازي اين است كه در عصر ذكره السلام بعضي از اتباع او امام فخر رازي را به خود نسبت داده در ميان مردم شايع كردند كه فخر رازي به عقيده ي اسمعيليه داخل شده (مثل بهائيان كه هر وزير و دبير و فاضل نحريري را كه مي بينند متنفذ است او را به خود نسبت مي دهند اگر چه به غمز و لمز و اشاره و رمز باشد) باري چون امام فخر رازي آن سخن را باز شنيد از كثرت تغير به منبر بر آمده طعن و لعن بر اسمعيليان آغاز كرد لهذا علي ذكره السلام يكي از فدائيان خود را فرستاد تا مدت هفت ماه در ري با فخر رازي معاشرت كرده پس از هفت ماه مجال يافته در خانه بر او حمله برده بر سينه اش نشست ولي او را نكشت زيرا اجازه نداشت بلكه مأمور تهديد بود بالاخره بعد از گفتگوي بسيار قسم ياد كرد كه ديگر بر منبر بد نگويد و آن فدائي گفت كه مولانا به شما سلام رسانيده و گفته است ما از سخنان عوام كه بي دليل حرفي بگويند انديشه ي نداريم ولي از كلام امثال شما در پرهيزيم و ناگزير از آنيم كه شما را علاج كنيم يا به سيم و زر و يا به خنجر فولاد پس دست برد در كيسه ي خود و سيصد و شصت مثقال طلا، از جيب بيرون آورده به امام فخر رازي داد و گفت هر ساله اين مبلغ از ديوان اعلي به شما خواهد رسيد و تا مدتي بر حسب قرار داد آن مبلغ را توسط رئيس ابوالفضل به امام مي رسانيدند و به اين سبب امام ثروتمند شد و روزي يكي از تلامذه اش گفت كه چرا شما لحن خود را در حق اسمعيليه تغيير داده ايد امام خنديده گفت زيرا برهان قاطع از آنها ديده ام. خلاصه بعد از علي ذكره السلام پسرش جلال الدين حسن وليعهد شد ولي مذهب پدر را ترك كرده مسلمان شد و كتب پدر و اجداد خود را بسوخت و يازده سال به پاكي و آزادگي سلطنت كرد «تا ببينيم رجعت اين قضيه كي مي شود» اما پسرش علاءالدين تجديد مطلع نمود و بعد از آنكه به مقر سلطنت نشست شيوه ي اجداد خود را در الحاد پيشه كرد زيرا آنها كه از فسق و فجور لذتي برده بودند به ترك اين مذهب مايل نبودند و در فكر علاءالدين كه طفل بود تصرف كردند و شيوه ي ديرينه را تازه نمودند - راستي مناسب است در اينجا بگويم يك وقتي خودم از عبدالبهاء شنيدم گفت اگر ما بخواهيم اين آئين را ترك كنيم آيا احباب راضي مي شوند؟ بعد اندك تأملي كرده گفت باب دست از ما برداريد حرفي زديم نزده باشيم والله شوخي كرديم آخر ولمان كنيد باز تأملي كرده گفت والله رها نمي كنند اگر ما رها كنيم احباب رها نمي كنند زيرا هر كدامشان مقصدي دارند (بعد از ده سال حال مصداق كلمه ي او را مي بينم كه حتي شوقي افندي ميل ندارد در حيفا بماند و رياست مذهبي داشته باشد ولي بابيهائي كه لذت برده اند ابدا دست بردار نيستند) علاءالدين پس از چندي مخبط شد زيرا فصد بيجائي بدون اجازه ي طبيب كرده خون بسيار گرفت و مرض دماغي پيدا كرد و از طرفي جنون خمري حاصل كرده آخر هم در حالت مستي بود كه به تحريك پسرش ركن الدين از دست حسن مازندراني كشته شد و شمس الدين ايوب طاووس در مرثيه اش به طور مطايبه گفته است.
چون به وقت قبض روحش يافت عزرائيل دست
برد سوي قمطريران تا خمارش بشكند
كاسه داران جهنم آمدندش پيش باز
تا نشاط دوست كامي در كنارش بشكند
بعد از جلوس ركن الدين ستاره ي نكبتشان طلوع كرده به ترتيب مفصلي كه در تواريخ درج است دوره ي سياسي اين سلسله از دست هلاكوخان به انتها رسيد و ركن الدين آخرين سلطان اسمعيليه است كه بعد از تسليم در دست هلاكوخان تمام قلاعش به قدرت آن سلطان مقتدر مسخر و مدمر گشت. از اين جمله كه ذكر شد معلوم توان داشت كه اگر فقط داعيه ي مهدويت دليل حجة باشد داعيه ي ابوالقاسم مهدي محمد بن عبدالله كه قبلا ذكر شد مقدم است بر داعيه ي باب و بهاء و اگر تطابق با اخبار و آيات حجة باشد گفتيم كه آنها هم عينا مثل بابي ها و بهائيها اخبار و آيات متشابهه اي را گرفته با ظهور مهدي مذكور تطبيق داده اند و شايد در بعضي مواقع استدلال آنها كمتر مستهجن باشد زيرا استدلال بهائيان به طوري كه خودم مدتها حلاج آن بوده ام به قدري مستهجن و مهوع است كه از وصف خارج است مثلا نصف از لوح فاطمه را ساقط كردن و به نصف ديگرش استدلال نمودن امري غريب است يا عدد فلان اسم و فلان سنه را با فلان كلمه مطابق كردن يك امر عادي است كه در هر موضوع ممكن است و اين صنعت شعري است و رويه معمي گويان نه چيز ديگر و بالاخره اين طريقه از اسمعيليه گرفته شده است و چون آنها مقدمند پس آنها حقند و در هر حال وجود آن طايقه مبطل داعيه ي باب و بهاء است.
افزودن نظر جدید