ادّعاى «بابيّت»
پس از انتشار جانشين شدن سيّد على محمّد در سال 1260 ه ق وى، فرصت را غنيمت شمرد، از استقبال عدّهاى از شيخيّه استفاده كرد، پاى را از جانشينى استادش فراتر نهاد و در خانه ى خود، در شيراز، نخستين بار دعوت را به ملاّ حسين بشرويه آشكار ساخت و خود را «باب» امام دوازدهم شيعيان (يعنى واسطهى ميان مردم و امام زمان عليهالسلام ) معرّفى كرد. بر اين اعتقاد اصرار داشت كه براى پى بردن به اسرار و حقايق بزرگ و مقدّس ازلى و ابدى، بايد مردم به ناچار از «در» بگذرند و به حقيقت رسند. لذا مىگفت: «مردم، بايد به من ايمان آورند تا به كمك من ـ كه واقف به اسرار هستم ـ بر آن اسرار دست يابند.»
ادّعاى سيّد على محمّد شيرازى، چون شگفت آورتر از دعاوى ساير رقيبان بود، واكنش بزرگترى يافت و نظر گروهى از شيخيّان به سوى او معطوف گشت تا آن كه درمدّت پنج ماه، هجده تن ـ كه اغلب آنان از شاگردان سيّد كاظم رشتى و همگى شيخى مذهب بودند ـ پيراموناش را گرفتند.(26) بعدها، سيّد على محمد، آنان را حروف «حى» ناميد.
سيّد على محمّد، غالبا، اين حديث مشهور را مى خواند: «أنا مدينة العلم و عليّ بابها» و مقصودش اين بود كه همان گونه كه رسيدن به خداوند، جز از طريق رسالت و ولايت ممكن نيست، رسيدن به اين مراتب هم جز از طريق واسطه، مشكل و غير ممكن است و او، همان واسطه ى كبرا است.(27)
نويسنده ى بابى مسلك كتاب «نقطة الكاف» آورده است:
[ وى ] در سنهى اوّل، ادّعاى بابيّت نمودند و در سنه ى دوم كه ادّعاى «ذكريّت» فرمودند ]! [مقام بابيّت خود را مفوّض به جناب آخوند ملاّ حسين ]بشرويه ] نمودند. لهذا ايشان، «باب» گرديدند و در سنه ى اوّل، «باب الباب» بودند.(28)
بر اساس بعضى از گزارشهاى ديگر، سيّد على محمّد شيرازى، پس از مراجعت از سفر مكه، به همراه يكى از مريداناش به نام محمّد على بارفروشى، وقتى به بوشهر رسيد، دستور داد تا در يكى از مساجد اين شهر، عبارت «أشهد أنّ عليّا قبل نبيل «بابُ» بقيّةِ اللّه» را در اذان داخل كنند؛(29) كه تصريح دارد بر اين كه «على» قبل از «نبيل» (على نبيل) كه به حساب جُمل با «على محمّد» برابر مىشود ـ باب امام زمان عليه السلام است.»
على محمّد شيرازى در تفسير سوره ى يوسف، آورده است:
يا أيّها الملأ أنا باب إمامكم المنتظر يقول من اتّبعني فإنّه منّي و مَنْ عصاني فإنّ اللّه قد أعدّ له في القيامة نارا من نار حديد كبيرا.(30)
و نيز آورده است:
يا عباداللّه! اسمعوا نداء الحجّة من حول الباب...(31)