تبعيد ابوذر

ابوذر كه مى ديد عثمان اموال بيت المال را يا خود برداشته و يا ميان خانواده‌اش تقسيم مى كند . پيوسته به اين رويه اعتراض مى كرد . عاقبت عثمان تصميم خود را گرفت و ابوذر را به شام تبعيد نمود . ولى او در شام نيز ساكت ننشست . ابوذر در شام به معاويه مى گفت : اين كاخ سبزى كه تو براى خويش ساخته‌اى يا از پولهاى بيت المال است ، كه در آن صورت خيانت كرده اى ، و يا از پولهاى خودت ، كه اين كار نيز اسراف است . معاويه كه ديد نمى تواند ابوذر را ساكت كند وى را به زندان انداخته ، ( 2 ) نامه‌اى براى عثمان نوشت و در آن به وى ياد آور شد كه : " ابوذر مردم شام را عليه تو مى شوراند " . عثمان در جواب معاويه نوشت : " ابوذر را بر بدترين مركب سوار كن و به مدينه بازگردان " . معاويه نيز ابوذر را - كه مردى سالخورده بود - بر شترى بدون جهاز ( يا شترى كه پالانش خشك بود ) سوار كرد و به افرادش دستور داد كه شتر وى را شب و روز پى كنند تا به مدينه برسد . وقتى ابوذر به مدينه رسيد پوستهاى ران پايش كنده شده بود و نزديك بود تلف گردد . عثمان ابوذر را به اتفاق همسر ( و دخترش ) به بيابان خشك ربذه تبعيد نمود و ابوذر همان جا بود تا از دنيا رفت . ( 3 ) عثمان 40 تازيانه به ابن مسعود جهت دفن ابوذر زد . ( 4 ) تبعيد عبد الله بن مسعود از كوفه به مدينه چه بسيار كسانى كه در زمان عثمان به ذلت و خوارى افتادند و حال آنكه در زمان پيامبر ( ص ) عزيز مسلمين بودند . حاميان صديق پيامبر اكنون گرفتار دست آزارهاى عثمان و عمال او شده‌اند . عثمان كار را به جايى رسانيد كه كوفه را در اختيار فرد زناكار وشارب الخمرى ( 5 ) چون وليد بن عقبه قرار داد . وليد بن عقبه ( يا برادر مادرى عثمان ) امام جمعه مسجد كوفه شده بود . يك بار آنقدر مست كرد كه نماز صبح را عوض دو ركعت ، چهار ركعت خواند . ( 6 ) وليد در نماز فرياد مى كشيد : علق القلب الربابا * بعد ما شابت وشابا قلب من به رباب ( خانم ) دل بسته است ، هر چند كه هر دو پير شده‌ايم . ( 7 )

وليد هنگام ركوع و سجود نعره مى زد : إشرب واسقنى [ = مى  را بنوش و به ما نيز بنوشان ] . ( 8 ) پس از اتمام چهار ركعت نماز ، با تمسخر به مردم گفت : " اگر مى خواهيد باز هم برايتان بخوانم " ؟ ( 9 ) در آخر هم تمامى  شرابهائى را كه خورده بود در محراب مسجد كوفه بالا آورد . ( 10 ) بعدها هنگامى  كه سعيد بن عاص والى كوفه شد دستور داد منبر ومحراب مسجد كوفه را بشويند . ( 11 ) عثمان امر كرد كه 100 هزار درهم از بيت المال كوفه به وليد بدهند . عبد الله بن مسعود كه در كوفه بود اعتراض كرد و گفت : عثمان سنت پيامبر را تغيير داده است . وليد طى نامه اى سخنان عبد الله بن مسعود را به اطلاع عثمان رسانيد . به دنبال اين نامه عثمان دستور داد ابن مسعود را از كوفه به مدينه تبعيد كنند . زمانى كه وى را از كوفه خارج مى كردند ، كوفيان به مشايعت او آمدند . ابن مسعود به آنها گفت : " تقوا پيشه كنيد و از قرآن جدا مشويد " . كوفيان گفتند : " اى ابن مسعود ! خدا تو را جزاى خير بدهد ، تو جاهلان ما را علم آموختى و عالمان ما را استوار ساختى ، اين تو بودى كه ما را با قرآن و دين خدا آشنا كردى ، تو برادر و دوست مسلمان خوب ما بودى " . هنگامى  كه ابن مسعود به مدينه رسيد عثمان بر فراز منبر بود و خطبه مى كرد . وى به مجرد اينكه چشمش به ابن مسعود افتاد از همان بالاى منبر به او ناسزا گفت . سپس دستور داد او را بزنند . گماشتگان عثمان چنان عبد الله بن مسعود را زدند كه دنده‌هاى او خرد شد . ( 12 ) وى هنگام مردن مى گفت : " از خدا مى خواهم كه حق مرا از عثمان بگيرد " . همچنين وصيت كرد كه عثمان بر او نماز نخواند و لذا وقتى عمار ياسر ، ابن مسعود را در بقيع دفن كرد عثمان از آن بى اطلاع بود " . ( 13 )

تبعيد مالك اشتر و اصحابش عثمان پس از چندى سعيد بن عاص را به امارت كوفه گمارد . وى نيز به بهانه‌هاى مختلف كوفيان را مورد ضرب و شتم قرار مى داد . سعيد بن عاص ، هاشم بن عتبه ( همان ياور صديق پيامبر ) را فقط به دليل اينكه زودتر از ديگران هلال عيد فطر را ديده به باد كتك گرفت و خانه وى را آتش زد . ( 14 ) آنهائى كه با سعيد بن عاص مخالفت مى كردند عاقبتشان به تبعيد مى كشيد ، آنها يا سر و كارشان با عثمان در مدينه مى افتاد و يا با معاويه در شام . سعيد بن عاص در نامه‌اى به عثمان نوشت : " من با وجود مالك اشتر و دوستان سفيه وابلهش - كه به قراء قران معروفند - نمى توانم در كوفه امارت كنم " . عثمان يك نامه به سعيد نوشت و يك نامه به مالك اشتر . به سعيد بن عاص نوشت : " مالك و اصحابش را به شام تبعيد كن " . و به مالك نوشت : " . . . من فكر مى كنم تا صدمه مرگبارى به تو نرسد دست از كارهايت بر نخواهى داشت . به محض اينكه نامه‌ام به دست تو رسيد به طرف شام حركت كن چون تو اهالى كوفه را فاسد كرده اى " . سعيد بن عاص ، به دنبال اين دستور ، مالك و نه تن ديگر را - كه در ميان آنها كميل بن زياد نخعى نيز ديده مى شد - به شام تبعيد نمود . ( 15 ) اين استبداد در پايتخت حكومت ( مدينه ) بيشتر به چشم مى خورد . در آنجا يا كسى جرأت اعتراض نداشت و يا در صورت اعتراض كردن به سرنوشت عمار وابوذر دچار مى گرديد . عمار ياسر كسى است كه خدا و پيامبر ( ص ) بارها وى را ستوده‌اند . ( 16 ) يك بار عمار ياسر به عثمان گفت كه : " چرا جواهرات بيت المال را در ميان خانواده‌ات تقسيم مى كنى " ؟ در پى اين اعتراض به دستور عثمان آنقدر عمار را زدند تا وى بيهوش شد و به عارضه فتق مبتلا گرديد . ( 17 ) در اين واقعه نيز يكى از دنده‌هاى عمار شكست . ( 18 ) در جلد نهم الغدير به اقوال صحابه عليه عثمان و همچنين به ماجراى كشته شدن او اشاره شده است . بحث مبسوط ديگرى كه در اين جلد عنوان شده است مناقب و فضائلى است كه راويان كذاب براى عثمان جعل كرده‌اند . ( 19 ) عثمان در نظر صحابه 1 - امير المؤمنين على عليه السلام در باره عثمان مى فرمايد : " قام نافجا حضنيه ، بين نثيله ومعتلفه ، وقام معه بنو ابيه يخضمون مال الله خضمة الإبل نبتة الربيع " [ = عثمان پهلوهايش را - كه ميان محل خوردن و بيرون دادنش قرار داشت - باد كرده ، به پا خاست و فرزندان نياكانش ( بنى اميه ) نيز با وى بپاخاستند و مال خدا را چنان خوردند كه شتر گياه بهارى را ] . ( 20 ) 2 - عايشه درباره عثمان مى گويد : " بكشيد اين احمق را ، خداوند مرگش دهد " . ( 21 ) در جاى ديگر مى گويد : " بكشيد اين احمق را ، او فاجر شده است " . ( 22 )

3 - عبد الله بن مسعود درباره كارهاى عثمان ووليد مى گويد : " بدترين كارها نوآورى ( در دين ) است ، و هر نوآورى بدعت مى باشد . هر بدعتى ضلالت است ، و ( جايگاه ) هر ضلالتى در آتش " . ( 23 ) 4 - مقداد بن اسود ( رزم آور بدر ) درباره كسانى كه عثمان را خليفه كردند مى گويد : " به خدا قسم ، آنان صلاح امت و درستى در دين را نخواستند ، آنها دنيا را بر آخرت ترجيح دادند " . ( 24 ) 5 - عمار بن ياسر . باقلانى مى گويد : " روايت شده كه عمار ، عثمان را كافر مى دانسته است " . ( 25 ) * * * آنچه را كه درباره مطالب اين چهار جلد ( = 6 ، 7 ، 8 ، 9 ) خوانديد مختصر سخنى درباره سيره ابو بكر و عمر و عثمان بود . ما در اينجا قصد جمع بندى مطالب گفته شده را نداريم فقط بىمناسبت نيست اكنون روايتى را از كتاب صحيح بخارى نقل نماييم . روايت دروغى كه به حديث مفاضله مشهور گشته است : بخارى نقل مى كند كه : " محمد بن حنفيه از پدرش ( = على بن ابى طالب ) پرسيد : بهترين فرد پس از رسول خدا كيست ؟ على گفت : ابو بكر . پرسيد : پس از او كيست ؟ على گفت : عمر . محمد بن حنفيه ترسيد از اينكه على بگويد بعد از عمر ، عثمان بهتر از همه است ، لذا گفت : بعد از عمر تو افضلى ؟ على گفت : نه ، من تنها يك فرد ( عادى ) از مسلمانان هستم " . ( 26 ) بخارى در كتاب خود از اين روايتهاى جعلى زياد دارد . آنان كه نظر على ( ع ) را درباره سه خليفه مى دانند ترديدى برايشان نمى ماند كه اين روايت ساختگى است . سخن در اين نيست كه على را بهترين ندانستند ، بلكه حقيقت درد آور اين است كه با على ( ع ) حتى به مانند يك مسلمان عادى نيز رفتار نكردند . اى كاش لا اقل حرمت يك مسلمان را براى او قائل مى شدند : - اگر على مسلمان است ، چرا در نماز جمعه‌ها همه موظفند به على فحاشى كرده و او را لعن نمايند ؟ - كار امارت مروان ( = والى عثمان ) با ناسزا گفتن به كدام مسلمان سواى على ( ع ) استوار گرديد ؟ ( 27 ) = مگر مى شود خليفه مسلمين ( معاويه ) بيزارى از يك مسلمان را شرط بيعت خود قرار دهد ! ( 28 ) - كدام مسلمان بى گناهى مانند على ( ع ) كشته شده كه علماى اسلامى  براى قاتلش اجر اخروى در نظر گرفته باشند . ( 29 ) - اگر دشنام دهندگان به صحابه پيامبر دجال و ملعونند . ( 30 ) چرا بخارى از دشنام دهندگان به على ( ع ) ( نظير حريز بن عثمان وعمران بن حطان و 60 ناصبى ديگر ) روايت نقل مى كند ؟