شرح حال رُشَيْد هَجَرى

پـنـجـم : رُشـيد هَجَرى از مُتَمسّكين به حبل اللّه المتين و از مخصوصين اصحاب اميرالمؤ منين عـليـه السـّلام بـوده . عـلاّمه مجلسى رحمه اللّه در (جلاء العيون ) فرموده : شيخ كَشّى بـه سـنـد مـعـتـبـر روايـت كـرده اسـت كه روزى ميثم تمّار كه از بزرگان اصحاب حضرت امـيـرالمـؤ منين عليه السّلام و صاحب اسرار آن حضرت بود بر مجلس بنى اسد مى گذشت نـاگاه حبيب بن مظاهر ـ كه يكى از شهدا كربلا است ـ به او رسيد ايستادند و با يكديگر سخنان بسيار گفتند، حبيب بن مظاهر گفت كه گويا مى بينم مرد پيرى كه پيش سر او مو نـداشـتـه بـاشـد و شـكم فربهى داشته باشد و خربزه و خرما فروشد او را بگيرند و بـراى مـحبّت اهل بيت رسالت بردار كشند و بردار، شكمش را بدرند. و غرض او ميثم بود.
ميثم گفت : من نيز مردى را مى شناسم سرخ ‌رو كه دو گيسو داشته باشد و براى نصرت فـرزنـد پـيـغـمـبـر صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم بـيـرون آيـد و او را بـه قتل رسانند و سرش را در دور كوفه بگردانند و غرض او حبيب بود، اين را گفتند و از هم جـدا شـدنـد.
اهـل مجلس چون سخنان ايشان را شنيدند گفتند ما از ايشان دروغگوترى نديده بـوديـم ، هـنـوز اهل مجلس برنخاسته بودند كه رشيد هجرى كه از محرمان اسرار حضرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام بـود بـه طـلب آن دو بـزرگـوار آمـد و از اهل مجلس احوال ايشان را پرسيد، ايشان گفتند كه ساعتى در اينجا توقف كردند و رفتند و چـنـيـن سـخـنـان با يكديگر گفتند؛ رُشَيد گفت : خدا رحمت كند ميثم را اين را فراموش كرده بـود كـه بـگـويد آن كسى كه سر او را خواهد آورد جايزه او را صد درهم از ديگران زياده خـواهـنـد داد. چـون رُشـيـد رفت آن جماعت گفتند كه اين از آنها دروغگوتر است ، پس بعد از انـدك وقـتـى ديدند كه ميثم را بر دَرِ خانه عمرو بن حريث بر دار كشيده بودند و حبيب بن مـظـاهـر بـا حـضـرت امـام حـسـيـن عـليـه السـّلام شـهـيـد شـد و سـر او را بـر دور كـوفـه گردانيدند.(183)
ايضا شيخ كَشّى روايت كرده است كه روزى حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام با اصحاب خـود بـه خـرما ستانى آمد و در زير درخت خرمائى نشست و فرمود كه از آن درخت ، خرمائى به زير آوردند و با اصحاب خود تناول فرمود، پس رُشيد هَجَرى گفت : يا اميرالمؤ منين ، چـه نـيـكو رُطَبى بود اين رطب ! حضرت فرمود: يا رشيد! ترا بر چوب اين درخت بر دار خواهند كشيد؛ پس بعد از آن رُشيد پيوسته به نزد آن درخت مى آمد و آن درخت را آب مى داد، روزى بـه نـزد آن درخـت آمـد ديـد كـه آن را بـريـده انـد گـفـت اجـل من نزديك شد؛
بعد از چند روز، ابن زياد فرستاد و او را طلبيد در راه ديد كه درخت را بـه دو حـصـّه نـمـوده انـد گـفت : اين را براى من بريده اند؛ پس بار ديگر ابن زياد او را طـلبـيـد و گـفـت : از دروغـهاى امام خود چيزى نقل كن . رشيد گفت : من دروغگو نيستم و امام من دروغـگو نيست و مرا خبر داده است كه دستها و پاها و زبان مرا خواهى بريد. ابن زياد گفت بـِبـَريـد او را و دسـتها و پاهاى او را ببريد و زبان او را بگذاريد تا دروغ امام او ظاهر شود؛ چون دست و پاى او را بريدند و او را به خانه بردند خبر به آن لعين رسيد كه او امـور غـريبه از براى مردم نقل مى كند، امر نمود كه زبانش را نيز بريدند و به روايتى امر كرد كه او را نيز به دار كشيدند.(184)
شـيـخ طـوسى به سند معتبر از ابوحسّان عجلى روايت كرده است كه گفت : ملاقات كردم اَمَة اللّه دختر رُشيد هَجَرى را گفتم خبر ده مرا از آنچه از پدر بزرگوار خود شنيده اى . گفت : شـنيدم كه مى گفت : كه شنيديم از حبيب خود حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام كه مى گفت اى رُشَيد چگونه خواهد بود صبر تو در وقتى كه طلب كند ولدالزناى بنواميّه و دستها و پاها و زبان ترا ببرد؟
گفتم : يا اميرالمؤ منين ! آخرش بهشت خواهد بود؟ فرمود كه بلى و تـو بـا من خواهى بود در دنيا و آخرت . پس دختر رُشيد گفت : به خدا سوگند! ديدم كه عـبـيـداللّه بن زياد پدر مرا طلبيد و گفت بيزارى بجوى از اميرالمؤ منين عليه السّلام ، او قبول نكرد؛ ابن زياد گفت كه امام تو چگونه ترا خبر داده است كه كشته خواهى شد؟ گفت كـه خـبـر داده اسـت مرا خليلم اميرالمؤ منين عليه السّلام كه مرا تكليف خواهى نمود كه از او بـيـزارى بـجـويـم پـس دسـتـهـا و پـاها و زبان مرا خواهى بريد. آن ملعون گفت : به خدا سوگند كه امام ترا دروغگو مى كنم ، دستها و پاهاى او را ببريد و زبان او را بگذاريد، پـس دسـتـها و پاهاى او را بريدند و به خانه ما آوردند، من به نزد او رفتم و گفتم : اى پدر! اين درد و الم چگونه بر تو مى گذرد؟ گفت : اى دختر! اَلَمى بر من نمى نمايد مگر بـه قـدر آنـكـه كـسى در ميان ازدحام مردم باشد و فشارى به او برسد؛
پس همسايگان و آشنايان او به ديدن او آمدند و اظهار درد و اندوه براى مصيبت او مى كردند و مى گريستند، پـدرم گـفت : گريه را بگذاريد و دواتى و كاغذى بياوريد تا خبر دهم شما را به آنچه مـولايـم امـيـرالمـؤ مـنـين عليه السّلام مرا خبر داده است كه بعد از اين واقع خواهد شد. پس ‍ خبرهاى آينده را مى گفت و ايشان مى نوشتند. چون خبر بردند براى آن ولدالزنا كه رشيد خبرهاى آينده را به مردم مى گويد و نزديك است كه فتنه برپا كند، گفت : مولاى او دروغ نـمـى گـويـد برويد و زبان او را ببريد. پس زبان آن مخزن اسرار را بريدند و در آن شب به رحمت حق تعالى داخل شد، حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام او را رُشَيْدُ الْبَلا ي ا مى ناميد و علم منايا و بلايا به او تعليم كرده بود و بسيار بود كه به مردم مى رسيد و مـى گـفـت تـو چـنـيـن خـواهـى بـود و چـنـيـن كـشـتـه خـواهـى شـد، آنـچـه مـى گـفـت واقع مى شد.(185)