فصل سوم: در بيان سبب شهادت آن حضرت و ضربت ابن ملجم مرادى عليه اللعنة

مـشـهـور ميان علماى شيعه آن است كه در شب نوزدهم ماه مبارك رمضان سنه چهلم از هجرت در وقـت طـلوع صـبح حضرت سيّد اوصياء على مرتضى عليه السّلام از دست شقى ترين امّت ابـن مـلجـم مـرادى لعين ، ضربت خورد و چون ثُلثى از شب بيست و يكم آن ماه گذشت روح مـقـدّسـش بـه ريـاض جـِنـان پـرواز كـرد و مـدّت عـمـر شـريـفـش شـصـت و سـه سـال بـوده ، ده سـاله بـود كه حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم به پيغمبرى مـبـعـوث گـرديـد و بـه آن حـضـرت ايـمـان آورد و بـعـد از بـعـثـت سـيـزده سـال بـا آن حـضـرت در مـكـّه مـانـد و بـعـد از هـجـرت بـه مـديـنـه بـا آن حـضـرت ده سـال در مـديـنـه بـود و پـس از آن بـه مـصـيـبـت حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم مـبـتـلا شـد و بـعـد از آن حـضـرت سـى سـال زنـدگـانـى فـرمـود، دو سـال و چـهـار مـاه در خـلافـت ابـوبـكـر و يـازده سـال در خـلافـت عـُمـر و دوازده سـال در خـلافـت عـثـمـان بـه سر برد.
و خلافت ظاهريّه آن حـضـرت قـريـب بـه پـنـج سـال كـشـيـد و در اكـثـر آن مـدّت بـا مـنـافـقـان مـشـغـول قـتـال و جـدال بـود و پـيـوسـتـه بـعـد از حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم مـظـلوم بود و اظهار مظلوميّت خويش مى فرمود و از كثرت نافرمانى و نفاق مردم خويش دلتنگ بود و طلب مرگ از خدا مى نمود وكَرّةً بَعْد كَرّةٍ از شـهـادت خـود بـه دسـت ابـن مـلجـم خـبر مى داد و گاهى مى فرمود كه چه مانع شده است بـدبـخـت تـريـن امـّت را كـه مـحـاسن مرا از خون سرم خضاب كند؟
و در آن ماه رمضانى كه واقـعـه شـهـادت آن جناب در آن ماه اتّفاق افتاد بر منبر اصحاب خويش رااعلام فرمود كه امـسال به حج خواهيد رفت و من در ميان شما نخواهم بود و در آن ماه يك شب در خانه امام حسن عـليـه السـّلام و يـك شـب در خـانـه امـام حـسـيـن عـليـه السّلام و يك شب در خانه جناب زينب عليهاالسّلام دختر خود كه در خانه عبداللّه بن جعفر بود افطار مى فرمود و زياده از سه لقـمـه تـنـاول نمى فرمود، از سبب آن حالت مى پرسيدند مى فرمود:
امر خدا نزديك شده است مى خواهم خدا را ملاقات كنم و شكم من از طعام پر نباشد و بعضى نگاشته اند كه يك روز از بالاى منبر به جانب فرزندش امام حسن عليه السّلام نظرى افكند و فرمود: اى ابا مـحـمـّد! از اين ماه رمضان چند روز گذشته است ؟ عرض كرد: سيزده روز؛ پس به جانب امام حـسـيـن عـليـه السّلام نظرى كرد و فرمود: اى اباعبداللّه از اين ماه رمضان چند روز مانده ؟ عرض كرد: هفده روز؛ پس حضرت دست بر محاسن شريف خود زد و در آن روز لحيه آن جناب سفيد بود و فرمود: وَاللّهِ لَيَخْضِبُها بِدَمِها اِذِا نْبَعَثَ اَشْق يها؛ به خدا قسم كه اشقى امّت ، اين موى سفيد را با خون سر خضاب خواهد كرد! پس اين شعر را انشاد فرمود:
شعر :
                                                  اُريدُ حَياتَهُ وَيُريدُ قَتْلي
                                                                                                    عَذيرَكَ من خَليلِكَ مِنْ مُرادٍ(100)
وامـّا كـيـفـيـّت مـقـتـل آن حـضـرت چـنـانـكـه جـمـاعـتـى از بـزرگـان نـقـل كرده اند چنين است كه گروهى از خوارج كه از آن جمله عبدالرّحمن بن ملجم بود بعد از واقـعـه نـهـروان در مكّه جمع شدند و هر روز اجتماعى مى كردند و انجمنى مى ساختند و بر كشتگان نهروان مى گريستند، يك روز در طى سخن همى گفتند: على و معاويه كار اين امّت را پريشان ساختند اگر هر دو تن را مى كشتيم اين امّت را از زحمت ايشان آسُوده مى ساختيم ؛ مردى از قبيله اشجع سر برداشت و گفت :
به خدا قسم كه عمرو بن العاص كم از ايشان نـيـسـت بـلكـه اصـل فساد و ريشه فتنه اوست ؛ پس سخن بر اين نهادند كه هر سه تن را بـايـد كـشـت ، ابـن مـُلجم لعين گفت : على را من مى كشم ؛ حجّاج بن عبداللّه كه معروف به (بـُرْك ) بود، كشتن معاويه را به ذمّه خويش نهاد، و (دادويه ) كه معروف به عمرو بن بـكـر تـمـيمى است ، قتل عمرو عاص را بر ذمّه نهاد؛ چون عهد به پاى بردند با هم قرار دادند كه بايد هر سه تن در يك شب بلكه در يك ساعت كشته شوند و سخن بر اين نهادند كـه شب نوزدهم ماه رمضان هنگام نماز بامداد كه ايشان حاضر مسجد شوند در انجام اين امر اقدام نمايند؛
پس يكديگر را وداع كرده (بُرْك ) طريق شام گرفت و عمرو سفر مصر كرد و ابـن مـلجـم لعـيـن بـه جـانـب كوفه روان شد و هر سه تن شمشير خود را مسموم ساختند و مـكنون خاطر را مكتوم داشتند و انتظار روز ميعاد مى بردند تا گاهى كه شب نوزدهم رسيد. بـامـداد آن شـب بـُرك بـن عـبـداللّه بـا شـمـشـيـر زهـر آب داده داخـل مـسجد شد و در ميان جماعت از قفاى مُعاويه بايستاد آنگاه كه معاويه به ركوع يا به سجود رفت تيغ بكشيد و بر ران او زده معاويه بانگى در داد و در محراب در افتاد مردمان در هـم رفـتـنـد و (بـرك ) را بـگرفتند و معاويه را به سراى خويش بردند و طبيب حاذق حـاضر كردند چون طبيب زخم او را ديد گفت :
اين ضربت از اثر شمشير زهر آب داده است و عـِرْق نـكـاح را آسـيـب رسـيـده اسـت اگـر خـواهـى ايـن جـراحـت بـهـبـودى پـذيـرد و نـسـل تـو مـنـقـطع نشود بايد با آهن سرخ كرده موضع جراحت را داغ كرد آنگاه مداوا كرد و اگر چشم از فرزند مى پوشى با مشروبات معالجه توان كرد، معاويه گفت : مرا تاب و تـوان نـيـسـت كـه با حديده محماة صبر كنم و مرا دو فرزندم يزيد و عبداللّه كافى است ؛
پـس او را بـا شـراب عـقـاقـيـر مـداوا كـردنـد تـا بـهـبـودى يـافـت و نسل او منقطع گشت و بعد از صحّت ، امر كرد تا از بهر او در مسجد مقصوره اى بنا كردند و پاسبانان بگماشت تا او را حراست كنند؛ پس (بُرْك ) را حاضر ساخت و فرمان داد تا سـر از تـنـش بـرگـيرند گفت : الامان و البشارة ! معاويه گفت : چيست آن بشارت ؟ گفت : رفيق من رفته است كه على را در اين وقت بكشد اكنون مرا حبس كن تا خبر رسد اگر على را كـشـتـه انـد آنـچـه خـواهـى بـكـن و اگـرنـه مـرا رهـا كـن كـه بـروم عـلى را بـه قتل رسانم و سوگند ياد كنم كه باز به نزد تو آيم كه هرچه خواهى در حقّ من حكم كنى ؛ پس بنابر قولى معاويه امر كرد تا او را حبس ‍ كردند تا گاهى كه خبر شهادت اميرالمؤ منين عليه السّلام رسيد به شكرانه قتل على عليه السّلام او را رها كرد.
امّا عمرو بن بكر چون داخل مصر شد صبر كرد تا شب نوزدهم شهر رمضان برسيد پس با شـمـشـيـر مـسـمـوم در مـسـجـد جـامـع درآمـد و بـه انـتظار عمروعاص نشست از قضا در آن شب عـمـروعـاص را قـولنـجـى عارض شد و نتوانست به مسجد رفت ، پس ‍ قاضى مصر را كه خارجة بن ابى حبيبه مى گفتند به نيابت خويش به مسجد فرستاد، خارجه به نماز ايستاد عـمـروبـن بـكـر را چنان گمان رفت كه پيشنماز عمروعاص است شمشير خود را كشيد و بر خـارجـه بـدبـخـت فرود آورد و او را در خون خود بغلطانيد و همى خواست تا فرار كند كه مردم او را بگرفتند و به نزد عمروعاص ، او را بردند؛ عمروبن العاص فرمان داد تا او را بـكـشند آن ملعون آغاز جزع نمود و سخت بگريست ، گفتند: هنگام مرگ اين گريستن چيست مگر ندانستى كه جزاى اين كار هلاكت است ؟ گفت : لاواللّه ! من از مرگ هراسان نشوم بلكه از آن مـى گريم كه بر قتل عمرو ظفر نيافتم و از آن غمگينم كه (بُرْك ) و (ابن ملجم ) به آرزوى خويش رسيدند و على و معاويه را به تيغ خويش گذرانيدند، عمرو گفت تا او را گـردن زدنـد و روز ديـگر به عيادت خارجه رفت و او هنوز حشاشه جانى باقى داشت ، رو بـه عـمـروعـاص كـرد و گـفـت : يـا ابـا عـبـداللّه ! هـمـانـا ايـن مـرد اراده نـداشـت جـز قتل ترا، عمرو گفت : لكن خداوند اراده كرد خارجه را.
امّا عبدالرحمن بن ملجم به قصد قتل اميرالمؤ منين عليه السّلام به كوفه آمد و در محلّه بنى كِنْدَه كه قاعدين خوارج در آنجا جاى داشتند فرود شد ولكن از خوارج قصد خويش را مخفى مى داشت كه مبادا منتشر شود در اين ايّام كه به انتظار كشتن اميرالمؤ منين عليه السّلام روز بـه سر مى برد وقتى به زيارت يكى از اصحاب خويش ‍ رفت در آنجا قَط امِ بنت اخضر تيميّه را ملاقات كرد و او سخت نيكو روى و مشگين موى بود و پدر و برادر او را كه از جمله خـوارج بـود اميرالمؤمنين عليه السّلام در نهروان كشته بود از اين جهت او را با على عليه السـّلام خـصـومـت بـى نـهـايـت بـود، ابـن مـلجـم را چـون نـظـر بـه جـمـال دل آراى او فتاد يك باره دل از دست بداد؛ لاجرم از در خواستگارى قَطامِ بيرون شد، قطام گفت كه چه مَهْر من خواهى كرد؟ گفت : هرچه بگوئى !
گفت : صداق من سه هزار درهم و كـنـيزكى و غلامى و كشتن على بن ابى طالب است ! ابن مُلجم گفت كه تمام آنچه گفتى مـمـكـن اسـت جـز قـتـل عـلى كـه چـگـونـه از بـراى مـن ميسّر شود؛ قطامِ گفت : وقتى كه على مشغول به امرى باشد و از تو غافل باشد ناگهان بر او شمشير مى زنى و غيلةً او را مى كـشـى پـس اگر كشتى قلب مرا شفا دادى و عيش خود را با من مُهنّا ساختى و اگر تو كشته شوى پس آنچه در آخرت به تو مى رسد از ثوابها بهتر است براى تو از آنچه در دنيا بـه تـو مـى رسـد.
ابـن مـلجـم دانست كه آن ملعونه با او در مذهب موافقت دارد گفت : به خدا سوگند كه من نيز به اين شهر نيامده ام مگر براى اين كار، قطام گفت كه من از قبيله خود جـمـعـى را با تو همراه مى كنم كه تو را در اين امر معاونت كنند، پس كس فرستاد به نزد وَرْدان بـن مُجالد كه از قبيله او بود و او را براى يارى ابن ملجم طلبيد. و ابن ملجم نيز در اين اوقات كه مصمم قتل على عليه السّلام بود وقتى شبيب بن بَجْرَه را كه از قبيله اشجع بود و مذهب خوارج داشت ديدار كرد گفت : اى شبيب ! هيچ توانى كه كسب شرف دنيا و آخرت كـنـى ؟ گـفـت : چـه كـنـم ؟ ابـن مـلجـم مـلعـون گـفـت كـه در قـتـل عـلى ، مرا اعانت كنى ، شبيب گفت : يابن ملجم ! مادر به عزاى تو بگريد انديشه مرا هـولنـاك كـرده اى چـگـونـه بدين آرزو دست توان يافت ؟
ابن ملجم گفت : چندين ترسان و بددل مباش ‍ در مسجد جامع كمين مى سازيم و هنگام نماز فجر بر وى مى تازيم و كار او را بـا شـمشير مى سازيم و دل خود را شفا مى بخشيم و خون خود را باز مى جوئيم . چندان از ايـنگونه سخن كرد كه شبيب را قوى دل ساخت و با خود همدست و همداستان نمود و او را با خـود به نزد قَطامِ برد و در اين هنگام آن ملعونه در مسجد اعظم بود و قبّه و خيمه از براى او برپا كرده بودند و به اعتكاف مشغول بود، پس ابن ملجم از اتفاق شبيب با خود، قطام را آگـهـى داد آن مـلعـونـه گـفـت :
هـرگـاه كـه خـواسـتـيـد او را بـه قـتل آريد در اينجا به نزد من آئيد؛ پس آن دو ملعون از مسجد بيرون شدند و چند روزى به سـر بـردند تا شب چهارشنبه نوزدهم رسيد، پس ابن ملجم با شبيب و وَرْدان به نزد قَطام در مـسـجـد حـاضـر شـدند آن ملعونه بافته اى چند از حرير طلبيد و بر سينه هاى ايشان مـحـكـم بـبـسـت و شـمـشـيـرهـاى زهـر آب داده را بـداد تـا حـمايل كردند و گفت چون مردان مرد انتها زفرصت بريد و چون هنگام رسيد وقت را از دست نـدهـيـد؛ آن سـه تـن از نـزد آن مـلعـونـه بـيـرون شـدنـد و در مـقـابـل آن درى كـه حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام از آن داخِل مسجد مى شد، بنشستند و انتظار حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام را مى بردند.
و هم در اين ايّام كه اين سه ملعون به اين خيال بودند وقتى اشعث بن قيس را ديدار كرده بودند و او را از عزم خويشتن آگاهى داده بودند اشعث نيز اعانت ايشان را بر ذمّه نهاده بود تا در ايـن شـب كه ليله نوزدهم بود او نيز حسب الوعده خويش به نزد ايشان آمد. و حُجْر بن عدى رحـمـه اللّه كـه از بزرگان شيعيان بود آن شب را در مسجد به سر مى برد ناگهان به گـوش او رسـيـد كـه اشـعـث مـى گـويـد: يابن ملجم ! در كار خويش بشتاب و سرعت كن در انـجـاح حاجت خويش كه صبح دميد و رسوا خواهى گرديد. حُجْر از اين سخن غرض ايشان را فهميد و با اشعث ، گفت : اى كـار از حـدّ گـذشـت چـون بـه مـسـجـد رسـيـد صـداى مـردم را شـنـيـد كـه بـه قتل آن حضرت خبر مى دهند.
اكـنـون بـيـان كـنـيـم حـال حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عليه السّلام را در آن شب : از امّكلثوم نقل شده كه فرمود چون شب نوزدهم ماه رمضان رسيد پدرم به خانه آمد به نماز ايستاد، من براى افطار آن جناب طبقى حاضر گذاشتم كه دو قرصه نان جو با كاسه اى از لَبَن و مقدارى از نمك سوده در آن بود چون از نماز فارغ شد، چون آن طبق را نگريست بگريست و فرمود: اى دختر! براى من در يك طَبَق دو نانخورش ‍ حاضِر كرده اى مگر نمى دانى كه من مـتـابـعـت برادر و پسر عمّ خود رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم مى كنم ؟ اى دختر! هـركـه خـوراك و پوشاك او در دنيا نيكوتر است ايستادن او در قيامت نزد حق تعالى بيشتر اسـت ، اى دخـتـر! در حـلال دنـيا حساب است و در حرام دنيا عذاب .
پس برخى از زهد حضرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم را تـذكـره فـرمـود آنـگاه فرمود: به خدا سوگند افـطـار نكنم تا از اين دو خورش ، يكى را بردارى ؛ پس من كاسه لَبَن را برداشتم و آن حضرت اندكى از نان جو با نمك تناول فرمود و حمد و ثناى الهى به جا آورد و برخاست و بـه نـمـاز ايـسـتـاد پـيـوسـتـه مـشـغـول ركـوع و سـجـود بـود و تـضـرّع و ابـتـهـال بـه درگاه خالق متعال مى نمود و نقل شده كه آن حضرت در آن شب بسيار از بيت خود بيرون مى رفت و داخل مى شد و به اطراف آسمان نظر مى كرد و اضطراب مى نمود و تـضـرّع و زارى مـى كـرد و سوره يس را تلاوت فرمود و مى گفت : اَللّهُمَّ باركْ لى فى الْمَوْتِ ؛ يعنى خداوندا مبارك گردان براى من مرگ را، بسيار مى گفت :
اِنّا للّهِ وَاِنّا اِلَيْهِ ر اجـِعـُونَ و كـلمـه مـبـاركه لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ اِلا بِاللّهِ العَلِىِّ الْعَظيمِ را بسيار مكرر مى كرد و بسيار صلوات مى فرستاد و استغفار مى نمود.
و ابـن شـهـر آشـوب و غيره روايت كرده اند كه حضرت در تمام آن شب بيدار بود و براى نماز شب بيرون نرفت به خلاف عادت هميشه خويش .
امّ كـلثـوم عـرض كـرد: اى پـدر! ايـن بـيـدارى و اضـطـراب شـما در اين شب براى چيست ؟ فرمود: در صبح اين شب من شهيد خواهم شد! عرض كرد: بفرمائيد جعده به مسجد رود و با مـردم نـمـاز گـزارد، (جـعـده فـرزنـد هـبـيـره است و مادرش امّ هانى خواهر اميرالمؤ منين عليه السـّلام اسـت ) فـرمـود: (بـگـويـئد جعده به مسجد رود و با مردم نماز گزارد)؛ پس بى تـوانـى فـرمـود كـه از قـضـاى الهـى نـمـى تـوان گـريـخـت و خـود آهـنگ رفتن به مسجد نمود.(101)
و روايـت شـده كـه در آن شـب آن حـضـرت بيدار بود و بسيار بيرون مى رفت و به آسمان نـظـر مـى افكند و مى فرمود:به خدا قسم كه دروغ نمى گويم و دروغ به من گفته نشده ايـن اسـت آن شـبـى كـه مـرا وَعـْده شـهادت داده اند، پس به مضجع خويش ‍ برمى گشت پس زمـانـى كـه فـجـر طـالع شـد (اِبـْن نـَبـّاح ) مؤ ذّن آن حضرت درآمد و نداى نماز در داد، حـضـرت به آهنگ مسجد برخاست چون به صحن خانه آمد مرغابيان چند كه در خانه بودند بـه خـلاف عـادت از پـيـش روى آن حـضـرت درآمدند و پر مى زدند و فرياد و صيحه همى كـردنـد بـعـضـى خـواسـتند كه ايشان را برانند حضرت فرمود: (دَعُوهُنَّ فاِنَّهُنَّ صَوآئحُ تـَتـْبـَعـُهـا نـَوآئحُ)(102) يـعـنـى بـگـذاريـد ايـشـان را بـه حـال خود همانا ايشان صيحه زنندگانند كه از پى ، نوحه كنندگان دارند. و به روايتى ام كـلثـوم يـا امـام حـسـن عـليـه السـّلام عـرض كـرد: اى پـدر! چـرا فـال بـد مـى زنـى ؟ فـرمـود: فـال بـد نـمـى زنـم ولكـن دل شـهـادت مـى دهـد كـه كـشته مى شوم يا آنكه فرمود:
اين سخن حقّى بود كه به زبانم جـارى شـد؛ آنگاه سفارش مرغابيان را به امّكلثوم نمود و فرمود: اى دخترك من ! به حق من بـر تـو كـه ايـنـهـا را رها كنى ؛ زيرا كه محبوس داشتى چيزى را كه زبان ندارد و قادر نيست بر سخن گفتن ، هرگاه گرسنه يا تشنه شود پس آنها را غذا ده و سيراب كن و اگر نه رها كن بروند و از گياههاى زمين بخورند و چون به در خانه رسيد قلاب ، در كمربند آن حضرت بند شد و از كمر مباركش باز شد حضرت كمر را محكم بست و اشعارى چند انشاد كرد كه از جمله اين دو بيت است :
(مـورّخ امـيـن (مـسـعـودى ) گـفـته در خانه آن حضرت از تنه درخت خرما بود و چون خواست بـيـرون برود در باز نمى شد و مشكل شده بود فتح ، آن حضرت در را از جا كند و كنارى نـهـاد و اِزار خـود بـگـشـود و مـحـكـم بـسـت و ايـن دو شـعـر را انـشـاد فـرمـود: اُشْدُدْ...)(103)
شعر :
                                                  اُشْدُدْ حَيازيمَكَ لِلْمَوْتِ
                                                                                                    فِاَنَّ المَوتَ لاقيكا
                                                  وَلا تَجْزَعْ عَنِ المَوْتِ
                                                                                                    اِذا حَلَّ بِناديكا
                                                  وَلا تَغْتَرَّ بالدَّهْرِ
                                                                                                    وَإنْك انَ يُوافيكا
                                                  كَما اَضْحَكَكَ الدَّهْرُ
                                                                                                    كَذاكَ الدَّهْرُ يُبْكيك ا(104)
مـضـمـون اشعار آنكه : اى على ! ببند ميان خود را براى مرگ ، پس همانا مرگ ترا ملاقات خـواهـد نـمـود، و جـَزَع مـكـن از مـرگ وقـتـى كـه نـازل شـود بـه مـنـزل تـو، و مـغـرور مـشـو بـه دنيا هرچند با تو موافقت نمايد، همچنان كه دهر ترا خندان گردانيده است ، همچنين ترا به گريه خواهد درآورد؛ پس گفت : الهى مرگ را بر من مبارك كن و لقاى خود را بر من خجسته فرماى .
اُمـّكـُلْثـُوم از شـنـيـدن ايـن كـلمـات فـرياد وا اَبَتاهُ و و اغَوْثاهُ برداشت و امام حسن عليه السّلام از قفاى پدر بيرون رفت چون به آن حضرت رسيد عرض كرد همى خواهم با شما بـاشـم ، حضرت فرمود كه ترا سوگند مى دهم به حقّى كه از براى من است بر تو كه برگردى ، امام حسن عليه السّلام به خانه باز شد و با امّ كلثوم محزون و غمگين نشستند و بر احوال و اقوالى كه از پدربزرگوار مشاهده كرده بودندمى گريستند.
و از آن سـوى امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام وارد مـسـجـد گـشـت و قـنـديـل هـاى مـسـجد خاموش بود، آن حضرت در تاريكى ركعتى چند نماز بگزاشت و لختى مشغول تعقيب گشت ، آنگاه بر بام مسجد آمد و انگشتان مبارك بر گوش نهاد و بانگ اذان در داد و چـون آن حـضـرت اذان مـى گـفـت هيچ خانه در كوفه نبود مگر آنكه صداى اذانش ‍ به آنـجـا مـى رسـيـد، آنـگـاه از مـَاءْذَنـه بـه زيـر آمـد و خـداى را تـقـديـس و تـهـليـل مـى گـفـت و صـلوات مى فرستاد آنگاه از بام به زير آمد و اين چند بيت را قرائت فرمود:
شعر :
                                                  خَلُّوا سَبيلَ المُؤْمِن الُْمجاهِدِ
                                                                                                    في اللّه ذى الكُتُب وَذى المشاهد
                                                  فىِ اللّهِ لا يَعْبُدُ غَيْرَ الْواحِد
                                                                                                    وَ يُوقِظُ النّاسَ اِلَى الْمَساجِدِ(105)
پس به صحن مسجد درآمد و همى گفت : الصَّلوة الصَّلوة و خفتگان را براى نماز از خواب بـرمـى انگيخت و ابن ملجم ملعون در تمام آن شب بيدار بود و در آن امر عظيم كه اراده داشت تفكّر مى كرد؛ اين هنگام كه اميرالمؤ منين عليه السّلام خفتگان را براى نماز بيدار مى كرد او نـيـز در مـيان خفتگان به روى در افتاده بود و شمشير مسموم خود را در زير جامه داشت ، چـون امـيـرالمـؤ منين عليه السّلام بدو رسيد فرمود: برخيز! براى نماز و چنين مخواب كه ايـن خـواب شـيـاطـيـن اسـت ، بـر دسـت راسـت بخواب كه خواب مؤ منان است يا به طرف چپ بخواب كه خواب حكماء است و بر پشت بخواب كه خواب پيغمبران است .
آنـگـاه فـرمـود: قـصدى در خاطر دارى كه نزديك است از آن آسمانها فرو ريزد و زمين چاك شود و كوهسارها نگون گردد و اگر بخواهم مى توانم خبر داد كه در زير جامه چه دارى ! و از او در گـذشـت و بـه مـحراب رفت و به نماز ايستاد. و امّا ابن ملجم با اينكه كَرّةً بَعْدَ كـَرّةٍ گـوشـزد او گـشـته بود كه اميرالمؤ منين عليه السّلام را اَشقاى امّت شهيد مى كند و گـاهـى قـَطـامِ را مى گفت مى ترسم من آن كس باشم و بر آرزو نيز دست نيابم .
و آن شب تـا بـامـداد در انديشه اين امر عظيم بود عاقبت سيلاب شقاوت او اين خيالات گوناگون را چـون خـس و خـاشـاك بـه طـوفـان فـنـا داد و عـزم خـويـش را در قـتـل امـيـرالمـؤ مـنـيـن عليه السّلام درست كرد و بيامد در پهلوى آن استوانه كه در پهلوى مـحـراب بـود جـاى گـرفـت ، وَرْدان و شَبيب نيز در گوشه اى خزيدند، چون اميرالمؤ منين عـليـه السـّلام در ركـعـت اوّل سـر از سـجـده بـرداشـت ، شـبـيـب ابـن بـَجـْرَه اوّل آهـنـگ قـتـل آن حـضـرت كـرد و بانگ زد كه : للّهِ الْحُكْم يا على لا لَكَ وَلا لاصْحابِكَ؛ يـعـنـى حـكـم خـاص خـداونـد اسـت تـو نـتوانى از خويشتن حكم كنى و كار دين را به حكومت حَكَمَيْن بازگذارى .
اين بگفت و تيغ را براند شمشير او بر طاق آمد و خطا كرد. از پس ‍ او، ابن ملجم آمد بى توانى شمشير خود را حركتى داد اين كلمات بگفت و شمشير بر فرق آن حـضـرت فـرود آورد و از قـضـا ضـربت او به جاى زخم عمروبن عبدود آمد و تا موضع سجده را بشكافت آن حضرت فرمود:
بِسْمِ اللّهِ وبِاللّهِ وَعَلى مِلَّةِ رَسُولِ اللّهِ فُزْتُ وَرَبِّ الكَعْبَةِ.
سـوگـنـد بـه خـداى كـعـبه كه رستگار شدم ! و صيحه شريفه اش بلند شد كه فرزند يـهـوديـه ابـن مـلجم مرا كشت او را ماءخوذ داريد، اهل مسجد چون صداى آن حضرت شنيدند در طلب آن ملعون شدند و صداها بلند شد و حال مردم ديگرگون شده بود پس همه به سوى محراب دويدند كه آن حضرت در محراب افتاده و فَرْق مباركش ‍ شكافته شده و خاك برمى گيرد و بر مواضع جراحت مى ريزد و اين آيه مباركه مى خواند:(106)
(مِنها خَلَقْن اكُمْ وَفيها نُعيدُكُمْ وَمِنها نُخْرِجُكُمْ تارَةً اُخْرى .)(107)
؛يـعـنى از زمين خلق كردم شما را و در زمين برمى گردانم شما را و از زمين بيرون مى آورم شـمـا را بـار ديـگـر؛ پـس فـرمـود كـه آمـد امـر خـدا و راسـت شـد گـفـتـه رسـول خـدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم ؛ مردمان ديدند كه خون سرش بر روى و محاسن شريفش جارى است و ريش مباركش به خون خضاب شده و مى فرمايد:
هذ ا ما وَعـَدَنـَا اللّهُ وَرَسـُولُهُ؛ ايـن هـمـان وعـده اسـت كـه خـدا و رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم به من داده اند؛ و هم هنگام ضربت ابن مُلجم بر فرق آن حـضـرت زمـيـن بـلرزيـد و دريـاهـا بـه مـوج آمـد و آسـمـانـهـا مـتـزلزل گـشـت و درهـاى مـسـجـد بـه هـم خورد و خروش از ملائكه آسمانها بلند شد و باد سـيـاهـى سـخـت بـوزيـد كـه جـهـان را تـاريـك سـاخـت و جبرئيل در ميان آسمان و زمين ندا در داد چنانكه مردمان بشنيدند و گفت :
تـَهـَدَّمـَتْ وَاللّهِ اَرْكـانُ الْهـُدى وَانْطَمَسَتْ اَعْلامُ التُّقى وَانْفَصَمَتِ الْعُرْوَةُ الْوُثْقى قُتِلَ ابـْنُ عـَمِّ الْمـُصـطـَفـى قـُتـِلَ الْوَصـِىُّ الْمـُجْتَبى قُتِلَ عَلِىُّ الْمُرْتَضى قَتَلَهُ اَشْقَى الاَشْقِياءِ؛
به خدا سوگند كه در هم شكست اركان هدايت و تاريك شد ستاره هاى علم نبّوت و برطرف شـد نـشـانـه هـاى پـرهـيـزكـارى و گـسـيـخـتـه شـد عـروة الوثـقـاى اِل هـى و كـشـتـه شـد پـسـر عَمِّ محمّد مصطفى صلى اللّه عليه و آله و سلّم و شهيد شد سيّد اوصياء على مرتضى شهيد كرد او را بدبخت ترين اشقياء.
چـون امّ كـلثـوم ايـن صـدا را شـنـيد طپانچه بر روى خود زد و گريبان چاك كرد و فرياد بـرداشـت و ا اَبـَتـاه و ا عـَليـّاه و ا مـحـمّد اه پس حَسَنَيْن عليهماالسّلام از خانه به سوى مسجد دويدند، ديدند كه مردم نوحه و فرياد مى كنند و مى گويند: و ااِم ام اه وَ و ا اَميرالْمُؤ منين به خدا سوگند كه شهيد شد امام عابد مجاهد كه هرگز اصنام و اوثان را سجده نكرد و اشـبـه مـردم بـود بـه رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم پـس چـون داخل مسجد شدند فرياد و ااَبَتاه و و ا عَلياه برآوردند و مى گفتند كاش مرده بوديم و اين روز را نـمـى ديديم ؛ چون به نزديك محراب آمدند پدر بزرگوار خويش را ديدند كه در ميان محراب در افتاده .
و ابوجعده وَ جماعتى از اصحاب و انصار آن حضرت حاضرند و همى خـواهـنـد تـا مگر آن حضرت را بر پا دارند تا با مردم نماز گزارد و او توانائى ندارد، پـس حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام امام حسن عليه السّلام را به جاى خود باز داشت كه با مردم نماز گزارد و آن حضرت نماز خويشتن را نشسته تمام كرد و از زحمت زهر و شدت زخـم بـه جانب يمين و شمال متمايل مى گشت ، چون امام حسن عليه السّلام از نماز فارغ شد سـر پـدر را در كـنـار گرفت و همى گفت : اى پدر! پشت مرا شكستى چگونه ترا به اين حال توانم ديد؟
اميرالمؤ منين عليه السّلام چشم بگشود و فرمود: اى فرزند! از پس امروز پـدر تـرا رنـجـى و اَلَمى نيست ، اينك جدّ تو محمّد مصطفى صلى اللّه عليه و آله و سلّم و جـدّه تـو خـديـجـه كـبـرى و مادر تو فاطمه زهرا عليهاالسّلام و حوريان بهشت حاضرند و انـتـظـار پـدر تـرا دارنـد تـو شاد باش و دست از گريستن بدار كه گريه تو، ملائكه آسـمـان را بـه گـريه درآورده است ؛ پس با رداى اميرالمؤ منين عليه السّلام جراحت سر را مـحـكـم بـبـسـتند و آن حضرت را از محراب به ميان مسجد آوردند و از آن سوى ، خبر شهادت امـيـرالمـؤ مـنين عليه السّلام در شهر كوفه پراكنده شد زن و مرد آن بلده به سوى مسجد شتاب كردند، اميرالمؤ منين عليه السّلام را ديدند كه سرش در دامن امام حَسَن عليه السّلام اسـت . و با آنكه جاى ضربت را محكم بسته اند خون از آن مى ريزد و گلگونه مباركش از زردى بـه سفيدى مايل شده است به اطراف آسمان نظر مى كند و زبان مباركش به تسبيح و تقديس الهى مشغول است و مى گويد:
اِلهي اَسْئَلُكَ مُرافَقَةَ الاَنْبِيآءِ وَالاَوْصِياءِ وَاَعْلى دَرَجاتِ جَنَّةِ الْمَاْوى .
پس زمانى مدهوش شد و امام حسن عليه السّلام بگريست و از قَطَرات عَبرات آن حضرت كه بـر روى پـدر بـزرگـوارش ريـخـت آن حـضـرت به هوش آمد و چشم بگشود و فرمود: اى فرزند! چرا مى گريى و جَزَع مى كنى ؟ همانا تو بعد از من به زهر ستم شهيد مى شوى و بـرادرت حـسـيـن به تيغ و هر دو تن به جدّ و پدر و مادر خود ملحق خواهيد شد. آنگاه امام حسن عليه السّلام از قاتل پدر پرسش كرد، فرمود:
مرا پسر يهوديّه عبدالرّحمن بن مُلْجُم مـُرادى ضـربـت زد و اكنون او را به مسجد درآورند و اشاره كرد به باب كِنْدَه و پيوسته زهـر شـمـشـير بر بدن آن حضرت سَرَيان مى كرد و آن حضرت را بى خويشتن مى نمود و مـردمـان بـه بـاب كـِنـْدَه مـى نـگريستند و بر اميرالمؤ منين عليه السّلام مى گريستند كه نـاگـاه صـدائى از دَرِ مـسـجـد بـلنـد شـد و ابن ملجم را دست بسته از باب كِنْدَه به مسجد درآوردنـد و مـردمان گوش و گردن او را با دندان مى گزيدند و بر رويش مى زدند و آب دهان بر روى نحسش مى افكندند و او را همى گفتند:
واى بر تو! ترا چه بر اين داشت كه اميرالمؤ منين عليه السّلام را كشتى و رُكْن اسلام را در هم شكستى ؟! و او خاموش بود چيزى نـمـى گـفـت و مـردم را هـر سـاعـت آتش خشم افروخته تر مى گشت و همى خواستند او را با دنـدان پـاره پـاره كنند. حُذَيْفه نَخَعى با شمشير كشيده از پيش روى مى شتافت و مردم را مى شكافت تا او را به حضور حضرت امام حسن عليه السّلام آوردند، چون نظر آن حضرت بر او افتاد فرمود: اى ملعون ! كشتى اميرالمؤ منين و امام المسلمين را به جاى آنكه ترا پناه داد و تـرا بـر ديـگران اختيار كرد و عطاها فرمود، آيا بد امامى بود از براى تو و جزاى نيك هاى او به تو اين بود كه دادى ؟!.
ابـن مـلجم همچنان سر به زير افكنده بود و سخن نمى گفت ، پس در آن وقت صداهاى مردم بـه گـريه و نوحه بلند شد، پس امام حسن عليه السّلام پرسيد از آن مردى كه آن ملعون را آورده بـود، كـه ايـن دشـمـن خـدا را در كجا يافتى ؟ پس آن مرد حكايت يافتن ابن ملجم را بـراى آن حـضـرت نـقـل نـمـود، پس امام حسن عليه السّلام فرمود: حمد و سپاس خداوندى را سـزا اسـت كـه دوسـت خـود را يـارى كـرد و دشـمـن خـود را مخذول و گرفتار نمود. بعد از لختى اميرالمؤ منين عليه السّلام چشم بگشود و اين كلمه مى فرمود:
اِرْفـَقُوا يا مَلائِكَةَ رَبّى بى ؛ يعنى اى فرشتگان خدا، با من رفق و مدارا كنيد. آنگاه امام حـسـن عـليـه السـّلام بـه آن حـضـرت عـرض كـرد: ايـن دشـمـن خـدا و رسـول و دشـمن تو، ابن ملجم است كه حق تعالى ترا بر او نيرو داد و در نزد تو حاضر ساخت . اميرالمؤ منين عليه السّلام به جانب آن ملعون نگريست و به صداى ضعيفى فرمود: يـابـن مـلجـم ! امـرى بزرگ آوردى و مرتكب كار عظيم گشتى ، آيا من از بهر تو بد امامى بـودم كـه مـرا چـنـين جزا دادى ؟ آيا من ترا مَوْرِد مرحمت نكردم و از ديگران برنگزيدم ؟ آيا بـه تـو احـسـان نـكردم و عطاى تو را افزون نكردم با آنكه مى دانستم كه تو مرا خواهى كشت لكن خواستم حجّت بر تو تمام شود و خدا انتقام مرا از تو بكشد و نيز خواستم كه از ايـن عقيدت برگردى و شايد از طريق ضلالت و گمراهى روى بتابى ، پس شقاوت بر تـو غـالب شد تا مرا بكشتى ، اى شقى ترين اشقياء! ابن ملجم اين وقت بگريست و گفت :
اَفَاَنْتَ تُنْقِذُ مَنْ فى النّارِ؟ يعنى آيا تو نجات مى توانى داد كسى را كه در جهنم است و خـاصّ آتـش اسـت ؟ آنـگاه حضرت سفارش او را به امام حسن عليه السّلام كرد و فرمود: اى پسر! با اسير خود مدارا كن و طريق شفقت و رحمت پيش دار، آيا نمى بينى چشمهاى او را كه از ترس چگونه گردش مى كند و دلش چگونه مضطرب مى باشد؟ امام حسن عليه السّلام عـرض كـرد: ايـن مـلعـون ترا كشته است و دل ما را به درد آورده است امر مى كنى كه با او مـدارا كـنـيم ؟!
فرمود: اى فرزند! ما اهل بيت رحمت و مغفرتيم ، پس بخوران به او از آنچه خـود مـى خـورى و بـيـاشـام او را از آنـچـه خـود مى آشامى ، پس اگر من از دنيا رفتم از او قـصاص كن و او را بكش و جسد او را به آتش نسوزان و او را مُثْله مكن ـ يعنى دست و پا و گـوش و بـيـنـى و سـايـر اعـضـاى او را قـطـع مـكـن ـ كـه مـن از جـدّ تـو رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم شـنيدم كه فرمود: (مثله مكنيد اگر چه به سگ گـزنـده بـاشـد).
و اگـر زنـده مـاندم من خود داناترم كه با او چه كار كنم و من اَوْلى مى باشم به عفو كردن ؛ چه ما اهل بيتى مى باشيم كه با گناهكار در حق ما جز به عفو و كرم رفتار ديگر ننمائيم . اين وقت آن حضرت را از مسجد برداشته با نهايت ضعف و بى حالى آن جناب را به خانه بردند و ابن ملجم را دست به گردن بسته در خانه محبوس داشتند و مـردمـان در گـرد سـراى آن حـضـرت فـريـاد گـريـه و عـويـل در هم افكندند و نزديك بود كه خود را هلاك كنند و حضرت امام حسن عليه السّلام در عـيـن گـريـه و زارى و نـاله و بى قرارى با پدر بزرگوار خود گفت :
اى پدر! بعد از تـو بـراى مـا كـه خـواهـد بـود مـصـيـبـت تـو بـراى مـا امـروز مـثـل مـصيبت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم است ، گويا گريه را از براى مصيبت تـو آموخته ايم ؛ پس حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام نور ديده خود را به نزديك خويش طلبيد و ديده هاى او را ديد كه از بسيارى گريه مجروح گرديده پس به دست مبارك خود آب از چـشـمـان حـسـن عـليـه السـّلام پـاك كـرد و دسـت بـر دل مـبـاركـش نـهـاد و فـرمـود:
اى فـرزنـد! خـداونـد عـالمـيـان دل تـرا بـه صـبـر سـاكـن فـرمايد و مزد تو و برادران ترا در مصيبت من عظيم گرداند و سـاكـن فـرمايد اضطراب ترا و جريان آب ديدگان ترا، پس به درستى كه خداوند مزد مـى دهـد تـرا بـه قـدر مـصـيـبـت تـو؛ پـس آن حـضـرت را در حـجـره اى نـزديك مصلاى خود خوابانيدند، زينب و ام كلثوم آمدند و در پيش آن حضرت بنشستند و نوحه و زارى براى آن حـضـرت مـى كـردنـد و مـى گـفـتـنـد كـه بـعـد از تـو كـودكـان اهـل بـيـت را كـه تـربيت خواهد كرد؟ و بزرگان ايشان را كه محافظت خواهد نمود؟ اى پدر بـزرگـوار! انـدوه مـا بـر تو دور و دراز است و آب ديده ما هرگز ساكن نخواهد شد! پس ‍ صـداى مـردم از بـيـرون حـجره بلند شد به ناله و آب از ديده هاى آن حضرت جارى شد و نظر حسرت به سوى فرزندان خود افكند و حسنَيْن عليهماالسّلام را نزديك خود طلبيد و ايـشـان را در بـركـشـيـد و رويـهـاى ايـشـان را مـى بـوسـيـد.(108) شـيـخ مـفـيـد(109) و شيخ طوسى روايت كرده اند از اصبغ بن نباته كه چون حضرت امـيـرالمومنین اصـبـغ ! گـريه مكن كه من راه بهشت در پيش دارم ، گفتم : فداى تو شوم مى دانم كه تو به بهشت مى روى من بر حال خود و بر مفارقت تو مى گريم انتهى .(110)
بالجمله ؛پس ساعتى مدهوش شد به سبب زهرى كه در بدن مباركش جارى شده بود چنانكه حـضـرت رسـول صلى اللّه عليه و آله و سلّم به سبب زهرى كه به او داده بودند گاهى مـدهـوش مى شد و گاهى به هوش باز مى آمد، چون اميرالمؤ منين عليه السّلام به هوش آمد امـام حـسـن عـليـه السـّلام كـاسه اى از شير به دست آن حضرت داد، حضرت گرفت اندكى تناول فرمود و بقيّه آن را براى ابن ملجم امر فرمود، ديگر باره سفارش كرد به حضرت امام حسن عليه السّلام در باب اَكْل و شُرْبه آن ملعون .
شيخ مفيد و ديگران روايت كرده اند كه چون ابن ملجم را به حبس بردند ام كلثوم گفت : اى دشـمـن خـدا! امـيـرالمؤ منين عليه السّلام را كشتى ؟ آن ملعون گفت : اميرالمؤ منين را نكشته ام پـدر ترا كشته ام ؛ امّ كلثوم فرمود: اميدوارم كه آن حضرت از اين ضربت شفا يابد و حق تعالى ترا در دنيا و آخرت معذّب دارد؛ ابن ملجم گفت كه آن شمشير با هزار درهم خريده ام و هـزار درهـم ديـگـر داده ام كـه آن را به زهر آب داده اند و ضربتى بر او زده ام كه اگر ميان اهل زمين قسمت كنند آن ضربت را هر آينه همه را هلاك كند!(111)
ابوالفرج نقل كرده كه به جهت معالجه زخم اميرالمؤ منين عليه السّلام اطبّاء كوفه را جمع كردند و عالم تر آنان در عمل جرّاحى شخصى بود كه او را اثير بن عمرو مى گفتند، چون در جـراحـت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السّلام نگريست شُش گوسفندى طلبيد كه تازه و گرم بـاشـد، چـون آن شـش را حاضر كردند رگى از آن بيرون كشيد آنگاه او را در شكاف زخم كرد و در آن دميد تا اطرفش به اَقْصاى جرحت رسيد و لختى بگذاشت پس برداشت و در آن نـظر كرد بعضى از سفيدى مغز سر آن حضرت را در آن ديد آن وقت به اميرالمؤ منين عليه السـّلام عـرض كرد كه وصيت خود را بكن كه ضربت اين دشمن خدا كار خود را كرده و به مغز سر رسيده و ديگر كار از تدبير بيرون شده .(112)