سرنوشت قاتلان سيد الشهدا و يارانش

ابن شهر آشوب به سند معتبر روايت كرده است كه حضرت امام حسين عليه السّلام به عمر بن سعد گفت كه به اين شادم بعد از آنكه مرا شهيد خواهى كرد، از گندم عراق بسيارى نخواهى خورد، آن ملعون از روى استهزا گفت كه : اگر گندم نباشد جو نيز خوب است ، پس چنان شد كه حضرت فرموده بود، و امارت رى به او نرسيد، و بر دست مختار كشته شد. ايضا روايت كرده است كه بويهاى خوشى كه از انبار حضرت غارت كردند همه خون شد، و گياهها كه برده بودند همه آتش در آن افتاد.
و به روايت ديگر: از آن بوى خوش هر كه استعمال كرد از مرد وزن البته پيس ‍ شد. ايضا ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه حضرت سيد الشهداء عليه السّلام در صحراى كربلا تشنه شد، خود را به كنار فرات رسانيد و آب برگرفت كه بياشامد، ملعونى تيرى به جانب آن جناب انداخت كه بر دهان مباركش نشست ، حضرت فرمود: خدا هرگز تو را سيراب نگرداند، پس آن ملعون تشنه شد و هر چند آب مى خورد سيراب نمى شد تا آنكه خود را به شط فرات افكند، و چندان آب آشاميد كه به آتش ‍ جهنم واصل گرديد.
ايضا روايت كرده اند كه چون امام حسين عليه السّلام از آن كافر جفا كار آب طلبيد، بدبختى در ميان آنها ندا كرد كه : يا حسين ! يك قطره از آب فرات نهواهى چشيد تا آنكه تشنه بميرى يا به حكم ابن زياد در آيى ، حضرت فرمود: خداوندا، او را از تشنگى بكش و هرگز او را ميامرز، پس آن ملعون پيوسته العطش فرياد مى كرد، و هر چند آب مى آشاميد سيراب نمى شد تا آنكه تركيد و به جهنم واصل شد.
و بعضى گفته اند كه آن ملعون عبدالله بن حصين ازدى بود، و بعضى گفته اند كه : حميد بن مسلم بود.
ايضا روايت كرده اند كه ولدالزنائى از قبيله (دارم ) تير به جانب آن حضرت افكند، بر حنكش آمد، و حضرت آن خون را مى گرفت و به جانب آسمان مى ريخت ، پس آن ملعون به بلائى مبتلا شد كه از سرما و گرما فرياد مى كرد،
و آتشى از شكمش شعله مى كشيد و پشتش از سرما مى لرزيد، و در پشت سرش بخارى روشن مى كرد و هر چند آب مى خورد سيراب نمى شد، تا آنكه شكمش پاره شد و به جهنم واصل شد.
ابن بابويه و شيخ طوسى به سانيد بسيار روايت كرده اند از يعقوب بن سليمان كه گفت : در ايام حجاج چون گرسنگى بر ما غالب شد، با چند نفر از كوفه بيرون آمديم تا آنكه به كربلا رسيديم و
موضعى نيافتيم كه ساكن شويم ، ناگاه خانه اى به نظر ما در آمد در كنار فرات كه از چوب علف ساخته بودند، رفتيم و شب در آنجا قرار گرفتيم ، ناگاه مرد غريبى آمد و گفت : دستورى دهيد كه امشب با شما به سر آوردم كه غريبم و از راه مانده ام ، ما او را رخصت داديم و داخل شد چون آفتاب غروب كرد و چراغ افروختيم به روغن نفت و نشستيم به صحبت داشتن ، پس صحبت منتهى شد به ذكر جناب امام حسين عليه السّلام و شهادت او، و گفتيم كه : هيچكس در آن صحرا نبود كه به بلائى مبتلا نشد، پس آن مرد غريب گفت كه : من از آنها بودم كه در آن جنگ بودند و تا حال بلائى به من نرسيده است ، و مدار شيعيان به دروغ است ، چون ما آن سخن را از او شنيديم ترسيديم و از گفته خود پشيمان شديم ، در آن حالت نور چراغ كم شد، آن بى نور دست دراز كرد كه چراغ را اصلاح كند، همين كه دست را نزديك چراغ رسانيد، آتش در دستش مشتعل گرديد، چون خواست كه آن آتش را فرو نشاند آتش در ريش نحسش افتاد و در جميع بدنش شعله كشيد، پس ‍ خود را در آب فرات افكند، چون سر به آب فرو مى برد، آتش در بالاى آب حركت مى كرد و منتظر او مى بود تا سر بيرون مى آورد، چون سر بيرون مى آورد، در بدنش مى افتاد، و پيوسته بر اين حال بود تا به آتش جهنم واصل گرديد.
ايضا ابن بابويه به سند معتبر از قاسم بن اصبغ روايت كرده است كه گفت : مردى از قبيله بنى دارم كه با لشكر ابن زياد به قتال امام
حسين عليه السّلام رفته بود، به نزد ما آمد و روى او سياه شده بود، و پيش از آن در نهايت خوشرويى و سفيدى بود، من به او گفتم كه : از بس كه روى تو متغير شده است نزديك بود كه من تو را نشناسم ، گفت : من مرد سفيد روئى از اصحاب حضرت امام حسين عليه السّلام را شهيد كردم كه اثر كثرت عبادت از پيشانى او ظاهر بود، و سر او را آورده ام .
راوى گفت : كه ديدم آن ملعون را كه بر اسبى سوار بود و سر آن بزرگوار در پيش زين آويخته بود كه بر زانوهاى اسب مى خورد، من با پدر خود گفتم كه : كاش اين سر را اندكى بلندتر مى بست كه اينقدر اسب به آن خفت نرساند، پدرم گفت : اى فرزند! بلائى كه صاحب اين سر بر او مى آورد زياده از خفتى است كه او به اين سر مى رساند، زيرا كه او به من نقل كرد كه از روزى كه او را شهيد كرده ام تا حال هر شب كه به خواب مى روم به نزديك من مى آيد و مى گويد كه بيا، و مرا بسوى جهنم مى برد و در جهنم مى اندازد، و تا صبح عذاب مى كشم ، پس من از همسايگان او شنيدم كه : از صداى فرياد او ما شبها به خواب نمى توانيم رفت ؛ پس من به نزد زن او رفتم و حقيقت اين حال را از او پرسيدم گفت : آن خسران مال خود را رسوا كرده است ، و چنين است گفته است .
ايضا از عمار بن عمير روايت كرده است كه چون سر عبيدالله بن زياد را با سرهاى اصحاب او به كوفه آوردند من به تماشاى آن سرها رفتم چون رسيدم ، مردم مى گفتند كه : آمد آمد، ناگاه ديدم مارى آمد
و در ميان آن سرها گرديد تا سر ابن زياد را پيدا كرد و در يك سوراخ بينى او رفت و بيرون آمد و در سوراخ بينى ديگرش رفت ، و پيوسته چنين مى كرد.
ابن شهر آشوب و ديگران از كتب معتبره روايت كرده اند كه دستهاى ابحر بن كعب كه بعضى از جامه هاى حضرت امام حسين عليه السّلام را كنده بود، در تابستان مانند دو چوب خشك مى شد و در زمستان خون از دستهاى آن ملعون مى ريخت ؛ و جابر بن زيد عمامه آن حضرت را برداشت ، چون بر سر بست در همان ساعت ديوانه شد؛ و جامه ديگرى را جعوبة بن حويه برداشت ، چون پوشيد، در ساعت به برص مبتلا شد؛ و بحيربن عمرو جامه ديگر را برداشت و پوشيد، در ساعت زمين گير شد.
ايضا از ابن حاشر روايت كرده است كه گفت : مردى از آن ملاعين كه به جنگ امام حسين عليه السّلام رفته بودند، چون به نزد ما برگشت ، از اموال آن حضرت شترى و قدرى زعفران آورد، چون آن زعفران را مى كوبيدند، آتش از آن شعله مى كشيد؛ و زنش به بر خود ماليد، در همان ساعت پيس ‍ شد؛ چون آن شتر را ذبح كردند، به هر عضو از آن شتر كه كارد مى رسانيدند، آتش از آن شعله مى كشيد؛ چون آن را پاره كردند، آتش از پاره هاى آن مشتعل بود؛ چون در ديگ افكندند،
آتش از آن مشتعل گرديد؛ چون از ديگ بيرون آوردند، از جدوار تلختر بود و ديگرى از حاضران آن معركه به آن حضرت ناسزائى گفت ، از
دو شهاب آمد و ديده هاى او را كور كرد.
سدى ابن طاووس و ابن شهر آشوب و ديگران از عبدالله بن زباح قاضى روايت كرده اند كه گفت : مرد نابينائى را ديدم از سبب كورى از او سؤ ال كردم ، گفت : من از آنها بودم كه به جنگ حضرت امام حسين عليه السّلام رفته بودم ، و با نه نفر رفيق بودم ، اما نيزه به كار نبردم و شمشير نزدم و تيرى نينداختم ، چون آن حضرت را شهيد كردند و به خانه خود برگشتم و نماز عشا كردم و خوابيدم ، در خواب ديدم كه مردى به نزد من آمد و گفت : بيا كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله تو را مى طلبد، گفتم : مرا به او چكار است ؟ جواب مرا نشنيد، گريبان مرا كشيد و به خدمت آن حضرت برد، ناگاه ديدم كه حضرت در صحرائى نشسته است محزون و غمگين ، و جامه را از دستهاى خود بالا زده است ، و حربه اى به دست مبارك خود گرفته است ، و نطعى در پيش آن حضرت افكنده اند، و ملكى بر بالاى سرش ‍ ايستاده است و شمشيرى از آتش در دست دارد، و آن نه نفر كه رفيق من بودند ايشان را به قتل مى رساند، و آن شمشير را به هر يك از ايشان كه مى زند آتش در او مى افتد و مى سوزد، و باز زنده مى شود و بار ديگر ايشان را به قتل مى رساند.
من چون آن حالت را مشاهده كردم ، به دو زانو در آمدم و گفتم : السلام عليك يا رسول الله ، جواب سلام من نگفت و ساعيت سر در زير افكند و گفت : اى دشمن خدا، هتك حرمت من كردى و
عترت مرا كشتى و رعايت حق من نكردى ، گفتم :
يا رسول لله شمشيرى نزدم و نيزه به كار نبردم و تير نيانداختم ، حضرت فرمود: راست گفتى ، وليكن در ميان لشكر آنها بودى و سياهى لشكر ايشان را زياد كردى ، نزديك من بيا، چون نزديك رفتم ديدم طشتى پر از خون در پيش آن حضرت گذاشته است ، پس فرمود: اين خون فرزند منن حسين است ، و از آن خون دو ميل در ديده هاى من كشيد، چون بيدار شدم نابينا بودم .
در بعضى از كتب معتبره از دربان ابن زياد روايت كرده اند كه گفت : از عقب آن ملعون داخل قصر او شدم ، آتشى در روى او مشتعل شد و مضطرب گرديد و رو به سوى من گردانيد و گفت : ديدى ؟ گفتم : بلى ، گفت : به ديگرى نقل مكن .
ايضا از كعب الاحبار نقل كرده اند كه در زمان عمر از كتب متقدمه نقل مى كرد وقايعى را كه در اين امت واقع خواهد شد و فتنه هائى كه حادث خواهد گرديد، پس گفت : از همه فتنه ها عظيم تر و از همه مصيبتها شديدتر، قتل سيد شهدا حسين بن على عليه السّلام خواهد بود، و اين است فسادى كه حق تعالى در قرآن ياد كرده است كه (ظهر الفساد فى البر والبحر بما كسبت ايدى الناس ) و اول فسادهاى عالم ، كشتن هابيل بود، و آخر فسادها كشتن آن حضرت است ، و در روز شهادت آن حضرتت درهاى آسمان راخواهند گشودو از آسمانها بر آن حضرت خون خواهند گريست ، چون ببينديد كه سرخى در جانب آسمان بلند شد بدانيد كه او شهيد شده است .
167
گفتند: اى كعب چرا اسمان بر كشتن پيغمبران نگريست و بر كشتن آن حضرت مى گريد؟! گفت : واى بر شما! كشتن حسين امرى است عظيم ، و او فرزند برگزيده سيد المرسلين است و پاره تن آن حضرت است ، و از آب دهان او تربيت يافته است ، و او را علانيه به جور و ستم و عدوان خواهند كشت و وصيت جد او حضرت رسالت صلى الله عليه و آله را در حق او رعايت نخواهند كرد سوگند ياد مى كنم به حق آن خداوندى كه جان كعب در دست اوست كه بر او خواهند گريست گروهى از ملائكه آسمانهاى هفت گانه كه تا قيامت گريه ايشان منقطع نخواهد شد، و آن بقعه كه در آن مدفون مى شد بهترين بقعه هاست ، و هيچ پيغمبرى نبوده است مگر آنكه به زيارت آن بقعه رفته است و بر مصيبت آن حضرت گريسته است ، و هر روز فوجهاى ملائكه و جنيان به زيارت آن مكان شريف مى روند، چون شب جمعه مى شود، نود هزار ملك در آنجا نازل مى شوند و بر آن امام مظلوم مى گريند و فضايل او را ذكر مى كنند، و در آسمان او را (حسين مذبوح ) مى گويند و در زمين او را (ابو عبدالله مقتول ) مى گويند و در درياها او را فرزند منور مظلوم مى نامند، و در روز شهادت آن حضرت آفتاب خواهد گرفت ، در شب آن ، ماه خواهد گرفت ، و تا سه روز جهان در نظر مردم تاريك خواهد بود، و آسمان خواهد گريست ، و كوهها از هم خواهد پاشيد، و درياها به خروش خواهند آمد، و اگر باقيمانده ذريت او و جمعى از شيعيان او بر روى زمين نمى بودند، هر آينه خدا آتش از آسمان بر مردم مى باريد.
پس كعب گفت : اى گروه تعجب نكنيد از آنچه من در باب حسين مى گويم ، به خدا سوگند كه حق تعالى چيزى نگذاشت از آنچه بوده و خواهد بود مگر آنكه براى حضرت موسى عليه السّلام بيان كرد، و هر بنده اى كه مخلوق شده و مى شود همه را در عالم ذر بر حضرت آدم عليه السّلام عرضه كرد، و احوال ايشان واختلافات و منازعات ايشان را براى دنيا بر آن حضرت ظاهر گردانيد پس آدم گفت : پروردگارا در امت آخر الزمان كه بهترين امتهايند چرا اينقدر اختلاف به هم رسيده است ؟ حق تعالى فرمود: اى آدم چون ايشان اختلاف كردند، دلهاى ايشان مختلف گرديد، و ايشان فسادى در زمين خواهند كرد مانند فساد كشتتن هابيل ، و خواهند كشت جگر گوشه حبيب من محمد مصطفى صلى الله عليه و آله را پس حق تعالى واقعه كربلا را به آدم نمود، و قاتلان آن حضرت را روسياه مشاهده كرد، پس آدم عليه السّلام گريست و گفت : خداوندا تو انتقام خود را بكش از ايشان چنانچه فرزند پيغمبر بزرگوار تو را شهيد خواهند كرد.
ايضا از سعيد بن مسيب روايت كرده است كه چون حضرت امام حسين عليه السّلام شهيد شد، در سال ديگر من متوجه حج شدم كه به خدمت حضرت امام زين العابدين عليه السّلام مشرف شدم ، پس روزى بر در كعبه طواف مى كردم ناگاه مردى را ديدم كه دستهاى او بريده بود و روى او مانند شب تار سياه و تيره بود، به پرده كعبه چسبيده بود و مى گفت : خداوندا به حق اين خانه كه گناه مرا بيامرز، و مى دانم كه نخواهى آمرزيد؛ من گفتم : واى بر تو چه گناه كرده اى كه نين نا اميد از رحمت خدا گرديده اى ؟ گفت : من جمال امام حسين عليه السّلام بودم در هنگامى كه متوجه كربلا گريد، چون آن حضرت را شهيدد كردند، پنهان شدم كه بعضى از جامه هاى آن حضرت را بربايم ، و در كار برهنه كردن حضرت بودم . در شب ناگاه شنيدم كه خروش ‍ عظيم از آن صحرا بلند شد، و صداى گريه و نوحه بسيار شنيدم و كسى را نمى ديدم ، و در ميان آنها صدائى مى شنيدم كه مى گفت : اى فرزند شهيد من ، واى حسين غريب من ، تو را كشتند و حق تو را نشناختند و آب را از تو منع كردند، از استماع اين اصوات موحشه ، مدهوش گرديدم و خود را در ميان كشتگان افكندم ، و در آن حال مشاهده كردم سه مرد و يك زن را كه ايستاده اند و بر درو ايشان ملائكه بسيار احاطه كرده اند، يكى از ايشان مى گويدكه : اى فرزند بزرگوار واى حسين مقتول به سيف اشرا، فداى تو باد جد و پدر و مادر و برادر تو.
ناگاه ديدم كه حضرت امام حسين عليه السّلام نشست و گفت : لبيك يا جداه و يا رسول الله و يا ابتاه و يا امير المؤ منين و يا اماه يا فاطمه الزهرا و يا اخاه ، اى برادر مقتول به زهر جانگداز، بر شما باد از من سلام ، پس فرمود: يا جداه كشتند مردان ما را، يا جداه اسير كردند زنان ما را، يا جداه غارت كردند اموال ما را، يا جداه كشتند اطفال ما را، ناگاه ديدم كه همه خروش بر آوردند و گريستند، حضرت فاطمه زهرا عليه السّلام از همه بيشتر مى گريست .
پس حضرت فاطمه عليه السّلام گفت : اى پدر بزرگوار ببين كه چكار كردند با اين نور ديده من اين امت جفا كار، اى پدر مرا رخصت بده كه خون فرزند خود را بر سر و روى خود بمالم ، چون خدا را ملاقات كنم با خون او الوده باشم ، پس همه بزرگواران خون آن حضرت را برداشتند و بر سر و روى خود ماليدند، پس شنيدم كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله مى گفت كه : فداى تو شوم اى حسنن كه تو را سر بريده مى بينم و در خون خود غلطيده مى بينم ، اى فرزند گرامى ، كه جامه هاى تو را كند؟ حضرت امام حسين عليه السّلام فرمود كه : اى جد بزرگوار شتردارى كه با من بود و با او نيكيهاى بسيا كرده بودمم ، او به جزاى آن نيكيها مرا عريان كرد! پس حضرت رسالت صلى الله عليه و آله به نزد من آمد و گفت : از خدا انديشه نكردى و از من شرم نكردى كه جگر گوشه مرا عريان كردى ، خدا روى تو را سياه كند در دنيا و آخرتت و دستهاى تو را قطع كند، پس در همان ساعت روى من سياه شده و دستهاى من افتاد، و براى اين دعا مى كنم و مى دانم كه نفرين حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله رد نمى شود، و من آمرزيده نخواهم شد.
ايضا روايت كرده است كه مرد خدادى ( آهنگرى ) در كوفه بود، چون لشكر عمر بن سعد به جنگ سيد الشهداء مى رفتند، از آهن بسيارى برداشت و با لشكر ايشان رفت ، و نيزه هاى ايشان را درستت مى كرد و ميخ ‌هاى خيمه هاى ايشان را مى ساخت و شمشير و خنجر ايشان را اصلاح مى كرد، آن حداد گفت : من نوزده روز با ايشانن بودم و اعانت ايشان مى نمودم تا آنكه آن حضرت را شهيد كردند.
چون برگشتم شبى در خانه خود خوابيده بودن ، در خواب ديدم كه قيامت بر پا شده است و مردم از تشنى زبانهايشان آويخته است و آفتاب نزديك سر مردم ايستاده است و من از شده عطش و حرارت مدهوش بودم ، آنگاه ديدم كه سواره اى پيدا شد در نهايت حسن و جمال و در غايت مهابت و جلال ، و چندين هزار پيغمبران و اوصياى ايشان و صديقان و شهيدان در خدمت او مى آمدند، و جميع محشر از نور خورشيد جمال اومنور گرديده ، و به سرعت گذشت ، بعد از ساعتى سوار ديگر پيدا شد مانند ماه تابان ، عرصه قيامت را به نور جمال خود روشن كرد و چندين هزار كس در ركاب سعادت انتساب او مى آمدند، و هر حكمى مى فرمود اطاعت مى كردند چون به نزديك من رسيد، عنان مركب كشيد و فرمود: بگيريد اين را.
ناگه ديدم كه يكى از آنها كه در ركاب او بودند بازوى مرا گرفت و چنان كشيد كه گمان كردم كتف م جدا شد، گفتم : به حق آن كى كه تو را به بردن من مامور گردانيد تو را سوگند مى دهم كه بگوئى او كيست ؟ گفت : احمد مختار بود، گفتم : آنا كه بر درو او بودند چه جماعت بودند؟ گفت : پيغمبران و صديقان و شهيدان و صالحان ن گفتم : شما چه جماعتيد كه بر دور اين مرد بر آمده ايد و هر چه مى فرمايد اطاعت مى كنيد گفت ما ملائكه پروردگار عالميانيم و ما را در فرمان او كرده است ، گفتم : مرا چرا فرمود بگيريد؟ گفت : حال تو مانند حال آن جماعت است چون نظر كردم عمر بن سعد را ديدم با لشكرى كه همراه بودند، و جمعى را نمى شناختم و زنجيرى از آتش در گدرن عمر بود و آتش از ديده ها و گوشهاى او شعله مى كشيد ن و جمعى ديگر كه با او بودند پاره اى در زنجيرهاى آتش بودند، و پاره اى غلهاى اتش ‍ در گردن داشتند، و بعضى مانند من ملائكه به بازوهاى ايشان چسبيده بودند.
چون پاره اى راه ما را بردند، ديدم كه حضرت رسالت صلى الله عليه و آله بر كرسى رفيعى نشسته است و دو مرد نورانى در جانب راستت او ايستاده اند، از ملك پرسيدم كه : اين دو مرد كيستند؟ گفت : يكى نوح عليه السّلام است و ديگرى ابراهيم عليه السّلام ، پس حضرت رسول صلى الله عليه و آله گفت : چه كردى يا على ؟ فرمود: احدى از قاتلان حسين را نگذاشتم مگر آنكه همه را جمع كردم و به خدمت تو آوردم ، پس حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمود: نزديك بياوريد ايشان را.
چون ايشان را نزديك بردند، حضرت از هر يك از ايشان سؤ ال مى كرد كه چه كردى با فرزند من حسين و مى گريست ، و همه اهل محشر از گره او مى گريستند، پس يكى از ايشان مى گفتم كه : من آب بر روى او بستم ، و ديگرى مى گفت : من تير به سوى او افكندم ، و ديگرى مى گفت : من سر او را جدا كردم ، و ديگرى مى گفت : من فرند او را شهيد كردم ، پس حضرت رسالت صلى الله عليه و آله فرياد بر آورد: اى فرزندان غريب بى ياور من ، اى اهل بيت مطهر من ، بعد از من با شما چنين كردند؟ پس خطاب كرد به پيغمبران كه : اى پدر م آدم و اى برادر من نوح و اى پدر من ابراهيم ، ببينيد كه چگونه امت من با ذريت من سلوك كرده اند؟ پس خروش از انبيا و اوصيا و جميع اهل محشر بر آمد پس امر كرد حضرت زبانيه جهنم را كه : بكشيد ايشان را به سوى جهنم ، پس يك يك ايشان را مى كشيدند به سوى جهنم مى بردند، تا آنكه مردى را آوردند، حضرت از او پرسيد كه : تو چه كردى ؟ گفت : من تيرى و نيزه اى نينداختم و شمشيرى نزدم نجار بودم ، و با آن اشرار همراه بودم ، روزى عمود خيمه حصين بن نمير شكست و آن را اصلاح كردم ، حضرت فرمود: آخر نه در آن لشكر داخل بوده اى ، و سياهى لشكر ايشان را زياده كرده اى ، و قاتلان فرزندان مرا يارى كرده اى ، ببريد او را به سوى جهنم ، پس اهل محشر فرياد بر آوردند كه : حكمى نيست امروز مگر براى خدا و رسول خدا و وصى او.
چون مرا پيش بردند و احوال خود را گفتم ، همان جواب را به من فرمود و امر كرد مرا به سوى آتش برند، پس از دهشت آن حال بيدار شدم و زبان من و نصف بدن من خشك شده بود، و همه كس از من بيزارى جسته اند و مرا لعنت مى كنند، و به بدترين احوال گذارنيد تا به جهنم واصل شد.