ملاقات رهبر انقلاب با خانواده شهد رازمیک داوودیان

  • 1401/07/07 - 17:12
شهید رازمیک داوودیان یکی از شهدای ارمنی است که رهبر معظم انقلاب به مناسبت کریسمس به ملاقات خانواده اش می روند. رازمیک داوودیان قبل از شروع جنگ تحمیلی هم فعالیت های انقلابی در کارنامه خود ثبت کرده است.
ملاقات رهبر انقلاب با خانواده شهد رازمیک داوودیان

.

پایگاه جامع فرق، ادیان و مذاهب_ از همان بچگی، تا همین حالا که خودم بچه ای چهار ساله دارم، همیشه متوجه نگاه سنگین آدمها شده و می شوم. وزن نگاه آدم ها را خیلی خوب حس می کنم؛ وزن نگاه های مهربانانه، خشمگینانه، کینه توزانه و... خوب حس می کنم وزن نگاه مشکوکانه این مرد جوان را! نگاه آن مرد فکرم را تا رسیدن به خانه پدرخانمم، مشغول می کند. مقابل در خانه که می رسم، می بینم مردی دیگر، که شباهت زیادی با همان مرد سر کوچه دارد، مقابل در ایستاده است. " می ایستم، سلام می کنم و می پرسم: ببخشید؛ کاری داشتید اینجا ایستاده اید؟ می توانم کمک تان بکنم؟ می گوید: شما برای این منزل هستید؟

بله!
یعنی از  داوودیان ها هستید؟
داوودیان فامیلی همسرم است و اینجا منزل پدر همسرم. در خانه را برایم باز می کند و می گوید: ببخشید که به جا نیاوردم. بفرمایید. داخل.
شما خودتان را معرفی نکردید؟
مهمان پدر خانم تان هستم. بفرمایید داخل لطفاً.
اگر مهمانید، پس چرا اینجا ایستاده اید؟
بفرمایید داخل، خودتان متوجه می شوید!
وارد خانه می شوم: این دیگر چه مهمان عجیب و غریبی است! خب اگر مهمانی، چرا مثل نگهبان ها جلوی در ایستادهای؟! از پله ها که بالا می روم و به طبقه دوم که می رسم، می بینم یک مرد دیگر جلوی در ایستاده. لابد این هم مهمان است! سلام می دهم و با طعنه می پرسم: اجازه هست وارد بشوم؟
با این خانه کار دارید؟
بله. با این خانه کار دارم.
آقای داوودیان؟
نخیر! داماد آقای داوودیان.
بله بله! ببخشید. بفرمایید داخل.
 وارد خانه می شوم. سه مرد غریبه، داخل خانه هستند و کنار پدر هایکانوش، همسرم، ایستاده اند. هایکانوش خودش را به من می رساند و «سلام» و «خسته نباشید»می گوید.
چه خبر است؟ مهمان داریم؟ تا هایکانوش بخواهد جواب من را بدهد، پدرش از فاصله دو سه متری، با صدای بلند، مرا به آن مردهای غریبه معرفی می کند: این هم دامادم، آوانس! بعد رو می کند به من: آوانس! آقایان آمده اند تا درباره رازمیک از ما سؤال کنند. تا اسم رازمیک می آید، در یک لحظه، همه اتفاقات عجیب چند دقیقه پیش در ذهنم مرور می شود: نگاه های مشکوک، نگهبانی ها و سؤال و جواب ها... ناگهان چیزی در ذهنم مثل لامپ روشن می شود! ناخودآگاه، مثل خواب زده ها، چند قدم به طرف مهمان ها برمی دارم. سلام می دهند؛ اما من به جای جواب سلام، می پرسم: آقای خامنه ای قرار است تشریف بیاورند؟! یادش به خیر! عجب شبی بود. آن شب، که حالا پنج سال از آن می گذرد، هنوز ازدواج نکرده بودم و با هایکانوش آشنا نشده بودم. سال هفتادویک بود. پنج سال پیش. قرار بود برایمان مهمان بیاید، که زنگ زده بودند به برادر بزرگترم و گفته بودند اگر می شود نیم ساعتی هم ما برای عرض تبریک کریسمس کوتاه، مزاحمتان بشویم. یادم هست وقتی که آمدند، اولش، دقیقاً ما مانده بودیم که چرا رفتار این مهمان ها عجیب و غریب است؛ اما بعد که آقای خامنه ای تشریف آوردند، فهمیدیم جریان چیست برای محافظ ها تعریف می کنم که از کجا فهمیده ام مهمان اصلی امشب، آقای خامنه ای هستند. آنها هم بندگان خدا، کتمان نمی کنند؛ می خواستند بگذارند درست لحظاتی قبل از ورود ایشان قضیه را بگویند، اما حالا به خاطر تجربه من، موضوع زودتر لو رفته! پدر و مادر هایکانوش، وقتی می فهمند آقای خامنه ای قرار است تشریف بیاورند، می روند پشت در کوچه تا ایشان را از آنجا تا داخل خانه مشایعت کنند. محافظان اصرار دارند که داخل خانه منتظر باشند، اما راضی نمی شوند. من هم با پدر و مادر همسرم همراه می شوم.
بعد از یکی دو دقیقه انتظار داخل حیاط خانه، در باز می شود و ایشان تشریف می آورند داخل. سلام علیک گرمی با جمع ما می کنند. بعد به پدر و مادر هایکانوش تعارف می کنند تا جلو بروند، اما آنها قبول نمی کنند که جلوتر از آقای خامنه ای در راه پله ها حرکت کنند. آقای خامنه ای راه می افتند و ما هم پشت سر ایشان حرکت می کنیم و وارد منزل می شویم. داخل منزل هم، مقابل در ورودی، با هایکانوش سلام علیک گرمی می کنند و با صورتی پر لبخند، احوال هایکانوش را می پرسند. هایکانوش هم خوشامد می گوید و ایشان را تعارف می کند که روی مبل های اتاق پذیرایی بنشینند. آقای خامنه ای قبل از نشستن روی مبل، رو به پدر و مادر شهید می کنند که «بفرمایید اینجا نزدیک من بنشینید» و آنها، درست کنار ایشان می نشینند. آقای خامنه ای کریسمس را تبریک می گویند و از رازمیک می پرسند. از اینکه کی و کجا شهید شد و خبر شهادتش چطور به خانواده رسیده. پدر رازمیک شروع می کند به توضیح دادن و من و هایکانوش هم هرجا پدر مکث می کند یا یادش می رود، توضیحات او را تکمیل می کنیم. خدا رحمتش کند؛ رازمیک همین که جنگ شروع شد، عازم جبهه شد. اکثر دوران حضورش در جبهه را در دو شهر «آبادان» و «خرمشهر» بود. سرباز پیاده بود و اواخر اردیبهشت سال شصت، در درگیری رو در رو با ارتش عراق، چند گلوله به پهلویش می خورد و چند گلوله به سینه اش و شهید می شود.  
البته رازمیک در قضایای مبارزات انقلاب هم خیلی فعال بود. در روزهای منتهی به انقلاب اسلامی، برای راه اندازی تظاهرات علیه رژیم پهلوی، روز و شب نداشت و دائم در جنب و جوش بود. بعد از پیروزی انقلاب هم عضو کمیته محله مجیدیه تهران شد و پانزده ماه تمام در کمیته پاسدار بود. روز اولی که برای اعزام به سربازی رفت، گفته بودند «برو چهار ماه دیگر بیا، هنوز نوبت سربازی ات نشده اما رازمیک اصرار کرده بود که باید هرچه زودتر به جبهه برود و طاقت ندارد چهار ماه صبر کند. آنها هم که دیده بودند رازمیک خیلی مُصر است به رفتن، قبول کرده و تاریخ اعزامش را انداخته بودند فردای همان روز. رازمیک در تمام طول یک سال و چند ماه سربازی اش، فقط سه بار به مرخصی آمد. و در آن سه بار، هر دفعه چند روز زودتر از موعد به جبهه برگشت. می گفت «دلم مثل سیر و سرکه می جوشد و طاقت دوری از جبهه را ندارم. دشمن در خاک ماست؛ خیانت است که آدم خودش را مخفی کند و از زیر بار مسئولیت شانه خالی کند.»

حسین یکی از دوستان رازمیک بود. زمان شهادت رازمیک، نوجوانی کوچک بود. پدرش اوایل جنگ شهید شده بود و رازمیک، همیشه او را به خانه می آورد و با او بازی می کرد. یک بار وقتی برادر بزرگتر رازمیک از او پرسید «این بچه را چرا این قدر می آوری خانه؟» رازمیک گفت «او پدر ندارد؛ و بی پدری و يتیمی خیلی سخت و سنگین است.» حالا با اینکه چهارده سال از شهادت رازمیک گذشته، حسین که مسلمان است و خودش زن و بچه دارد، همیشه می آید و به مادر رازمیک سر میزند. کاش او هم اینجا بود و از نزدیک برای آقای خامنه ای از رازمیک می گفت. هایکانوش بلند می شود و آلبومی را که خودش، با دقت و ظرافت از رازمیک درست کرده، به دست آقای خامنه ای می دهد. حاج اقا که از شنیدن احوالات و نحوه شهادت رازمیک متأثر شده اند، شروع می کنند به تماشای آلبوم .
در این آلبوم، علاوه بر عکس های دوران مختلف زندگی رازمیک، وصیت نامه و دستخط هایش هم وجود دارد. هایکانوش حتی بریده روزنامه هایی که زمان شهادت رازمیک، از او نوشته بودند را در این آلبوم با دقت و ظرافت، کنار هم چیده است. تماشا کردن و خواندن حاج آقا، چند دقیقه ای طول می کشد. آن قدر باحوصله تک تک صفحات آلبوم را ورق می زنند و بریده روزنامه ها را مطالعه می کنند که انگار مشغول دیدن و خواندن مطالب بسیار مهمی هستند. در صفحه ای از آلبوم که وصیت نامه رازمیک قرار دارد، بیشتر مکث و توقف می کنند. معلوم است دارند تمام وصیت نامه را کلمه به کلمه و با دقت می خوانند. هموطنان عزیز؛ من جانم را در راه آزادی میهن فدا کردم. دوستان عزیز. برای شهادت من ناراحت نشوید؛ زیرا از همان اوایل انقلاب، هدف من فدا کردن جان خود برای میهن و آزادی بود. من در لباس سربازی به این افتخار نائل شدم تا نام من در کنار نام میهن پرستان یاد شود. از همه ایرانیان دلیر و ارامنه خداپرست و میهن دوست انتظار دارم که برای آزادی میهن، از شیوه من پیروی کنند...
آقای خامنه ای بعد از تماشای آلبوم و خواندن وصیت نامه، چند بار با تکان دادن سر، و با حالتی از سر تحسین و شگفتی، چند بار نام رازمیک را تکرار می کنند: رازمیک.. رازمیک... من و هایکانوش هر دو باهم، شروع می کنیم به توضیح دادن معنای اسم رازمیک. من می گویم: رازمیک هم همان معنی مرد جنگ را می دهد. هایکانوش حرف من را اصلاح می کند: معنی شهید شدن و شجاعت می دهد. من می گویم: رزم آورا هایکاتوش می گوید: رزمنده! آقای خامنه ای که حین توضیح دادن ما، نگاهشان بین من و هایکانوش در رفت و آمد بود، «رزمنده را تایید می کنند و می گویند: پس ریشه مشترکی با فارسی دارد. حاج آقا نکته ساده و جالبی را می گویند که تابه حال به آن دقت نکرده بودیم: رازمیک و رزمنده، هر دو از سه حرف اصلی «رزم» تشکیل شده اند و ریشه شان یکی است!

حرف که به اینجا می رسد، حاج آقا، از من و هایکانوش، درباره زبان ارامنه و خط ارمنی می پرسند که چقدر بلدیم و چند حرف دارد و اینها. وقتی توضیح می دهیم که الفبای ارمنی سی و هشت حرف دارد و تفاوتش با الفبای زبان فارسی چیست، ایشان می گویند که حروف اضافة الفبای ارمنی، در برخی از لهجه های قومیت های ایرانی، مثلا در گویش اصفهانی ها و آذری ها و بهبهانی ها، وجود دارد. و بعد چند شاهد مثال می آورند.
 هایکانوش با تعجب می گوید: خیلی از این چیزهایی را که شما می گویید، کسی نمی داند، جناب آقای خامنه ای! چای که از راه می رسد، یاد دیدار مقام معظم رهبری از منزل خودمان می افتم که مادرم به جای چای معمولی، چای دارچین درست کرده بود. در آن دیدار، با اینکه ظاهراً مصرف دارچین برایشان مفید نبود، اما ایشان چای را با رضایت خاطر میل کرده بودند و یا اینکه وقتی اهل محل و دوست و آشنا و فامیل فهمیدند رهبری آمده اند به منزل ما، چه حسرتی خوردند به حال خودشان! یادم هست که اکثرشان، یک سؤال مشترک هم داشتند «آقای خامنه ای در منزل شما چیزی هم خوردند؟» حاج آقا چای را بر می دارند و از شغل پدر رازمیک، و از شغل من می پرسند. پدر توضیح می دهد که آشپز بوده.
من آشپز بودم در کلیسای ایتالیایی، خیابان فرانسه.
 شماها غذاهایتان با غذاهای ایرانی یکی است یا تفاوت دارد؟
  یکی است، فرقی ندارد.
 آش رشته و مثلاً چلوگوشت؟
  بله، ما اینها را مصرف می کنیم.
آن وقت شما که آشپزی بلد هستید، در خانه به خانم کمک می کنید یا نه؟ همه به این مزاح آقای خامنه ای میخندیم. هایکانوش می گوید: بله حاج آقا! خیلی کمک می کنند. آقای خامنه ای به نشانه تشویق و تأیید پدر، به رویش می خندند و سرشان را آرام تکان می دهند. پدر نیز برای اینکه تشویق بیشتری دریافت کند، می گوید: تازه بچه ها هم آشپزی بلد هستند؟. خب! بچه ها که از مادرشان یاد گرفته اند و باز همه میخندیم.
ما شنبه ها مراسم داریم، می رویم؛ یعنی شب های یکشنبه.
این نزدیکی های شما کلیسا هست؟
بله. یک مقدار پایین تر هست.
کلیسای ارامنه چند تا هست در تهران؟
فکر کنم پانزده تا۔
 آقای آرداک مانوکیان هم می آیند؟ کجا موعظه می کنند؟ با تکان دادن سر، می گویم «بله! بله! می آیند. البته ایشان بیشتر در کلیسای خیابان ویلا هستند.» آقای خامنه ای از سابقه آشنایی شان با اسقف اعظم مانوکیان می گویند.
 ایشان اوایل ریاست جمهوری من، سال شصت آمد دیدن ما. ایشان اهل لبنان است، آمد اینجا رئیس ارامنه و اسقف اعظم کلیساهای ایران شد. پیش من هم آمد، آن وقت ها من رئیس جمهور بودم؛ دیدنی هم از ما کرد و آشنا شدیم. حاج آقا درباره دختر چهار ساله من هم سؤال می کنند؛ دختری که هم عمویش شهید شده، و هم دایی اش. از آرييلا؛ که برای خودش مشغول بازی است؟ از مادر بزرگ آرپیلا که کنارشان نشسته، می پرسند: این کوچولو بچه شماهاست یا بچه دخترتان؟
 مادر با دست، هایکانوش را نشان می دهد و می گوید: بچه دخترم است. حاج آقا می گویند: بیا اینجا ببینم کوچولو؛ اسمت چیه خانم؟ آرییلا را روی پای خود می نشانند، موهایش را با دست، نوازش می کنند و بر سر و رویش بوسه می زنند. میگویم: «اسمش آرپیلاست.
 هایکانوش که علاقه ایشان را به زبان ارمنی فهمیده، می گوید: حاج آقا! أرپیلا یعنی شیر ماده .
آقای خامنه ای که شب عید ما را یک شب عید به یادماندنی کرده اند، عزم رفتن می کنند.  خب! ما مقصودمان این بود که هم به شما، هم به این خانم، به خانواده تان عید را تبریک بگوییم؛ و هم به مناسبت شهادت فرزندتان، هر چند ده پانزده سال گذشته، به شما تسلیت و تبریک بگوییم. ان شاء الله موفق باشید. من، هایکانوش، و پدر و مادرش، هر کدام با جمله ای، از حاج آقا تشکر می کنیم. آقای خامنه ای برمی خیزند و با لبخندی مهربان، هدیه ای به مادر شهید می دهند و می گویند: این هم هدیه ما خدمت خانم. مادر می گوید: خیلی ممنون. زحمت کشیدید. تشکر می کنم. - ان شاء الله موفق و مؤید باشید. خداوند باقی فرزندانتان را به شما ببخشد. خداحافظتان. . .

برگرفته از کتاب مسیح در شب قدر

تولیدی

افزودن نظر جدید

CAPTCHA
لطفا به این سوال امنیتی پاسخ دهید.
Fill in the blank.