بی ادبی در مرام اقطاب صوفیه
مطلب اجمالی_ افلاکی در فصل هشتم این کتاب به شرححال نوه مولوی امیر عارف پرداخته و در حالی او را عارفی بزرگ و بیبدیل معرفی کرده است که در تذکرهها و متون عرفانی بعدی سخنی از امیر عارف نیست. علیرغم تمام تعریف و تمجیدهای که افلاکی از امیر عارف داشته است نمیتوان او را همچون پدربزرگش عارف و خداشناس معرفی کرد.. زیرا موارد متعددی از اعمال و حرکات ناشایستی از امیر عارف در همین کتاب مناقب ثبت و ضبط گردیده است. ازجمله از کتک زدن و خر خواندن شیخی که خود را سرِّ مولوی معرفی کرده تا سیلی زدن به شیخی که مریدانش او را قطب خطاب میکردند و خر خواندن کسی که به خاطر سجده مریدانش به او طعنه زده و اعتراض کرده است. [مناقب العارفین، ج 2، ص 909] با همه این موارد است که نمیتوان نوه مولوی را عارف دانست.
پینوشت:
افلاکی، شمسالدین احمد، مناقب العارفین، انتشارت دنیای کتاب، تهران، 1362، ج 2، ص 909
مطلب تفصیلی_ شمسالدین احمد افلاکی از مریدان خاندان مولوی، کتابی تذکرهای، در شرححال خاندان مولوی به نگارش درآورده و با نقل کرامتهای متعدد و زیادی همگی این خاندان را عارف و یکی بعد از دیگری را قطب بعد از قطب معرفی کرده است. افلاکی در فصل هشتم این کتاب به شرححال نوه مولوی امیر عارف پرداخته و او را عارفی بزرگ خوانده است و در معرفی او با این عنوان شروع کرده است: «در ذکر مناقب سلطان العارفین، برهان الواقفین، قدوة المکاشفین، قطب الابدال و اوتاد ...» [1]
افلاکی در حالی او را عارفی بزرگ و بی بدیل معرفی کرده است که در تذکرهها و متون عرفانی بعدی سخنی از امیر عارف نیست و در آنها جایی ندارد. اما علت اصلی اینهمه تعریف و تمجید افلاکی از امیر عارف این است که به گفته خود افلاکی، امیر عارف اصلیترین مشوق افلاکی بر نوشتن و به پایان رساندن کتاب مناقب بوده و همواره او را بر این کار ترغیب میکرده است. بنابراین روشن شد که چرا افلاکی اینهمه کرامت برای امیر عارف نقل میکند و را قطب و سلطان العارفین معرفی میکند. درحالیکه اگر احوال و برخورد او با دیگران را در همین کتاب مناقب با دقت موردمطالعه قرار دهیم خواهیم دید که علیرغم تمام تعریف و تمجیدهای که افلاکی از امیر عارف داشته است نمیتوان او را همچون پدربزرگش عارف و خداشناس معرفی کرد. زیرا موارد متعددی از اعمال و حرکات ناشایستی از امیر عارف در همین کتاب مناقب ثبت و ضبط گردیده است.
ازجمله اینکه با مشایخ این طریقت، در کمال بیادبی و گستاخانه سخن میگفت. افلاکی نقل میکند که: «وقتی ایشان با مریدان خود وارد شهر مرند میشوند. به دیدن شیخ مرند به نام شیخ اسحاق میروند و وقتی وارد میشوند شیخ میگوید: هی جوان از کجایی؟ امیر عارف گفت: از ملک روم هستم. شیخ اسحاق گفت: نیکو گفتی، بدان که من سرِّ مولانای روم هستم. اما ناگهان حضرت چلپی (امیر عارف) فریادی بر او زد و گفت: کهای خرِ ناخلف! سرِّ سگان کوی او هم نیستی، تو از کجا و این لاف دروغ از کجا؟ و این بیت را گفت:
مغز خر خوردی مگر تا از عما
پشّه را خوانی تو همراز هما
ای خری کین از تو خر باور کند
خویش با تو هم سِر و هم سَر کند
حضرت چلپی او را همچنان برداشته و بر زمینش زد و سیلی چند بر قفایش کوفت و درگیری عجیبی در شهر ایجاد شد... تا اینکه شیخ اسحاق بعد از سه روز مرد.» [2]
همچنین وقتی امیر عارف به صوفی شوریده دیگری برمیخورد که به او میگویند قطب عالم و غیرت ولایت. امیر عارف چون خود را قطب میدانسته است خونش به جوش میآید و از اسب پیاده میشود و سه بار سیلی محکم بر گردن آن مبهوت میزند که پیشانیاش بر زمین میخورد و غوغایی بزرگ در شهر ایجاد میشود. [3] همچنین وقتی شخصی به سجده مریدان بر امیر عارف طعنه زده و اعتراض نمود، امیر عارف به او گفت: «از آن انوار که در باطن فاطن شیخ است بیخبری، چونکه خری» [4]
با این تفاسیر چگونه میتوان نوه مولوی را با همه این رفتارهای ناشایست عارف و خداشناسی بزرگ دانست وقتی نمیتواند وجود یک شیخ مدعی قطبیت را تحمل کند و او را به باد کتک و بیادبی میگیرد. همین عوامل است که باعث شده تذکره نویسان بعد از او هرگز سخنی از امیر عارف به میان نیاورند. حتی میتوان گفت آنچه را افلاکی در کتاب خود بهعنوان کرامت برای امیر عارف نقل کرده است یا از سر اجبار بوده یا از روی تعصب.
پینوشت:
[1]. افلاکی، شمسالدین احمد، مناقب العارفین، انتشارت دنیای کتاب، تهران، 1362، ج 2، ص 852
[2]. همان، ص 850
[3]. همان، ص 855
[4]. همان، ص 909
افزودن نظر جدید