حضرت نرجس خاتون چگونه مادر امام زمان(ع) شد

  • 1400/12/24 - 06:48
حضرت نرجس خاتون یکی از شاهزاده های مسیحی رومی بود که در خواب پیامبر اکرم (ص) ایشان را از حضرت عیسی (ع) برای فرزند خود خواستگاری می کنند. بعد از مدتی که جنگ بین روم و اعراب شعله ور شد، ایشان نیز به اسارت درآمدند. امام هادی (ع) یکی از دوستان خود را برای خرید ایشان فرستاد و ایشان هم به محض دریافت نامه امام به درخواست کنیز شدن برای امام، پاسخ مثبت دادند.
نرجس خاتون

حضرت نرجس خاتون شاهزاده رومی و از نسل حضرت پطرس بود که در خواب به ازدواج امام هادی (ع) در آمد.

پایگاه جامع فرق، ادیان و مذاهب_ بشر بن سلیمان نخّاس که از اولاد ابوایوب انصاری و از اصحاب امام هادی و امام حسن عسکری (علیهماالسلام) بود، در سرّ من رأی (سامرا) همسایه این دو امام همام بود گفته است: «روزی کافور خادم نزد من آمد وگفت: مولای ما ابوالحسن علی بن محمد عسکری(امام هادی) (علیهماالسلام) با شما کار دارد. من هم محضر حضرت رسیدم، وقتی در مقابل ایشان نشستم، حضرت به من فرمودند:

ای بشر! تو از اولاد انصار هستی و علاقه و محبت نسبت به ما همیشه و نسل به نسل در میان شما بوده است، شما مورد اعتماد ما اهل بیت هستید، اکنون من به تو فضیلت و شرافتی می دهم که تاکنون احدی از شیعه در آن به تو سبقت نگرفته است و تو را به رازی مطلع کرده و برای خرید کنیزی می فرستم.

بعد حضرت نامه‌ای را در نهایت لطافت و زیبایی و با خط رومی نوشتند و آن را مهر کردند و همیان[کیسه] زردی را بیرون آوردند که دویست و بیست دینار در آن بود و فرمودند: این را بگیر و برو بغداد و صبح فلان روز به محل پهلوگیری قایق های فرات حاضر شو و زمانی که لنج های حامل اسرا به نزدیک تو رسیدند، کنیزانی را در میان آنها می‌بینی و همچنین گروه هایی از خریداران را می‌یابی که اکثر آنها از نمایندگان و وکلای بنی عباس هستند و تعداد کمی هم از جوانان عرب آنجا حاضر می شوند. وقتی که این صحنه را دیدی تمام روز را از دور مراقب [آمدن] شخصی به نام عمر بن یزید نخّاس باش تا این که او کنیزی را با فلان اوصاف به مشتری‌ها نشان می دهد، دو لباس حریر پوشیده، از دیدن و دست زدن مشتری ها به او جلوگیری می کند و اجازه نمی دهد که کسی او را لمس کند. می شنوی که او پشت ستر و حجاب نازکی که دارد با صدای بلند و به زبان رومی ناله و فریاد می کند، بدان که او می گوید: وای از هتک آبروی من.

یکی از خریداران می گوید: پاکدامنی او رغبت مرا در خریدن او زیاد کرد، من سیصد دینار می دهم. جاریه با لغت عربی به خریدار می گوید: اگر تو زر و زیور زندگی سلیمان بن داوود را داشته باشی و یا ملکی شبیه به او داشته باشی، من هیچ رغبتی به تو ندارم، بنابراین دلت برای مالت بسوزد (که با خریدن من مالت را تلف کرده ای).

نخّاس به کنیز می گوید: پس چاره چیست، چون ناچارم که تو را بفروشم؟ جاریه در جواب می گوید: این چه عجله‌ای است که دارید [عجله نکنید] من خریداری را انتخاب می کنم که قلبم به او و وفاداری وامانت داریش آرامش بگیرد.

همین موقع تو بلند شو و نزد عمر بن یزید نخاس رفته و به او بگو که همراهت کتاب و نامه ای است که یکی از اشراف و بزرگان به زبان رومی نوشته و در آن نامه اوصاف خودش را متذکر شده و کَرم و وفا و بزرگواری و سخای خود را بیان داشته است. این نامه را به آن کنیز بده تا از طریق این نامه در اخلاق صاحب آن تأمل و دقت کند، اگر به صاحب نامه میل پیدا کرد و به او راضی شد، من در خرید این کنیز وکیل صاحب نامه هستم.

بشر بن سلیمان می گوید: آنچه که مولای بزرگوارم ابوالحسن (علیه السلام) فرموده بودند اطاعت کرده و انجام دادم. پس تا چشم کنیز به نامه افتاد شدیداً گریه کرد و گفت: مرا به صاحب این نامه بفروش و قسم شدید یاد کرد که اگر او را به صاحب نامه نفروشد خود را خواهد کشت. در مورد قیمت کنیز آن قدر مذاکره کردیم تا این که قیمت به همان مقدار که مولای من امام هادی (علیه السلام) به من داده بودند رسید و مورد توافق قرار گرفت؛ یعنی دویست و بیست دینار. تمام دینارها را دادم و کنیز را گرفتم، درحالی که بسیار خوشحال و خندان بود. او را به حجره کوچکی که در بغداد در آن سکونت داشتم بردم. کنیز آرام و قرار نداشت و هنوز کاملاً در حجره قرار نگرفته بود که نامه امام را از جیبش در آورده و مدام می بوسید و به چشم و صورت و بدنش می مالید (و وجودش را به نامه امام متبرک می کرد).

با تعجب به او گفتم: نامه ای را می‌بوسی که صاحب آن را نمی‌شناسی؟

به من گفت: ای عاجزی که به مقام و منزلت اولاد انبیا معرفتت کم است، گوشَت را به من بسپار و قلبت را برای (کلام) من فارغ و خالی کن. من ملکیه (ملیکه)، دختر یشوعا فرزند قیصر پادشاه روم هستم، مادرم از نسل حواریین و منتسب به شمعون، وصی حضرت مسیح (علیه السلام) است، اینک خبر عجیبی به تو می دهم:

جدم قیصر می خواست مرا به عقد ازدواج برادرزاده‌اش در بیاورد و من سیزده سال داشتم. بنابراین سیصد نفر از کشیش ها و رهبانان و هفتصد نفر از شخصیت های مهم و اشراف و چهار هزار نفر از اُمرا و فرماندهان لشکری و بزرگان ارتش و سران قبایل مختلف را در قصرش جمع کرد و تختی که از انواع جواهر ساخته شده بود به صحن قصر آورد و بالای چهل پایه قرار دادند. وقتی که برادرزاده اش روی این تخت قرار گرفت و صلیب را بر فراز آن نصب کرد، اسقف ها با تواضع تمام در برابرش ایستاده و انجیل ها را باز کردند که یکدفعه صلیب از بالا به پایین افتاد و به زمین خورد و پایه های تخت شکست و تخت به زمین افتاد و برادرزاده قیصر بی هوش روی زمین افتاد. در اثر این واقعه رنگ اسقف های حاضر در جلسه پرید و بدنشان شروع به لرزیدن کرد. بزرگشان به جدم گفت: ای پادشاه! ما را از دیدن و ملاقات این نحسی که بر از بین رفتن دولت و دین نصرانی و مذهب ملکانی دلالت می کند، مرخص بفرمایید. پس جدم این واقعه و کلمات بزرگ اسقف ها را به فال بد گرفته و به اسقف ها گفت: پایه های تخت را برپا کنید، صلیب ها را نصب کنید و برادر این بدبخت [برادرزاده اش] را بیاورید تا این دختر را به عقد او در بیاورم و این نحوست را به سعادت مبدل کنم. وقتی این کار را انجام دادند و برادر او را آوردند و همه کارها انجام شد، همان حادثه قبلی دوباره اتفاق افتاد و صلیب و تخت افتادند. مردم از ترس متفرق شدند و جدم قیصر با ناراحتی شدید وارد منزل زن ها (حرمسرا) شد و پرده ها را انداخت.

شب همان روز من در خواب، گویی حضرت عیسی مسیح و شمعون و تعدادی از حواریین را در قصر جدم دیدم که آنجا جمع شده بودند و منبری از نور در محلی که پدرم تخت را گذاشته بود، نصب شده بود که به بلندای آسمان بود.

(در همین زمان) حضرت محمد (صلی الله علیه و آله) به همراه داماد وجانشینش علی (علیه السلام) و تعدادی از فرزندانش (علیهم‌السلام) به قصر وارد شدند و حضرت مسیح (علیه‌السلام) جلو رفته و با پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) معانقه و دیده بوسی کرد. بعد حضرت (محمد صلی الله علیه و آله) خطاب به عیسی مسیح علیه السلام فرمودند: ای روح اللّه! آمده ام تا از دختر وصی ات، شمعون ملیکا را برای پسرم خواستگاری کنم.

و با دست مبارک به امام حسن عسکری (علیه السلام) پسر صاحب همین نامه اشاره کرد. حضرت عیسی مسیح (علیه السلام) به شمعون نگاه کرده و فرمود: شرافت و عزّت به تو رو آورده است، پس رحم خود را به رحم آل محمد وصل کن.

شمعون گفت: انجام دادم. آن گاه حضرت محمّد (صلی الله علیه و آله) بالای منبر رفته و خطبه خواند و مرا به عقد ازدواج فرزندش در آورد و مسیح (علیه السلام) و فرزندان پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) و حواریون، شاهد عقد ازدواج بودند.

وقتی که از خواب بیدار شدم، ترسیدم خوابم را برای کسی تعریف کنم که مبادا پدر یا برادرم مرابه قتل برسانند، بنابراین سرّم را پنهان کرده و افشا نکردم. در عین حال سینه ام مالامال از محبت ابی محمد عسکری (علیه السلام) بود. تا جایی که از خوردن و آشامیدن افتاده و ناتوان شدم، جسمم لاغر و ضعیف شد و شدیدا مریض شدم. جدم در تمام شهرهای روم هر طبیب و پزشکی بود را حاضر کرد و از مداوای من سؤال کرد. زمانی که دیگر از بهبودی من مأیوس شد به من گفت: ای نور دیده! آیا در قلبت میل به چیزی در این دنیا داری تا برای تو مهیا کنم؟

گفتم: درهای فرج بهبودی به روی من بسته شده، اگر شکنجه را از اسیران مسلمانی که در زندان تو هستند برداری و غل و زنجیر اسارت را از آن ها بازکنی و به آن ها صدقه داده و منت بگذاری و آزادشان کنی امیدوارم که مسیح و مادر بزرگوارش مرا شفا دهند.

وقتی که جدم این کار را کرد، من هم در اظهار صحّت و تندرستی جدیت کردم و مقدار کمی غذا خوردم. جدم (با دیدن این وضعیت) خوشحال شد و به اسرای مسلمین احترام و اکرام کرد.  چهارده شب بعد، گویا در خواب سیّده زنان دو عالم حضرت فاطمه زهرا (علیهاالسلام) را دیدم که به دیدار من آمد و حضرت مریم دختر عمران و هزار حوریه از بهشت در محضر فاطمه (علیهاالسلام) بودند.

حضرت مریم (علیهاالسلام) به من گفت: ایشان بزرگ و سیّده زنان دو عالم [از اولین تا آخرین] هستند و مادر همسر تو ابی محمّد (علیه السلام) است. من خودم را به دامان حضرت انداختم و گریه کنان از نیامدن ابی محمّد شکایت کردم.

پس سیّده نساء (علیهاالسلام) به من فرمودند: پسرم ابا محمّد تو را دیدار نمی کند، چون تو بر مذهب نصارا و مشرک هستی و این خواهر من مریم بنت عمران است که از دین تو به خدای متعال بیزاری می‌جوید. بنابراین اگر مایل به کسب رضایت خدا و رضایت مسیح و مریم (علیهماالسلام) هستی و همچنین مایل [و مشتاق] به زیارت ابی محمّد هستی، پس بگو: اشهد ان لا اله إلاّاللّه و انّ ابی محمداً رسول اللّه (شهادت به توحید و نبوت) وقتی که من این کلمات را گفتم، سیده زنان عالمین مرا به سینه خود چسباند و جانم را پاک و طاهر کرده و فرمودند: الآن منتظر زیارت ابی محمّد باش، من او را نزد تو می فرستم.

پس وقتی که از خواب بیدار شدم، با خودم گفتم: منتظر دیدار ابی محمّد (علیه السلام) می‌مانم. وقتی که شب بعد رسید، ابا محمّد (علیه السلام) را در خواب دیدم و گویا به او عرض می کردم: حبیب من! به من ستم کردید با آن که جان من از شدت محبت شما تلف شد.

حضرت فرمودند: تأخیر من در آمدن نزد تو، فقط به خاطر شرک تو بود، حالا که مسلمان شده اید، هر شب به دیدار شما می آیم تا این که خداوند تبارک وتعالی جدایی ما را در عیان به جمع تبدیل کند .از آن روز تاکنون دیدار و زیارت ایشان قطع نشده است.

بشر گفته که به او گفتم: چگونه بین اسرا قرار گرفتی؟ گفت: یکی از شب ها ابا محمّد (علیه السلام) به من خبر داد که به زودی در فلان روز جدّ تو لشکری برای جنگ با مسلمانان می فرستد و خودش هم پشت سر آن ها حرکت می کند و تو می بایست وضع ظاهر خود را تغییر داده و در هیبت و شمایل کنیزان با عدّه ای از کنیزان از فلان راه به آن ها ملحق شوی. من هم همین کار را کردم، ناگهان با طلایع و پیش قراولان سپاه اسلام برخورد کردیم، به اسارت آن ها درآمدیم و کارم به اینجا کشیده شد که می بینی و شاهدی و کسی هم نفهمید که من دختر پادشاه روم هستم، بجز تو که خودم را معرفی کردم. حتی پیرمردی که به عنوان غنیمت به او رسیدم، نام مرا پرسید و من اسمم را انکار کردم و گفتم: [نامم] نرجس است.

پیرمرد گفت: اسم او اسم کنیزان است.  (بشر می گوید:) گفتم: عجیب است که تو رومی هستی و به زبان عربی تکلم می‌کنی؟

گفت: بله، جدّ من ولع و اشتیاق فراوانی به تعلم و آموزش آداب داشت و زنی را که در زبان ها و ترجمه آنها مهارت داشت و عربی را می‌دانست، مأمور به آموزش من کرد که صبح و شب نزد من می‌آمد و زبان عربی را به من آموزش می‌داد، تا در اثر تمرین زیاد زبانم به عربی خو گرفت و روان شد.

بشر می گوید: وقتی او را به سرّ من رأی [سامرا] رساندم و محضر مبارک امام علی النقی (علیه السلام) شرفیاب شدیم، حضرت به او فرمودند: عزت اسلام و ذلّت نصرانیت و شرف و بزرگی محمّد و اهل بیتش (علیهم السلام) را چگونه دیدی؟

عرض کرد: چگونه امری را که از من بهتر می‌دانید برای شما توصیف کنم؟ حضرت فرمودند: می خواهم به تو اکرام کنم؛ ده هزار دینار دوست داشتنی‌تر است برای تو یا این که تو را به شرافت ابدی بشارت بدهم؟ عرض کرد: به من بشارت فرزندم را بدهید.

حضرت به او فرمودند: تو را به فرزندی بشارت می‌دهم که مالک و فرمانروای همه شرق و غرب دنیا خواهد بود و زمین را همچنان که پر از ظلم و جور شده، مملو از عدل و داد می‌کند.

عرض کرد: از چه کسی؟

حضرت فرمودند: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تو را در فلان شب و فلان ماه و فلان سال در کشور روم از چه کسی خواستگاری فرمود؟

عرض کرد: از مسیح و وصیش شمعون.

حضرت فرمودند: مسیح و وصی او تو را به عقد ازدواج چه کسی در آوردند؟

عرض کرد: پسر شما ابا محمّد (علیه السلا).عرض کرد: از زمانی که به دست مبارک سیده نساء (علیهاالسلام) به شرف اسلام مشرّف شده ام، هر شب به دیدار من آمده است.

بشر می گوید: حضرت امام هادی (علیه السلام) فرمودند: ای کافور! خواهرم حکیمه را نزد من بیاور. وقتی که حکیمه وارد شد، امام (علیه السلام) فرمودند: این همان است، پس حکیمه با خوشحالی و سرور زیاد، مدتی نرجس را به آغوش کشید. حضرت ابوالحسن (علیه السلام) خطاب به حلیمه فرمودند: ای دختر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) او را به خانه‌ات ببر، واجبات و مستحبات و سنن دین را به او آموزش بده، که این زن همسر ابی محمّد و مادر قائم (علیه السلام)است.

پی نوشت:
محمد بن حسن طوسي، ترجمه كتاب الغيبه، مترجم مجتبي عزيزي، نشر جمکران، چاپ 87،  ص: 374- 285

تولیدی

دیدگاه‌ها

درود بر مهدی صاحب زمان

افزودن نظر جدید

CAPTCHA
لطفا به این سوال امنیتی پاسخ دهید.
Fill in the blank.