در جستجوی پدر به تشیع رسیدم

  • 1395/04/30 - 00:21
اسم اسلامی من یاسین رشید است. من در برلین آلمان متولد شدم. بیشتر زندگی‌ام با مادربزرگ و خاله‌ام بوده است. من ارتباط خوبی با مادرم در دوران کودکی نداشتم. ازاین‌رو خیلی به مادربزرگم وابسته بودم و بیشتر با او بودم. او کسی بود که شناخت خداوند و دین را به من از دوران طفولیت یعنی پنج شش‌سالگی آموخت.

پایگاه جامع فرق، ادیان و مذاهب_ یاسین رشید در مصاحبه با شبکه تلویزیونی اهل البیت از سرگذشت خود از مسیحیت به اسلام می‌گوید:

اسم اسلامی من یاسین رشید است. من در برلین آلمان متولد شدم. بیشتر زندگی‌ام با مادربزرگ و خاله‌ام بوده است. من ارتباط خوبی با مادرم در دوران کودکی نداشتم. ازاین‌رو خیلی به مادربزرگم وابسته بودم و بیشتر با او بودم. او کسی بود که شناخت خداوند و دین را به من از دوران طفولیت یعنی پنج شش‌سالگی آموخت. یادم می‌آید هر شب قبل از خواب می‌گفت که به درگاه الهی دعا کن و عیسی پسر خدا را بخوان. مطلب جالب این بود که گرچه ما یک خانواده مسیحی بودیم و هر هفته به کلیسا می‌رفتیم اما احساس یک فضای سردی می‌کردم و چندان خوشایندم نبود. عقیده تثلیث را نپذیرفتم. در ذهنم نمی‌گنجید که سه خدایی داریم. خداوند سبحانه و تعالی در ما فطرت توحید را قرار داده است و این را از بچگی می‌دانستم که خداوند یکی است. خداوند زمان ندارد، مکان ندارد. خداوند همه‌جا هست. همیشه احساس می‌کردم که کسی همیشه مرا مراقبت می‌کند. از ابتدای ارتباط با خداوند هرگاه ناراحت بودم می‌گفتم که خداوند ناظر ماست.

من عمدتاً با مادربزرگم و بدون پدر، بزرگ شدم. خاله‌ام تا ۱۴ سالگی چیز دیگری می‌گفت. به من گفته شده بود که پدرم از دنیا رفته است. پدر و مادرم در برلین باهم ازدواج‌کرده بودند. پدرم دانشجوی معماری بود. مادرم اهل بوسنی بود ولی پدرم از عراق به آلمان آمده بود. در سال اول زندگی مادرم باردار شد و بعد از مدت کوتاهی از تولدم آن‌ها از یکدیگر جدا شدند؛ اما پدرم به مادربزرگم زنگ می‌زد و احوالم را می‌پرسید. مادرم می‌ترسید که حقیقت را بگوید و پدرم مرا از او بگیرد. ازاین‌رو به مادربزرگم گفته بود: «دفعه بعد که زنگ زد بگو که بچه مرده است». مادربزرگم نیز همین کار را کرده بود. پدرم نیز فکر می‌کرد که من مرده‌ام؛ اما بعداً یکی از دوستان پدرم به او گفته بود که آن‌ها دروغ گفته‌اند و پسرت زنده است؛ اما چنان‌که می‌دانم پدرم می‌ترسید که به دنبال من بیاید. او نمی‌خواست که با پلیس درگیر شود، ازاین‌رو قضیه را‌‌‌ رها کرده بود.

یادم می‌آید که در طول زندگی از مادرم راجع به پدرم می‌پرسیدم، چون می‌خواستم هویتم را بشناسم و نیمه دیگرم را بشناسم. گفتم: «اسم پدرم چیست؟ اهل کجا بوده است؟» او هم مختصر می‌گفت که مثلاً اسمش فاخر عادل رشید بوده است و اهل عراق و اطلاعاتی که اصلاً به درد نمی‌خورد. مادرم عکس عروسی‌اش را با پدرم داشت که بر روی بشقابی نقش بسته بود اما ناپدری‌ام حسادت کرد و آن را به زمین زد و شکست. خیلی محکم به زمین زد و درنتیجه همه بشقاب شکست به‌غیراز قطعه‌ای که صورت پدرم بر آن بود. مادربزرگم همیشه می‌گفت که روزی بلیط بغداد را می‌گیرم و تو به جستجوی پدرت می‌روی. یادم می‌آید که کارتون سنباد را می‌دیدم. من می‌گفتم که سوار کشتی می‌شوم و به دنبال پدرم به بغداد می‌روم. خیلی بامزه بود؛ اما خانواده‌ام تا ۱۴ سالگی می‌گفتند که او مرده است و ما نمی‌دانیم که او کجاست؟ شاید هم به خاطر ناپدری‌ام بود که شخص بسیار بدی بود.

در ۱۴ سالگی خاله‌ام به من گفت: «پدرت ممکن است هنوز زنده باشد ولی ما نمی‌دانیم کجاست. آن‌ها در طول زندگی به تو دروغ گفته‌اند». این برایم خیلی شوک آور بود. از راه های مختلفی به دنبال پدرم بودم ولی هیچکدام ثمر بخش نبود. در جوانی با مسلمانان زیادی آشنا شدم و از آنها تاثیرات خوبی گرفتم. یکی از دوستان سنی مذهب می گفت: «ما به همه پیامبران ایمان داریم، به عیسی (علیه السلام)، به موسی (علیه السلام) و ابراهیم (علیه السلام)». فکر می‌کردم که مسلمانان از مسیحیت متنفر هستند و به پیامبر آن‌ها بی‌احترامی می‌کنند. نمی‌دانستم که همه یکی هستند. هنگامی که شروع کردم به دانستن، متوجه شدم که دین خدا یکی است و مردم از آن منحرف شده‌اند. همه ادیان راجع به یک حقیقت صحبت می‌کنند.

با خودم راجع به موضوع ساده‌ای فکر می‌کردم اما این کلید اصلی قبولی اسلام به عنوان حقیقت بود. گفتم: «در زمان عیسی نبی (علیه السلام) تمام حواریون چگونه دعا می‌خواندند؟ چون من به عنوان یک مسیحی شروع می‌کردم با نام خدا و پسر مقدس که خود را به صلیب کشید. آیا حواریون نیز چنین می‌کردند؟ چون حضرت عیسی (علیه السلام) ظاهراً طبق اعتقادات مسیحی به صلیب کشده شد اما در زمانی که او زنده بود به صلیب کشیده نشده بود پس آن‌ها چگونه دعا می‌کردند؟ آن‌ها می‌بایست به طریق دیگری دعا می‌کرده‌اند. پس مسیحیان برخی امور را تغییر داده‌اند که در این صورت یک دین خالص باقی نمانده است و من یک دین غیر خالص را دارم پیروی می‌کنم». این نکته اصلی بود با امور دیگری که موجب شرح صدر من و دوست داشتن اسلام شد.

اطرافیانم می‌گفتند که با تغییر دین بسیاری از چیز‌ها را باید قربانی کنی مانند دوستان، خانواده و عادت‌ها؛ اما این‌ها اشتباه بود چون خداوند عهده‌دار همه امور زندگی است و مراقب همه امور است مانند داستان حضرت ایوب (علیه‌السلام) که خداوند نعمت‌های او را گرفت اما بعد از بردباری دو برابر به او داد. نباید از قربانی کردن چیزی بترسیم. اگر ما توکل به خدا داشته باشیم همه‌چیز خوب خواهد بود.

روزی دوستم گفت: «امروز اول ماه مبارک رمضان است آیا می‌خواهی که با ما روزه بگیری؟» گفتم: «چگونه من مانند شما مسلمانان روزه بگیرم». آن‌ها گفتند: «ما می‌توانیم شما را الآن مسلمان کنیم». گفتم: «چگونه؟» چون فکر می‌کردم که باید غسل‌تعمید دید و غیره. آن‌ها گفتند: «نه نه خیلی ساده است؛ شما به الله به‌عنوان خدای یگانه اعتقاد دارید؟» گفتم: «بله». گفتند: «آیا شما به حضرت محمد (صلی الله علیه و اله) به‌عنوان آخرین پیامبر ایمان داری؟» گفتم: «بله». گفتند: «پس تکرار کن». شهادتین را گفتند و من تکرار کردم و من در اولین روز ماه مبارک رمضان حدود ۱۴ سال پیش مسلمان شدم. زمانی که تغییر دین دادم نوری شبیه نور پدر را احساس کردم زیرا هنگامی‌که انسان مسلمان می‌شود تمام گناهانش بخشیده می‌شود.

در آن زمان اینترنت مانند الآن نبود ازاین‌رو همیشه ایمیلم را چک نمی‌کردم. در بیست‌سالگی دختردایی‌ام که اهل سوئیس بود به من زنگ زد و گفت: «حالت چطور است؟ ایمیل مرا دریافت کرده‌ای؟» گفتم: «چه ایمیلی؟» گفت: «من مردی را در اینترنت ملاقات کردم که مدعی است پدرت است و به دنبال توست. آیا می‌خواهی که با او ارتباط برقرار کنی؟» گفتم: «البته چون از ۱۶ سالگی من به دنبال او هستم». کاملاً گیج شده بودم. احساس کردم که از آسمان فرود آمده است، چون یادم می‌آید که به درگاه الهی دعا می‌کردم که اگر قرار است بمیرم و آخرین روز عمرم باشد می‌خواهد او را ببینم و بدانم که پدرم کیست؟ می‌خواهم با او ارتباط برقرار کنم. می‌خواهم نیمه خود را بشناسم. هنگامی‌که پدرم را پیدا کردم به کانادا رفتم. دوستانم پرسیدند: «آن‌ها عراقی هستند؟» گفتم: «بله». می‌گفتند: «احتمالاً آن‌ها شیعه هستند پس مراقب باش. مراقب شیعیان باش آن‌ها نسبت به خداوند کافر هستند» و داستان‌های عجیبی راجع به شیعه می‌گفتند. مرا بیم می‌دادند و می‌گفتند: «ان شاء الله آن‌ها را سنی می‌کنی».

من به ونکوور رفتم و خانواده‌ام را یافتم. اولین چیزی که مشاهده کردم نماز شکر آن‌ها بود. آن‌ها مهر داشتند و قنوت گرفتند و گفتند الله‌اکبر. با خود گفتم وای این‌ها شیعه هستند من چه باید کنم؟ یادم می‌آید که به مسجد الزهرا برای نماز جمعه می‌رفتند و آن کاملاً با آنچه در آلمان دیده بودم متفاوت بود. آن‌ها قنوت می‌گرفتند و من نمی‌فهمیدم. دیگر با پدرم به نماز جمعه نرفتم. او کمی نگران شد. او در ذهنش یک‌چیزهایی می‌گذشت که ممکن است پسرم یکی از تروریست‌ها باشد. می‌گفت: «تو سنی هستی و می‌خواهی همه ما را بکشی». گفتم: «نه نه من دوست دارم که به مسجد بیایم ولی نمی‌توانم مانند شما نماز بخوانم». اولین بار که عکس برادرم را دیدم نور خاصی را در صورتش دیدم. او مانند ماه بود ماشاءالله. به پدرم گفتم که او کیست؟ گفت که برادرت است. او خیلی معنوی بود، صبور و محب اهل‌البیت بود و تشیع را کم‌کم به من معرفی کرد. برادرم به من نماز شب یاد داد؛ و نماز شب ارتباط قوی‌ای بین انسان و خداست زمانی که همه مردم خوابند انسان با خداوند راز و نیاز می‌کند. یک‌شب که در اتاقم تنها بودم، آن موقع خیلی احساس تنهایی می‌کردم، صدایی در روحم شنیدم که گفت: «من با تو هستم» و من این را در قلبم احساس کردم و با تمام وجود لطف الهی را درک کردم. من به زمین افتادم و شروع به گریه کردن کردم و نمی‌توانستم متوقف شوم. من واقعاً خداوند را با تمام وجود احساس کردم. وقتی محرم شد آنلاین به سخنرانی‌های ماه محرم گوش می‌کردم و به تفاوت بین شیعه و سنی گوش می‌دادم و آشنایی‌ام با مکتب اهل‌البیت کامل شد.

تولیدی

افزودن نظر جدید

CAPTCHA
لطفا به این سوال امنیتی پاسخ دهید.
Fill in the blank.