فصل سوّم: در شرح احوال آن حضرت در ايّام رضاع و طفوليّت

در حـديـث مـعـتـبـر از حـضـرت صـادق عـليـه السـّلام مـنـقـول اسـت كـه چـون حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم مـتـولّد شد چند روز گذشت كه از براى آن حضرت شـيـرى بـه هـم نـرسيد كه تناول نمايد، پس ابوطالب آن حضرت را بر پستان خود مى انـداخـت و حـق تـعـالى در آن شـيـرى فـرسـتـاد و چـنـد روز از آن شـيـر تـنـاول نـمـود تا آنكه ابوطالب (حليمه سعديّه ) را به هم رسانيد و حضرت را به او تسليم كرد.
در حديث ديگر فرموده كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام دختر حمزه را عرضه كرد بر حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم كـه آن حـضـرت او را بـه عقد خود درآورد حـضـرت فـرمـود: مـگـر نـمـى دانـى كه او دختر برادر رضاعى من است ؟ زيرا كه حضرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم و عـمّ او حـمـزه از يـك زن شـيـر خـورده بودند.(39)
و ابـن شـهـر آشـوب روايت كرده است كه اوّل مرتبه (ثُوَيْبَه )(40) آزاد كرده ابـولهب آن حضرت را شير داد و بعد از او (حليمه سعديّه ) آن حضرت را شير داد و پنج سال نزد حليمه ماند و چون نُه سال از عمر آن حضرت گذشت با ابوطالب به جانب شام رفـت و بـعـضـى گـفـتـه انـد كـه در آن وقـت دوازده سـال از عـمر آن حضرت گذشته بود. و از براى خديجه به تجارت شام رفت در هنگامى كه بيست و پنج سال از عمر شريفش گذشته بود.(41)
در نـهـج البـلاغـه از حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام مـنـقـول اسـت كـه حـق تـعـالى مـقـرون گـردانـيـد بـا حـضـرت رسـول صلى اللّه عليه و آله و سلّم بزرگتر ملكى از ملائكه خود را كه در شب و روز آن حضرت را بر مكارم آداب و محاسن اخلاق وامى داشت و من پيوسته با آن حضرت بودم مانند طـفـلى كـه از پـى مادر خود برود، و هر روز براى من عَلَمى بلند مى كرد از اخلاق خود، و امـر مـى كرد مرا كه پيروى او نمايم و هر سال مدّتى در كوه حِراء مجاورت مى نمود كه من او را مـى ديـدم و ديگرى او را نمى ديد و چون مبعوث شد به غير از من و خديجه در ابتداى حـال كـسـى بـه او ايـمـان نـيـاورد و مـى ديديم نور وحى و رسالت را و مى بوئيدم شميم نبوّت را.(42)
ابن شهر آشوب و قطب راوندى و ديگران روايت كرده اند از حليمه بنت أ بى ذؤ يب كه نام او عـبداللّه بن الحارث بود از قبيله مُضَر و حليمه زوجه حارث بن عبدالعُزّى بود، حليمه گـفت كه در سال ولادت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم خشكسالى و قحط در بلاد مـا بـه هـم رسـيـد و بـا جـمـعـى از زنـان بـنـى سـعـد بـن بـكـر بـه سـوى مـكـّه آمديم كه اطفال از اهل مكّه بگيريم و شير بدهيم و من بر ماده الاغى سوار بودم كم راه ، و شتر ماده اى هـمـراه داشتيم كه يك قطره شير از پستان او جارى نمى شد و فرزندى همراه داشتم كه در پـسـتـان مـن آن قدر شير نمى يافت كه قناعت به آن تواند كرد و شبها از گرسنگى ديده اش آشناى خواب نمى شد و چون به مكّه رسيديم هيچيك از زنان محمّد صلى اللّه عليه و آله و سـلّم را نـگـرفـتند؛ براى آنكه آن حضرت يتيم بود و اميد و احسان از پدران مى باشد، پس ناگاه من مردى را با عظمت يافتم كه ندا همى كرد و فرمود: اى گروه مرضعات ! هيچ كس هست از شما كه طفلى نيافته باشد؟ پرسيدم كه اين مرد كيست ؟ گفتند: عبدالمطّلب بن هاشم سيّد مكّه است ، پس من پيش تاختم و گفتم : آن منم . فرمود: تو كيستى ؟ گفتم : زنى از بنى سعدم و حليمه نام دارم ، عبدالمطّلب تبسّم كرد و فرمود:
(بَخِّ بَخِّ خِصْلَتان جَيِّدَتانِ سَعْدٌ وَ حِلْمٌ فيهِما عِزُّ الدَّهْرِ وَ عِزُّ الاَْبَدِ)؛
بَهْبَهْ دو خصلت نيكوست سعادت و حلم كه در آنها است عزت دهر و عزّ ابدى .
آنـگـاه فـرمـود: اى حليمه ، نزد من كودكى است يتيم كه محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم نـام دارد و زنـان بـنـى سـعـد او را نپذيرفتند و گفتند او يتيم است و تمتّع از يتيم متصوّر نـمـى شـود و تـو بـديـن كـار چـونـى ؟ چـون مـن طـفـل ديـگـر نـيـافته بودم آن حضرت را قـبـول نـمودم ؛ پس با آن جناب به خانه آمنه شدم چون نگاهم به آن حضرت افتاد شيفته جـمـال مباركش شدم ؛ پس آن دُرّ يتيم را گرفتم و چون در دامن گذاشتم و نظر به سوى من افكند نورى از ديده هاى او ساطع شد و آن قرّة العين اصحاب يمين به پستان راست من رغبت نمود و ساعتى تناول كرد و پستان چپ را قبول نكرد و براى فرزند من گذاشت و از بركت آن حـضـرت هر دو پستان من پر از شير شد كه هر دو را كافى بود و چون به نزد شوهر خـود بـردم آن حـضـرت را شـيـر از پـسـتـان شـتـر مـا جـارى شـد. آن قـدر كـه مـا را و اطفال ما را كافى بود؛ پس شوهرم گفت : ما فرزند مباركى گرفتيم كه از بركت او نعمت رو به ما آورد. و چون صبح شد آن حضرت را بر دراز گوش خود سوار كردم رو به كعبه آورد و به اعجاز آن حضرت آن درازگوش سه مرتبه سجده كرد و به سخن آمد و گفت : از بـيـمـارى خـود شـفـا يـافـتم و از ماندگى بيرون آمدم از بركت آنكه سيّد مرسلان و خاتم پـيـغـمـبران و بهترين گذشتگان و آيندگان بر من سوار شد و با آن ضعف كه داشت چنان رهوار شد كه هيچ يك از چهار پايان رفيقان ما به آن نمى توانستند رسيد و جميع رفقا از تـغـيـيـر احـوال مـا و چهارپايان ما تعجّب مى كردند و هر روز فراوانى و بركت در ميان ما زيـاده مى شد و گوسفندان و شتران قبيله از چراگاه گرسنه برمى گشتند. و حيوانات ما سـيـر و پرشير مى آمدند. در اثناى راه به غارى رسيديم و از آن غار مردى بيرون آمد كه نـور از جَبينش به سوى آسمان ساطع بود و سلام كرد بر آن حضرت و گفت :حق تعالى مـرا مـوكـّل گردانيده است به رعايت او، و گلّه آهوئى از برابر ما پيدا شدند و به زبان فـصـيح گفتند: اى حليمه ! نمى دانى كه كه را تربيت مى نمائى ! او پاكترين پاكان و پـاكـيـزه تـريـن پـاكـيزگان است . و به هر كوه و دشت كه گذشتم بر آن حضرت سلام كـردنـد؛ پس بركت و زيادتى در معيشت و اموال خود يافتيم و توانگر شديم و حيوانات ما بسيار شدند از بركت آن حضرت . و هرگز در جامه هاى خود حَدَث نكرد (بلكه هيچ گاهى مدفوعى از آن جناب ديده نگشت چه آنكه در زمين فرو مى شد) و نگذاشت هرگز عورتش را كـه گـشـوده شـود و پـيـوسته جوانى را با او مى ديدم كه جامه هاى او را بر عورتش مى افكند و محافظت او مى نمود.
پـس پـنـج سـال و دو روز آن حـضـرت را تـربـيت كردم ؛ پس روزى با من گفت كه هر روز بـرادران مـن بـه كـجـا مى روند؟ گفتم : به چرانيدن گوسفندان مى روند. گفت : امروز من نيز با ايشان موافقت مى كنم . چون با ايشان رفت گروهى از ملائكه او را گرفتند و بر قلّه كوهى بردند و او را شست و شو كردند؛ پس فرزند من به سوى ما دويد و گفت : محمد صلى اللّه عليه و آله و سلّم را دريابيد كه او را بردند و چون به نزد او آمدم ، ديدم كه نورى از او به سوى آسمان ساطع مى گردد؛ پس او را در برگرفتم و بوسيدم و گفتم : چـه شـد تـرا؟ گـفـت : اى مـادر، مـترس خدا با من است . و بوئى از او ساطع بود از مُشك نـيكوتر. و كاهنى روزى او را ديد و نعره زد و گفت : اين است كه پادشاهان را مقهور خواهد گردانيد و عرب را متفرّق سازد.(43)
و از ابـن عـبـّاس روايـت اسـت كـه چـون چـاشـت بـراى اطـفـال طـعام مى آوردند آنها از يكديگر مى ربودند و آن حضرت دست دراز نمى كرد و چون كـودكـان از خـواب بـيـدار مى شدند، ديده هاى ايشان آلوده بود و آن حضرت روى شسته و خوشبو از خواب بيدار مى شد.(44)
و بـه سـنـد معتبر ديگر روايت كرده است ، كه روزى عبدالمطّلب نزديك كعبه نشسته بود، نـاگـاه مـنـادى نـدا كـرد كـه فـرزنـدى (مـحمّد) نام از (حليمه ) ناپيدا شده است ؛ پس ‍ عبدالمطّلب در غضب شد و ندا كرد: اى بنى هاشم و اى بنى غالِب ! سوار شويد كه محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم ناپيدا شده است و سوگند ياد كرد كه از اسب به زير نمى آيم تا محمّد را بيابم يا هزار اعرابى و صد قرشى را بكشم و در دور كعبه مى گرديد و اين شعر مى خواند:
شعر :
                                                      يا رَبِّ رُدَّ راكِبي مُحَمَّدا
                                                                                                            رَدّا اِلَىَّ وَاتّخِذْ عِنْدى يَدا
                                                      يا رَبِّ اِنْ مُحَمَّدا لَنْ يُوجَدا
                                                                                                            تصْبح قُرَيْشٌ كُلُّهُمْ مُبَدَّدا
؛يعنى اى پروردگار من ، برگردان به سوى من شهسوار من محمّد صلى اللّه عليه و آله و سـلّم را و نـعمت خود را بار ديگر بر من تازه گردان . پروردگارا، اگر محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم پيدا نشود تمام قريش را پراكنده خواهم كرد.
پس ندائى از هوا شنيد، كه حق تعالى محمّد را ضايع نخواهد كرد، پرسيد كه در كجا است ؟ ندا رسيد كه در فلان وادى است ، در زير درخت خار امّغيلان ، چون به آن وادى رفتند، آن حـضـرت را ديـدنـد كـه بـه اعـجـاز خـود از درخـت خـار، رُطـَب آبـدار مـى چـيـنـد وتناول مى نمايد و دو جوان نزديك آن حضرت ايستاده اند چون نزديك رفتند آن جوانان دور شدند و آن دو جوان جبرئيل و ميكائيل بودند؛ پس ، از آن حضرت پرسيدند كه تو كيستى ؟ گـفت : منم فرزند عبداللّه بن عبدالمطّلب ؛ پس ‍ عبدالمطّلب آن حضرت را بر گردن خود سـوار كـرد و بـرگـردانـيـد و بـر دور كعبه هفت شوط آن حضرت را طواف فرمود و زنان بسيار براى دلدارى حضرت آمنه نزد او جمع شده بودند چون آن حضرت را به خانه آورد خود به نزد آمنه رفت و به سوى زنان ديگر التفات ننمود.(45)
بـالجـمـله ؛ چـون آن حـضرت را به نزد آمنه آوردند امّايمن حبشيّه كه كنيزك عبداللّه بود و (بركه ) نام داشت و به ميراث به پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم رسيده بود به حـضـانـت و نـگـاهـداشـت آن حضرت پرداخت و هرگز آن حضرت را نديد كه از گرسنگى و تشنگى شكايت كند، هر بامداد شربتى از زمزم بنوشيدى و تا شامگاه هيچ طعام نطلبيدى و بسيار بود كه چاشتگاه براى او عرض طعام مى كردند و اقدام به خوردن نمى فرمود.