فصل اوّل: در نسب شريف حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم

هـُوَ اَبـُوالقـاسـِمِ مُحَمَّد ـ صَلَّى اللّه عَلَيْهِ وَ آلِهِ ـ ابن عبداللّه بن عبدالمطّلب بن هاشم بن عـَبـْدمَناف بن قُصَىّ بن كِلاب بن مُرَّة بن كَعْب بن لُؤ ىّ بن غالب بن فِهْر بن مالِك بن النَّضْر بن كِنانَة بن خُزَيْمَة بن مُدْرِكَة بن اَلْيَاْس ‍ بن مُضَربن نزار بن مَعَد بن عَدْنان .
روايت شده از حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم كه فرمود: (اِذ ا بَلَغَ نَسَبى اِلى عَدنان فَاَمْسِكُوا).(1) لهذا ما بالاتر از عَدْنان را ذكر نكرديم .
و قبل از شروع به ذكر احوال اين جماعت نقل كنيم كلام علامه مجلسى را، فرموده : بدان كه اجـمـاع عـلمـاى امـامـيـّه مـنـعـقـد گـرديـده اسـت بـر آنـكـه پـدر و مـادر حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سلّم و جميع اجداد و جدّات آن حضرت تا آدم عليه السّلام هـمـه مـسـلمـان بـوده انـد و نور آن حضرت در صُلب و رَحِم مشركى قرار نگرفته است ، و شـبـهـه در نـسـب آن حـضـرت و آباء و امّهات آن حضرت نبوده است و احاديث متواتره از طُرُق خاصّه و عامّه بر اين مضامين دلالت دارد.
بـلكـه از احاديث متواتره ظاهر مى شود كه اجداد آن حضرت همه انبيا و اوصيا و حاملان دين خـدا بـوده انـد و فـرزندان اسماعيل كه اجداد آن حضرت اند اوصياى حضرت ابراهيم عليه السّلام بوده اند و هميشه پادشاهى مكّه و حجابت خانه كعبه و تعميرات با ايشان بوده است و مـرجـع عـامـّه خـلق بـوده اند و ملّت ابراهيم عليه السّلام در ميان ايشان بوده است و ايشان حافظان آن شريعت بوده اند و به يكديگر وصيّت مى كردند و آثار انبيا را به يكديگر مـى سـپـردنـد تا به عبدالمطلب رسيد، و عبدالمطلب ، ابوطالب را وصى خود گردانيد و ابـوطـالب كـتـب و آثـار انبيا عليهم السّلام و وَدايع ايشان را بعد از بعثت تسليم حضرت رسالت پناه صلى اللّه عليه و آله و سلّم نمود. انتهى .(2)
اينك شروع كنيم به ذكر حال آن بزرگواران :
همانا (عَدْنان ) پسر (اُدد) است و نام مادرش (بَلْهاء) است ، در ايّام كودكى آثار رشد و شـهـامـت از جـبـيـن مـبـاركـش مـطـالعـه مـى شـد و كـاهـنـيـن عـهـد و منجّمين ايّام مى گفتند كه از نـسـل وى شـخـصـى پـديـد آيد كه جنّ و انس مطيع او شوند و از اين روى جنابش را دشمنان فـراوان بـود چـنانكه وقتى در بيابان شام هشتاد سوار دلير او را تنها يافتند به قصد وى شـتافتند عَدْنان يك تنه با ايشان جنگ كرد چندان كه اسبش كشته شد پس ‍ پياده با آن جـمـاعـت بـه طـعـن و ضـرب مـشـغـول بـود تـا خـود را بـه دامـان كـوهـى كشيد و دشمنان از دنـبـال وى هـمـى حمله مى بردند و اسب مى تاختند ناگاه دستى از كوه به درشده گريبان عـدنـان را بـگـرفـت و برتيغ كوه كشيد و بانگى مهيب از قلّه كوه به زير آمد كه دشمنان عـدنان از بيم جان بدادند. و اين نيز از معجزات پيغمبر آخر الزّمان صلى اللّه عليه و آله و سلّم بود.
بـالجـمـله ؛ چـون عَدنان به حدّ رشد و تميز رسيد مهتر عرب و سيّد سلسله و قبله قبيله آمد چـنـانـكـه سـاكـنـيـن بطحا و سُكّان يثرب و قبايل برّ حكم او را مطيع و منقاد بودند و چون (بُخْتُ نَصَّر) از فتح بيت المقدّس بپرداخت تسخير بلاد و اقوام عرب را تصميم داد و با عـدنان جنگ كرد و بسيارى از انصار او بكشت و عاقبت بر عدنان غلبه كرد و چندان از مردم عـرب بـكـشـت كـه ديگر مجال اقامت براى عدنان و مردان او نماند. لاجرم هر تن به طرفى گـريـخـت و عدنان با فرزندان خود به سوى يمن شد و آن مَاءْمَن را وطن فرمود و در آنجا بود تا وفات كرد.
و او را ده پـسـر بـود كه از جمله مَعَدّ و عَكّ و عَدْن و اَدّ و غنى بودند، و آن نور روشن كه از جـبـيـن عـَدْنـان درخـشـان بـود از طـلعت فرزندش مَعَدّ طالع بود و اين نور همايون بر وجود پـيـغـمـبـر آخـر الزّمـان دليـلى واضـح بـود كـه از صـُلْبـى بـه صـُلْبـى مـنـتقل مى شد، و چون آن نور پاك به مَعَدّ انتقال يافت و (بُخْتُ نَصَّر) نيز از جهان شده بود و مردم از شرّ او ايمنى يافته بودند كس به طلب مَعَدّ فرستادند و جنابش را در ميان قـبـايـل عَرَب آوردند و مَعَدّ سالار سلسله گشت و از وى چهار پسر پديد آمد و نور جمالش ‍ به پسرش (نِزار)(3) منتقل شد، مادر نزار مُعانَة بنت حَوشَمْ از قبيله جُرْهُم است . آنـگـاه كـه نـزار بـه دنـيـا آمـد پدرش نگاه كرد به نور نبوّت كه در ميان ديدگانش ‍ مى درخشيد سخت شادان شد و شتران قربانى كرد و مردم را اطعام نمود و فرمود:
(اِنَّ هذا كُلُّهُ نَزْرٌ فى حَقِّ هذَا المَوْلوُدِ)؛
هـنـوز ايـنـهـا انـدك اسـت در حـق اين مولود. گويند هزار شتر بود كه قربانى كرد و چون (نـِزار) بـه مـعـنـى (انـدك ) است آن طفل به نزار ناميده شد و چون به حدّ رشد رسيد و پدرش وفات كرد نِزار در عرب مهتر و سيّد قبيله گشت و چهار پسر از وى پديدار گشت و چـون اجـل محتوم او نزديك شد از ميان باديه با فرزندان به مكّه معظّمه آمد و در مكّه وفات كرد و نام پسران او چنين است :
اوّل : ربـيـعـه ،
دوم : اءنـمـار،
 سوّم : مُضَر،
چهارم : اياد.
و از براى ايشان قصّه لطيفه اى اسـت مـعـروف (4) در مـقام تقسيم اموال پدر و رجوع ايشان به حكم افعى جُرْهُمى كه در علم كهانت مهارتى تمام داشت و در نجران مرجع اعاظم و اشراف بود و از (اءنْمار) دو قبيله پديد آمد: خَشْعَمْ و بَجيلَه و اين دو طايفه به يمن شدند و به اياد منسوب است قُسّ بـْن سـاعـِده ايـادى كـه از حـُكـمـا و فـُصـحـاى عـرب اسـت و از ربـيـعـه و مـضـر نـيـز قـبـايـل بـسـيـار پـديـدار شد چنانكه يك نيمه عرب بديشان نسب مى برند و بدين جهت در كثرت ضرب المثل گشتند.
در فضيلت ربيعه و مُضَر بس است خبر نبوى صلى اللّه عليه و آله و سلّم : (لا تَسُبُّوا مـُضـَرَ وَ رَبـيـعـةَ فـَإ نـّهـمـا مـُسـْلِم انِ)(5) (مـُضـَر)(6) معدول از ماضر است و آن شير است پيش از آنكه ماست شود و اسم مُضَر، عَمْرو است و مادرش سـَوْدَه بـنـت عـَكّ اسـت و نـور نـبـوّت از (نـِزار) بـه او مـنـتـقـل شـده بـود و بـعـد از پدر سيّد سلسله بود و اقوام عرب او را مطيع و منقاد بودند و همواره در ترويج دين حضرت ابراهيم خليل عليه السّلام روز مى گذاشت و مردم را به راه راسـت مـى داشـت . گـويـنـد از تـمـامـى مـردم صـورتـش نـيـكـوتـر بـود و او اوّل كسى است كه آواز حُدَى را براى شتران خواند(7) و از وى دو پسر به وجود آمد يكى عَيْلان (8) كه قبايل بسيار از او پديد آمد.
ديـگـر اليـاس كـه نـور پـيـغـمـبـرى بـدو مـنـتـقـل شـده بـود لاجـرم بـعـد از پـدر در مـيان قـبـايـل بـزرگـى يـافـت چـنـانـكـه او را سـيـّد العـشـيـره لقـب دادنـد و امـور قـبـايـل و مـُهـمـّات ايـشـان بـه صـلاح و صـواب ديـداو فـيـصـل مـى يـافـت و تـا آن روز كـه نـور مـحمّدى صلى اللّه عليه و آله و سلم از پشت او انـتـقـال نـيـافـتـه بود گاهى از صُلب خويش زمزمه تسبيح شنيدى و پيوسته عرب او را معظّم و بزرگ شمردندى مانند لقمان و اَشباه او.
مـادرش ربـاب نـام دارد و زوجـه اش ليـلى بـِنـْت حـُلْوان قـضـاعـيـّه يـَمَنِيَّه است كه او را (خـِنـْدِف ) گـويـنـد و او را سـه پـسـر بـود:
 1 ـ عـَمْرو
 2 ـ عامر
 3 ـ عُميرا.
گويند؛ چون پـسـران وى به حدّ بلوغ و رشد رسيدند روزى عمرو وعامر با مادر خود ليلى به صحرا رفـتـنـد نـاگاه خرگوشى از سر راه بجنبيد و به يك سو گريخت و شتران از خرگوش بـرمـيـدنـد عـمـرو و عـامـر از دنبال خرگوش تاختن كردند، عمرو نخست او را بيافت و عامر رسـيـد و آن را صـيـد كـرده كـبـاب كـرد. ليـلى را از ايـن حال سروررى و عُجْبى روى آورد پس به تعجيل به نزديك الياس آمد و چون رفتارى به تَبَخْتُر داشت الياس به او گفت :
 اَيْنَ تُخَندِفين (خِنْدِفِه آن را گويند كه رفتارش به جـلالت و تـبختر باشد) ليلى گفت : هميشه بر اثر شما به كبر و ناز قدم زنم و از اين روى اليـاس او را خـِنـْدِف نـامـيـد و آن قـبـايـل كـه بـا اليـاس نـسب مى برند بنى خِنْدِف (9) لقب يافتند و از اين روى كه عمرو آن خرگوش را يافته بود الياس او را (مُدْرِكِه ) لقب داد و چون عامر صيد آن كرد و كباب ساخت (طابخه ) ناميده شد.
و چون عميرا در اين واقعه سر در لحاف داشت و طريق خدمتى نپيمود به قَمَعَه ملقّب گشت و بِالْجمله ؛ خِندِف الياس را بسيار دوست مى داشت . گويند چون الياس ‍ وفات كرد خِندِف حُزن شديدى پيدا كرد و از سر قبر وى بر نخاست و سقفى بر او سايه نيفكند تا وفات يافت .(10)
بـالجـمـله ؛ نـور نـبـوّت از اليـاس بـه مـُدْرِكـة (11) انـتـقـال يـافـت و بـعـضى گفته اند كه مُدرِكه را بدان سبب مدركه گفتند كه درك كرد هر شرافتى را كه در پدرانش بوده و او را ابوالهذيل مى گفتند. زوجه اش (سَلْمى بنت اَسَد بـن رَبـيـعـة بـن نـِزار) بـود و از وى دو پـسـر آورد يـكـى خـُزيـمـه و ديـگـر هـُذَيـْل كـه پـدر قـبـايـل بـسـيـار اسـت و نـور نـبـوّت بـه خـُزَيـمـه (12) منتقل شد و او بعد از پدر حكومت قبايل عرب داشت و او را سه پسر بود:
 1 ـ كنانه 2 ـ هون 3 ـ اسد. و كنانه (13) مادرش عوانه بنت سعد بن قيس بن عَيْلان بن مُضَر است و كـُنْيَتش ابونضر چون رئيس قبايل عرب گشت در خواب به او گفتند كه (بَرّة بنت مرّ بـن اَدّ بـن طـابـخة بن الياس ) را بگير كه از بطن وى بايد فرزندى يگانه به جهان آيد. پس كنانه ، برّه را تزويج نمود و از وى سه پسر آورد:
1 ـ نَضْر
 2 ـ ملك
 3 ـ مِلّكان
ونيز هاله راكه از قبيله اءزْد بود به حباله نكاح در آورد و از وى پسرى آورد مسمى به (عبد مناة ) و در جمله پسران نور نبوى از جبين نضر ساطع بود وجه تسميه او به نضر(14) نضارت وجه اوست واو را قريش نيز گويند و هر قبيله اى كه نسبش به نضر پيوندد، او را قريش خوانند و در وجه ناميدن نضر به قريش بـه اخـتـلاف سـخن گفته اند و شايد از همه بهتر آن باشد كه چون نضر مردى بزرگ و باحصافت بود و سيادت قوم داشت پراكندگان قبيله را فراهم كرد و بيشتر هر صباح بر سـر خـوان گـسـترده او مجتمع مى شدند از اين روى (قريش ) لقب يافت ؛ چه (تقرّش ) بـه مـعنى (تجمّع ) است و نضر را دو پسر بود يكى مالك و ديگرى يَخْلُد و نور نبوّت در جـبـيـن مـالك بـود و مـادرش عاتكه بنت عدوان بن عمرو بن قيس ‍ بن عيلان است و مالك را پـسرى بود فِهْر(15) نام داشت و مادرش جَنْدَلَه بِنْت حارث جُرْهُميّه است و فِهْر رئيـس مردم بود در مكه و او را جمع آورنده قريش ‍ گويند و او را چهار پسر بود از ليلى بـنـت سـعـد بـن هـذيـل :
 1 ـ غالب
 2 ـ محارب
 3 ـ حارث
 4 ـ اسد.
 از ميان همه نور نبوّت به (غالب ) منتقل شد.
و (غـالب ) را دو پـسر بود از سَلْمى بنت عمرو بن ربيعه خزاعيّه :
 1 ـ لُوَىّ
 2 ـ تيم .
 و نـور شـريـف نـبـوّت بـه (لُوَىّ)(16) مـنتقل شد و آن تصغير (لا ى ) است كه به معنى نور است و او را چهار پسر بود:
 1 ـ كعب
 2 ـ عـامـر
 3 ـ سـامـه
 4 ـ عـوف .
 و در مـيـان هـمـگـى نـور نـبـوت بـه (كـعـب ) منتقل شد.
مادرش ماريه دختر كعب قضاعيه بوده و كعب بن لُوَىّ از صناديد عرب بود و در قبيله قريش از هـمـه كـس بـرتـرى داشت و درگاهش ملجاء و پناه پناهندگان بود و مردم عرب را قانون چـنـان بـود كـه هـرگـاه داهـيـه عـظـيـم يـا كـارى مـُعـجـب روى مـى داد سـال آن واقـعـه را تـاريـخ خـويـش مـى نـهـادنـد. لا جـَرَم سـال وفـات او را كـه 5644 بـعـد از هـبـوط آدم بـود تـاريـخ كـردنـد تـا عـام الفيل و او را سه پسر بود از محشيّة دختر شيبان :
1 ـ مـُرّه (17)
 2 ـ عـدى
 3 ـ هـُصـَيـْص ، و هـُصـَيـْص (بـه مـهملات كزُبَيْر) از برادران ديگر بزرگتر بود و او را پسرى بود به نام عمرو و عمرو دو پسر داشت يكى (سـهم ) و ديگرى (جُمَح )(18) و به (سهم ) منسوب است عَمْر و عاص و به (جـُمـَح ) مـنـسـوب اسـت عـثـمان بن مظعون و صفوان بن اميّه و ابومحذوره كه مؤ ذّن پيغمبر صـلى اللّه عليه و آله و سلّم بود، و به عدىّ بن كعب منسوب است عمر بن خطّاب و مُرّة بن كـعـب هـمـان اسـت كـه نـور مـحـمـدى صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم از كـعـب بـه وى منتقل شده و او را سه پسر بود.
كـلاب مـادرش هـنـد دخـتـر سرىّ بن ثعلبه است و دو پسر ديگر تَيْم (بفتح تاء و سكون يـاء) و يـَقـَظـه (به فتح ياء و قاف ) و مادر اين دو پسر بارقيه و به تَيْم منسوب است قـبـيـله ابـوبـكـرو طـلحـة ؛ و يـقظه را پسرى بود مخزوم نام كه قبيله بنى مخزوم به وى مـنـسـوبـنـد و از ايـشـان اسـت امّ سـَلَمـه و خـالد بـن الوليـد و ابوجهل ، و كلاب بن مرّه را دو پسر بود يكى زهره كه منسوب است به آن آمنه مادر حضرت پـيـغـمـبـر صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم و ابـن ابـى وقـّاص و عـبدالرّحمن بن عوف ، دوم قـُصـَىّ(19) و نـامش زيد است و او را قُصىّ گفتند بدان جهت كه مادرش فاطمه بـنـت سعد بعد از وفات كلاب به ربيعة بن حرم قضاعى شوهر كرد، زهره راكه فرزند بـزرگـتـرش بـود در مـكـّه بـگـذاشـت و قـُصـىّ را كـه خردسال بود با خود برداشت به اتفاق شوهرش به ميان قضاعه آمد و چون قُصىّ از مكه دور افتاد او را قُصىّ گفتند كه به معنى دور شده است و چون قُصىّ بزرگ شد هنگام حجّ مـادر خـود فـاطـمـه را بـا بـرادر مادرى خود زرّاج (20)بن ربيعه وداع كرد به اتفاق جماعتى از قضاعه كه عزيمت مكّه داشتند به مكّه آمد و در آنجا در نزد برادر خود زهره بماند چندان كه به مرتبه ملكى رسيد.
و در آن زمان بزرگ مكّه حُلَيْل بن حَبْسِيّه (21) بود و در مردم خزاعه كه بعد از جـُرْهُميان بر مكّه مستولى شده بودند حكومت داشت و او را دختران و پسران بود او از جمله دخـتـران او حـُبـّى (22) بـود قـصـىّ او را بـه نـكـاح خود درآورد و از پس آنكه روزگـارى بـا او هـم بالين بود بلاى وبا و رنج رُعاف (23) در مكّه پديد آمد پس جليل و مردم خزاعه از مكّه به در شدند. جليل در بيرون مكّه بمرد و هنگام رحلت وصيّت كـرد كـه بـعد از او كليد داشتن خانه مكّه با دخترش حُبّى باشد و اَبُوغُبْشان الْمِلْكانى در اين منصب حجابت با حُبّى مشاركت كند و اين كار بدينگونه برقرار شد تا قصىّ را از حبّى چهار پسر به وجود آمد:
1 ـ عَبْد مَناف
 2 ـ عَبْد العُزّ ى
 3 ـ عَبْدالقُصَىّ
 4 ـ عَبْدُ الدّ ار.
قـُصـَى با حُبّى گفت : سزاوار است كه كليد خانه مكّه را به پسرت عبدالدّار سپارى تا اين ميراث از فرزندان اسماعيل عليه السّلام به در نشود، حبّى گفت : من از فرزند خود هيچ چـيـز دريـغ ندارم امّا با اَبُوغُبْشان كه به حكم وصيّت پدرم با من شريك است چه كنم ؟ قـصـىّ گـفـت : چـاره آن بر من آسان است . پس حُبّى حقّ خويش را به فرزند خود عبدالدّار گـذاشـت و قـصـىّ از پـس چـنـد روزى بـه طـائف رفـت و اَبـُوغـُبـْشان در آنجا بود. شبى اَبـُوغـُبـْشـان بـزمـى آراسـت و بـه خـوردن شـراب مـشـغـول شـد، قـصـىّ در آن مـجـلس حـضـور داشـت چـون اَبـُوغـُبْشان را نيك مست يافت و از عقل بيگانه اش ‍ ديد منصب حجابت مكّه را از او به يك خيك شراب بخريد و اين بيع را سخت محكم كرد و چند گواه بگرفت و كليد خانه را از وى گرفته و به شتاب تمام به مكّه آمد و خلق را انجمن ساخت و كليد را به دست فرزند خود عبدالدّار داد و از آن سوى اَبُوغُبْشان چـون از مـسـتـى بـه هـوش آمـد سـخـت پـشـيـمـان شـد و چـاره نـديـد و در عـرب ضـرب المَثَل شد كه گفتند:
(اَحُمَقُ مِنْ اَبى غُبْشان ، اَنْدَمُ مِنْ اَبى غُبْشان ، اَخْسَرُ صفَقة مِنْ اَبى غُبْشان ).
بـالجـمـله ، چـون قـصـىّ مـِفـْتاح از ابوغبشان بگرفت و بر قريش مهتر و امير شد منصب سقايت و حجابت و رفادت ولوا و نَدْوه و ديگر كارها مخصوص او گشت و (سقايت ) آن بود كـه حـاجـيـان را آب دادى و (حـجـابـت ) كليد داشتن خانه مكّه را گفتندى و او حاجيان را به خـانـه مـكـّه راه دادى و (رفـادت ) بـه مـعـنـى طـعـام دادن اسـت و رسـم بـود كـه هـر سـال چـنـدان طـعام فراهم كردندى كه همه حاجيان را كافى بودى و به مُزْدَلِفَه آورده بر ايـشـان بخش فرمودى و (لوا) آن بود كه هرگاه قُصىّ سپاهى از مكّه بيرون فرستادى بـراى امـيـران لشـكر يك لوا بستى و تا عهد رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم اين قانون در ميان اولاد قصىّ برقرار بود و (نَدْوه ) مشورت باشد و آن چنان بود كه قصىّ در جنب خانه خداى زمينى بخريد و خانه اى بنا كرد و از آن يك در به مسجد گذاشت و آن را د ارالنَّدْوَه نـام نـهـاد هـرگاه كارى پيش آمد بزرگان قريش را در آنجا انجمن كرده شورى افكند.
بـالجـمـله ؛ قـصـىّ قـريـش را مجتمع ساخت و گفت : اى معشر قريش ، شما همسايه خدائيد و اهل بيت اوئيد و حاجيان ميهمان خدا و زُوّار اويند؛ پس بر شما هست كه ايشان را طعام و شراب مـهـيـّا كـنـيـد تـا آنـكـه از مكّه خارج شوند. و قريش تازمان اسلام بدين طريق بودند آنگاه قُصىّ زمين مكّه را چهار قسم نمود و قريش را ساكن فرمود.
امـّا بـَنـى خُزاعه و بَنى بَكْر كه در مكّه استيلا داشتند چون غلبه قصىّ را ديدند و كليد خـانـه را بـه دسـت بـيـگـانـه يـافـتـنـد سـپـاهـى گرد كرده با او مصاف دادند و در دفعه اوّل قـصـىّ شـكـسـت خورد، پس برادر مادرى قصىّ (زرّاج بن ربيعه ) با ديگر برادران خـود از ربـيعه با جماعتى از قُضاعه به اعانت قصىّ آمدند با خُزاعه جنگ كردند تا آنكه قـصـىّ غـلبـه كـرد پـس بـر قـصـىّ بـه سـلطـنـت سـلام دادنـد و او اوّل مـَلِك است كه سلطنت قريش و عرب يافت و پراكندگان قريش را جمع كرده و هركس را در مكه جائى معيّن بداد از اين جهت او را (مُجَمِّعْ) گفتند.
قال الشّاعر:
شعر :
                                                      اَبُوكُمْ قُصَىُّ كانَ يُدْعى مُجَمِّعا
                                                                                                            بِهِ جَمَعَ اللّهُ القَبائِلَ مِن فِهْرٍ(24)
و قضى چنان بزرگ شد كه هيچ كس بى اجازه او هيچ كار نتوانست كرد و هيچ زن بى اجازه و رخـصت او به خانه شوهر نتوانست رفت و احكام او در ميان قريش در حيات و ممات او مانند دين لازم شمرده مى شد.
پـس قـُصـىّ مـنـصـب سـقـايت و رفادت و حجابت و لوا و دارالنّدوه را به پسرش ‍ عبدالدّار تـفـويـض نـمود و قبيله بنى شيبه از اولاد اويند كه كليد خانه را به ميراث همى داشتند و چـون روزگـارى تـمـام بـرآمد قصىّ وفات يافت و او را در حَجُون (25)مدفون سـاخـتـنـد و نـور مـحـمـّدى صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم از قـصـىّ بـه عـبـد مـَنـاف انـتـقـال يـافـت و عـبـدمـنـاف را نـام ، مـُغـَيـْره بـود و از غـايـت جـمـال (قَمَر الْبَطْحا) لقب داشت و كُنْيَتَش ، ابوعبدالشّمس است و او عاتكه دختر مرّة بن هـلال سـلمـيـّه را تـزويـج كـرد و وى دو پسر تواءمان (26) متولّد شدند چنانكه پـيـشانى ايشان به هم پيوستگى داشت پس با شمشير ايشان را از هم جدا ساختند يكى را (عَمْرو) نام نهادند كه هاشم لقب يافت و ديگرى را (عبدالشّمس ).
يـكـى از عـقـلاى عرب چون اين بدانست گفت : در ميان فرزندان اين دو پسر جز با شمشير هـيـچـكـار فيصل نخواهد يافت و چنان شد كه او گفت ؛ زيرا كه عبدالشمس ‍ پدر اُميّه بود و اولاد او هـميشه با فرزندان هاشم از در خَصْمى بودند وشمشير آخته داشتند و عبدمناف غير از اين دو پسر، دو پسر ديگر داشت يكى (المُطَّلِب ) كه از قبيله اوست عُبَيدة بن الحارث و شـافـعـى ، و پـسـر ديـگرش (نَوْفَلْ) است كه جُبَيْر بْن مُطْعِم به او منسوب است . و هـاشـم بـن عـبـد مـنـاف را كـه نام او عمرو بود از جهت علّو مرتبت او را (عَمْرو الْعُلى ) مى گـفـتـنـد و از غـايت جمال او را و مُطَّلِب را (اَلْبَدْر ان )(27) گفتندى و او را با مـطـّلب كـمـال مـؤ الفـت و مـلاطـفـت بـودى چـنـانـكـه عـبـدالشـّمـس را بـا نَوْفَل .
بـالجـمـله ؛ چـون هاشم به كمال رشد رسيد آثار فتوّت و مروّت از وى به ظهور رسيد و مـردم مكّه را در ظلّ حمايت خود همى داشت چنانكه وقتى در مكّه بلاى قحط و غلا پيش آمد و كار بر مردم صعب گشت هاشم در آن قحط سال همى به سوى شام سفر كردى و شتران خويش را طـعام بار كرده به مكّه آوردى و هر صبح و هر شام يك شتر همى كشت و گوشتش را همى پـخـت آنـگاه ندا در داده مردم مكّه را به مهمانى دعوت مى فرمود و نان در آب گوشت ثَريد كـرده بـديـشـان مـى خـورانيد از اين روى او را (هاشم ) لقب دادند؛ چه (هَشْم ) به معنى شكستن باشد.
يكى از شاعران عرب در مدح او گويد:
شعر :
                                                      عَمْرُو الْعُلى هَشَمَ الثَّريدَ لِقَوْمِهِ
                                                                                                            قَوْمٍ بِمَكّةَ مُسْنِتينَ عِج افٍ
                                                      نُسِبَتْ اِلَيْهِ الرِّحْلَت انِ كِلا هُما
                                                                                                            سَيْرُ الشِّتاءِ وَ رِحْلَةُ الاَْصْي افِ

و چـون كـار هـاشـم بـالا گـرفـت و فـرزنـدان عـبـدمـنـاف قـوى حال شدند و از اولاد عبدالدّار پيشى گرفتند و شرافتى زياده از ايشان به دست كردند لا جـَرَم دل بـدان نـهـادنـد كـه مـنـصـب سـقايت و رفادت و حجابت و لوا و دارالنّدوه را از اولاد عـبـدالدّار بـگـيـرنـد و خـود مـتـصـرّف شـونـد و در ايـن مـهـم عـبـدالشـّمـس و هـاشـم و نـوفـل و مـطـّلب ايـن هـر چـهـار بـرادر هـمداستان شدند و در اين وقت رئيس اولاد عبدالدّار ، عـامـربن هاشم بن عبدمناف بن عبدالدّار بود و چون او از انديشه اولاد عبدمناف آگهى يافت دوستان خويش را طلب كرد و اولاد عبدمناف نيز اعوان و انصار خويش را فراهم كردند.
در اين هنگام بنى اسد بن عبدالعزّى بن قصىّ و بنى زُهْرَة بن كِلاب و بنى تَيْم بن مُرَّة و بنى حارث بن فِهْر از دوستان و هواخواهان اولاد عبدمَناف گشتند.
پـس هـاشم و برادرانش ظرفى از طيب و خوشبوئيها مَملُوّ ساخته به مجلس حاضر كردند و آن جماعت دستهاى خود را به آن طيب آلوده ساخته دست به دست اولاد عبدمناف دادند و سوگند يـاد كـردنـد كـه از پاى ننشينند تا كار به كام نكنند و هم از براى تشييد قَسَم به خانه مكّه درآمده دست بر كعبه نهادند و آن سوگندها را مؤ كّد ساختند كه هر پنج منصب را از اولاد عبدالدّار بگيرند.
و از ايـن روى كـه ايـشـان دسـتـهـاى خـود را بـا طـيـب آلوده سـاختند آن جماعت را (مطيّبين ) خـوانـدنـد و قـبـيله بنى مخزوم و بنى سَهْم بن عَمْرو بن هُصَيْص و بنى عَدِىّ بن كَعْب از انـصار بنى عَبْدُالدّ ار شدند و با اولاد عبدالدّار به خانه مكه آمدند و سوگند ياد كردند كـه اولاد عـبـدمناف را به كار ايشان مداخلت ندهند و مردم عرب اين جماعت را (اَحْلاف ) لقب دادنـد و چـون جـمـاعـت احـلاف و مطيّبين از پى كين برجوشيدند و ادوات مقاتله طراز كردند دانـشوران و عقلاى جانَبيْن به ميان درآمده گفتند: اين جنگ جز زيانِ طرفيْن نباشد و از اين آويـخـتـن و خـون ريـخـتـن قـريـش ‍ ضـعـيـف گـردنـد و قـبـايـل عـرب بـديـشـان فـزونـى جـويـند بهتر آن است كه كار به صلح رود. و در ميانه مصالحه افكندند و قرار بدان نهادند كه سقايت و رفادت با اولاد عبدمناف باشد و حجابت و لوا و دارالنّدوه را اولاد عبدالدّار تصرّف كنند، پس از جنگ باز ايستادند و با هم به مدارا شدند آنگاه اولاد عبدمناف از بهر آن دو منصب با هم قرعه زدند و آن هر دو به نام هاشم بر آمـد. پـس در مـيـان اولاد عـبـدمناف و عبدالدّار مناصب خمسه همى به ميراث مى رفت چنانكه در زمـان حـضـرت رسـول صـلى اللّه عليه و آله و سلّم عثمان بن ابى طلحة بن عبدالعزى بن عثمان بن عبدالدار كليد مكّه داشت و چون حضرت فتح مكّه كرد عثمان را طلبيد و مفتاح را بدو داد و ايـن عـثمان چون به مدينه هجرت كرد كليد را به پسر عمّ خود (شَيْبَه ) گذاشت و در ميان اولاد او بماند.
امـّا لوا در ميان اولاد عبدالدّار بود تا آن زمان كه مكّه مفتوح گشت ايشان به خدمت آن حضرت رسيده عرض كردند: (اِجْعَل اللِّواء فينا).
آن حضرت در جواب فرمود: (َالاِسْلامُ اَوُسَعُ مِنْ ذلِكَ) كنايت از آنكه اسلام از آن بزرگتر اسـت كـه در يـك خاندان رايات فتح آن بسته شود. پس آن قانون برافتاد و دارالنّدوه تا زمـان مـعـاويـه برقرار بود و چون او امير شد آن خانه را از اولاد عبدالدّار بخريد و دارالا ماره كرد.
امـّا سـقـايـت و رفـادت از هاشم به برادرش مُطَّلب رسيد و از او به عبدالمطَّلب بن هاشم افـتـاد و از عـبـدالمـطَّلب بـه فـرزنـدش ابـوطـالب رسـيـد و چـون ابـوطـالب انـدك مـال بـود بـراى كار رفادت از برادر خود عبّاس زرى به قرض گرفت و حاجيان را طعام داد و چـون نـتـوانـسـت اداء آن دَيْن كند منصب سقايت و رفادت را در ازاى آن قرض به عبّاس گـذاشـت و از عـبـّاس بـه پـسرش عبداللّه رسيد و از او به پسرش على و همچنان تا غايت خلفاى بنى عبّاس .
بـالجـمـله ؛ چـون صـيـّت جلالت هاشم به آفاق رسيد سلاطين و بزرگان براى او هدايا فرستادند و استدعا نمودند كه دختر از ايشان بگيرد شايد نور محمّدى صلى اللّه عليه و آله و سـلّم كـه در جـبـيـن داشـت بـه ايـشـان مـنـتـقـل گـردد و هـاشـم قـبـول نـكـرد و از نـُجـبـاى قـوم خود دختر خواست و فرزندان ذكور و اناث آورد كه از جمله (اَسـَد) است كه پدر فاطمه والده حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام است ولكن نورى كه در جبين داشت باقى بود، پس شبى از شبها بر دور خانه كعبه طواف كرد و به تضرّع و ابـتـهـال از حـق تـعـالى سـؤ ال كـرد كـه او را فـرزنـدى روزى فـرمـايـد كـه حامل آن نور پاك شود. پس در خواب او را امر كردند به (سَلْمى ) دختر عمروبن زيد بن لبـيـد از بـنى النّجار كه در مدينه بود پس هاشم به عزم شام حركت فرموده و در مدينه به خانه عمرو فرود شده دختر او سلمى را به حباله نكاح درآورد و عمرو با هاشم پيمان بست كه دختر خود را به تو دادم بدان شرط كه اگر از او فرزندى به وجود آيد همچنان در مدينه زيست كند و كس او را به مكّه نبرد. هاشم بدين پيمان رضا داد و در مراجعت از شام سلمى را به مكّه آورد و چون سلمى حامله شد به عبدالمطّلب بنا به آن عهدى كه شده بود او را بـرداشـتـه ديـگـر بـاره بـه مـديـنـه آورد تـا در آنـجـا وضـع حمل كند و خود عزيمت شام نمود و در غَزَه (28) ـ كه مدينه اى است در اَقْصى شام و مابَيْن او و عَسْقَلان دو فرسخ است ـ وفات فرمود:
امـّا از آن سـوى سلمى ، عبدالمطّلب را بزاد و او را عامر نام كرد و چون بر سر موى سپيد داشـت او را (شـَيـْبـَه ) گـفـتـنـد و سـَلْمـى هـمـى تـربـيـت او فـرمـود تـا يـمـيـن از شمال بدانست و چندان نيكو خِصال و ستوده فِعال برآمد كه (شَيْبَةُ الْحَمْد) لقب يافت و در ايـن وقـت عـمّ او مـطـّلب در مـكـّه سـيـّد قـوم بـود و كـليـد خـانـه كـعـبـه و كـمـان اسماعيل و عَلَم نِزار او را بود و منصب سقايت و رفادت او را داشت . پس مطلب به مدينه آمد و برادرزاده خود را بر شتر خويش رديف ساخته به مكّه آورد. قريش چون او را ديدند چنان دانـسـتـند كه مطّلب در سفر مدينه عبدى خريده و با خود آورده لاجرم شَيْبَه را عبدالمطّلب خواندند و به اين نام شهرت يافت .
از آن پـس كـه مـطـّلب بـه خـانه خويش شد عبدالمطّلب را جامه هاى نيكو در بر كرد و در ميان بَنى عبدمَناف او را عظمت بداد و ملكات ستوده او روز تا روز بر مردم ظاهر شد و نام او بـلنـد گـشت و چنين بزيست تا مطّلب وفات كرد و منصب رفادت و سقايت و ديگر چيزها بـدو مـنـتـقـل گـشت و سخت بزرگ شد چنانكه از بِلاد و اَمصار بعيده به نزديك او تُحَف و هدايا مى فرستادند و هر كه را او زينهار مى داد در امان مى زيست و چون عرب را داهيه پيش آمـدى او را بـرداشـتـه بـه كـوه ثَبير بردى و قربانى كردندى و اسعاف حاجات را به بـزرگـوارى او شـنـاختندى و خون قربانى خويش را همه بر چهره اَصْنام ماليدندى ؛ امّا عبدالمطّلب جز خداى يگانه را ستايش ‍ نمى فرمود.
بـالجـمـله ؛ نـخـسـتين ولدى كه عبدالمطّلب را پديد آمد حارث بود از اين روى عبدالمطّلب مُكَنّى به ابوالحارث گشت و چون حارث به حدّ رشد و بلوغ رسيد عبدالمطّلب در خواب ماءمور شد به حَفْر چاه زمزم .
هـمـانـا مـعـلوم بـاشد كه عَمْروبن الحارث الجُرْهُمى ـ كه رئيس جُرْهُميان بود ـ در مكّه در عهد قـُصىّ، حُلَيْل بن حَبْسيّه از قبيله خُزاعه با ايشان جنگ كرد و بر ايشان غلبه جست و امر كـرد كـه از مـكّه كوچ كنند. لاجرم عمرو تصميم عزم داد كه از مكّه بيرون شود و آن چند روز كه مهلت داشت كار سفر راست مى كرد از غايت خشم حَجَر الاَْسْود را از رُكْن انتزاع نمود و دو آهو برّه از طلا كه اسفنديار بن گشتاسب به رسم هديه به مكّه فرستاده بود با چند زره و چـند تيغ كه از اشياء مكّه بود برگرفت و در چاه زمزم افكنده آن چاه را با خاك انباشته كرد، پس مردم خود را برداشته به سوى يمن گريخت .
ايـن بـود تـا زمـان عـبـدالمـطّلب كه آن بزرگوار با فرزندش حارث زمزم را حفر كرد و اشياء مذكوره را از چاه درآورد و قريش از او خواستار شدند كه يك نيمه اين اشياء را به ما بـده ؛ زيـرا كه آن از پدران گذشتگان ما بوده ، عبدالمطّلب فرمود: اگر خواهيد اين كار بـه حـكـم قرعه فيصل دهم . ايشان رضا دادند. پس عبدالمطّلب آن اشياء را دو نيمه كرد و امـر فـرمـود (صاحب قِداح ) را ـ كه قرعه زدن با او بود ـ قرعه زند به نام كعبه و نام عـبـدالمـطـّلب و نـام قـريـش ، چـون قـرعـه بـزد، آهو برهّهاى زرّين به نام كعبه برآمد و شـمـشـير و زره به نام عبدالمطّلب و قريش بى نصيب شدند. عبدالمطّلب زره وشمشير را فـروخـت و از بـهـاى آن درى از بـهر كعبه ساخت و آن آهوان زرّين را از در كعبه بياويخت و به (غزالى الكعبه ) مشهور گشت .
نقل است كه ابولهب آن را دزديد و بفروخت و بهاى آن را در خمر و قمار به كار برد.
ابـن ابـى الحـديـد و ديـگـران نـقل كرده اند كه چون حضرت عبدالمطّلب آب زمزم را جارى ساخت آتش حسد در سينه ساير قريش مشتعل گرديده گفتند: اى عبدالمطّلب ! اين چاه از جدّ ما اسماعيل است و ما را در آن حقّى هست پس ما را در آن شريك گردان . عبدالمطّلب گفت : اين كـرامـتـى اسـت كـه حـق تـعالى مرا به آن مخصوص گردانيده است و شما را در آن بهره اى نيست و بعد از مخاصمه بسيار راضى شدند به محاكمه زن كاهنه كه در قبيله بنى سعد و در اطـراف شام بود. پس ‍ عبدالمطّلب با گروهى از فرزندان عبدمَناف روانه شدند و از هـر قـبيله از قبائل قريش ‍ چند نفر با ايشان روانه شدند به جانب شام . پس در اثناى راه در يكى از بيابانها كه آب در آن بيابان نبود آبهاى فرزندان عبدمناف تمام شد و ساير قـريـش آبـى كـه داشـتـنـد از ايـشـان مـضـايقه كردند و چون تشنگى بر ايشان غالب شد عـبـدالمـطـّلب گـفـت : بـيـائيـد هر يك از براى خود قبرى بكنيم كه هر يك كه هلاك شويم ديـگـران او را دفـن كـنـند كه اگر يكى از ما دفن نشده در اين بيابان بماند بهتر است از آنـكـه هـمه چنين بمانيم و چون قبرها را كندند و منتظر مرگ نشستند، عبدالمطّلب گفت : چنين نشستن و سعى نكردن تا مردن و نااميد از رحمت الهى گرديدن از عجز يقين است ، برخيزيد كـه طـلب كـنـيـم شـايد خدا آبى كرامت فرمايد. پس ايشان بار كردند و ساير قريش نيز بـار كـردند؛ چون عبدالمطّلب بر ناقه خود سوار شد از زير پاى ناقه اش چشمه اى از آب صـاف و شـيـريـن جـارى شـد پـس عـبدالمطّلب گفت : اللّه اكبر! و اصحابش هم تكبير گـفـتـنـد و آب خـوردنـد و مـَشـكـهـاى خـود را پـر آب كـردنـد و قـبـايـل قـريـش را طـلبـيدند كه بيائيد و مشاهده نمائيد كه خدا به ما آب داد و آنچه خواهيد بخوريد و برداريد، چون قريش آن كرامت عُظمى را از عبدالمطّلب مشاهده كردند گفتند: خدا مـيـان مـا و تو حكم كرد و ما را ديگر احتياج به حكم كاهنه نيست ديگر در باب زمزم با تو مـعـارضـه نـمـى كـنـيـم ، آن خـداوندى كه در اين بيابان به تو آب داد او زمزم را به تو بخشيده است ، پس برگشتند و زمزم را به آن حضرت مسلّم داشتند.(29)
بـالجـمـله ؛ عـبـدالمـطـّلب بعد از حفر زمزم ، بزرگوارى عظيم شد و (سيّد البطحاء) و (سـاقـى الحـجـيج ) و (حافر الزّمزم ) بر القاب او افزوده گشت و مردم در هر مصيبت و بـليـّه بـه او پـنـاه مـى بـردنـد و در هـر قـحـط و شـدّت و داهـيـه بـه نـور جمال او متوسِّل مى شدند و حق تعالى دفع شدائد از ايشان مى نمود. و آن بزرگوار را ده پـسـر و شـش ‍ دخـتـر بـود كـه بـيـايـد ذكـر ايـشـان در ذكـر خـويـشـان حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم وعـبـدالله بـرگـزيـده فـرزنـدان او بـود و او و ابـوطـالب و زبـيـر، مادرشان فاطمه بنت عمروبن عايذبن عبدبن عمران بن مخزوم بود. و چـون جـنـابـش از مـادر مـتولّد شد بيشتر از اَحْبار يهود و قسّيسين نصارى و كَهَنَه و سَحَرَه دانـسـتـنـد كه پدر پيغمبر آخر الزّمان صلى اللّه عليه و آله و سلم از مادر بزاد؛ زيرا كه گـروهـى از پـيـغـمـبـران بـنـى اسـرائيـل مـژده بـعـثـت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم را رسانيده بودند و طايفه اى از يهود كه در اراضى شـام مـسـكـن داشـتـنـد جـامـه خون آلودى از يحيى پيغمبر عليه السّلام در نزد ايشان بود و بـزرگـان ديـن علامت كرده بودند كه چون خون اين جامه تازه شود همانا پدر پيغمبر آخر الزّمـان مـتـولّد شده است و شب ولادت آن حضرت از آن جامه كه صوف سفيد بود خون تازه بجوشيد.
بـالجـمله ؛ عبداللّه چون متولّد شد نور نبوى صلى اللّه عليه و آله و سلّم كه از ديدار هر يـك از اجداد پيغمبر لامع بود از جبيين او ساطع گشت و روز تا روز همى باليد تا رفتن و سـخن گفتن توانست آنگاه آثار غريبه و علامات عجيبه مشاهده مى فرمود؛ چنانكه روزى به خـدمـت پـدر عـرض كـرد كـه هرگاه من به جانب بطحاء و كوه ثَبير سير مى كنم نورى از پـشـت مـن سـاطـع شـده دو نـيـمه مى شود، يك نيمه به جانب مشرق و نيمى به سوى مغرب كـشـيـده مـى شـود آنگاه سر به هم گذاشته دايره گردد پس از آن مانند ابر پاره اى بر سـر مـن سـايـه گسترد و از پس آن درهاى آسمان گشوده شود و آن نور به فلك در رود و بـاز شـده در پـشـت مـن جـاى كند و وقتگاه باشد كه چون در سايه درخت خشكى جاى كنم آن درخـت سـبـز و خرّم شود و چون بگذرم باز خشك شود و بسا باشد كه چون بر زمين نشينم بـانـگـى بـه گـوش مـن رسـد كه اى حامل نور محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم بر تو سـلام باد! عبدالمطّلب فرمود: اى فرزند، بشارت باد تو را، مرا اميد آن است كه پيغمبر آخـر الزمـان از صـُلْب تـو پديدار شود و در اين وقت عبدالمطلب خواست تا نذر خود را ادا كند؛ چه آن زمان كه حفر زمزم مى فرمود و قريش با او بر طريق منازعت مى رفتند باخداى خـود عـهد كرد چون او را ده پسر آيد تا در چنين كارهايش پشتوانى كنند يك تن را در راه حق قربانى كند؛ در اين وقت كه او را ده پسر بود تصميم عزم داد تا وفا به عهد كند.
پـس فـرزنـدان را جـمـع آورد و ايشان را از عزيمت خود آگهى داد همگى گردن نهادند. پس بـر آن شـد كـه قـرعـه زنـند به نام هركه برآيد قربانى كند. پس قرعه زدند به نام عـبـداللّه برآمد، عبدالمطّلب دست عبداللّه را گرفت و آورد ميان (اساف ) و (نائلة ) كه جاى نَحْر بود و كارد برگرفت تا او را قربانى كند، برادران عبداللّه و جماعت قريش و مـغـيـرة بـن عـبـداللّه بـن عمروبن مخزوم مانع شدند و گفتند چندان كه جاى عذر باقى است نـخـواهيم گذاشت عبداللّه ذبح شود. ناچار عبدالمطّلب را بر آن داشتند كه در مدينه زنى است كاهنه و عرّافه نزد او شوند تا او در اين كار حكومت كند و چاره انديشد. چون به نزد آن زن شـدنـد گـفـت : در مـيـان شـما ديت مرد بر چه مى نهند؟ گفتند: بر ده شتر. گفت : هم اكـنـون بـه مكّه برگرديد و عبداللّه را با ده شتر قرعه زنيد اگر به نام شتران برآمد فداى عبداللّه خواهد بود و اگر به نام عبداللّه برآمد فديه را افزون كنيد و بدينگونه هـمـى بـر عـدد شـتر بيفزائيد تا قرعه به نام شتر برآيد و عبداللّه به سلامت بماند و خداى نيز راضى باشد.
پـس عـبـداللّه بـا قـريـش بـه جـانـب مكّه مراجعت كردند و عبداللّه را با ده شتر قرعه زدند قـرعـه بـه نـام عبداللّه برآمد. پس ده شتر ديگر افزودند، همچنان قرعه به نام عبداللّه بـرآمـد بـدينگونه همى ده شتر افزودند و قرعه زدند تا شماره به صد شتر رسيد، در اين هنگام قرعه به نام شتر برآمد. قريش آغاز شادمانى كردند و گفتند خداى راضى شد. عبدالمطّلب فرمود: لا وَربّ الْبَيْتِ، بدين قدر نتوان از پاى نشست .
بـالجـمـله ؛ دو نـوبت ديگر قرعه افكندند و به نام شتران برآمد. عبدالمطّلب را استوار افـتـاد و آن صـد شتر را به فديه عبداللّه قربانى كرد و اين بود كه در اسلام ديت مرد بـر صـد شتر مقرّر گشت و از اينجا بود كه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: (اَنـَا ابـنُ الذَّبـيـحـَيـْن )(30) و از دو ذبـيـح ، جـدّ خـود حـضـرت اسماعيل ذبيح اللّه و پدر خود عبداللّه اراده فرمود.
علامه مجلسى رحمه اللّه فرموده كه چون عبداللّه به سنّ شَباب رسيد نور نبوّت از جبين او سـاطـع بـود، جميع اكابر و اشراف نواحى و اطراف آرزو كردند كه به او دختر دهند و نـور او را بـربـايـنـد؛ زيـرا كـه يـگـانـه زمـان بـود در حـُسـن و جـمـال . و در روز بـر هر كه مى گذشت بوى مُشك و عَنْبَر از وى استشمام مى كرد و اگر در شـب مـى گـذشـت جـهـان از نـور رويـش روشـن مـى گـرديـد و اهـل مـكـّه او را (مـِصـْبـاح حـَرَم ) مـى گـفتند تا اينكه به تقدير الهى عبداللّه با صدف گـوهـر رسالت پناه يعنى آمنه دختر وَهْب (ابْن عَبْد مَناف بن زُهْرة بن كِلاب بن مُرّة ) جفت گـرديـد. پس سبب مزاوجت را نقل كرده به كلامى طولانى كه مقام را گنجايش ذكر نيست . و روايت كرده كه چون تزويج آمنه به حضرت عبداللّه شد دويست زن از حسرت عبداللّه هلاك شدند!
بالجمله ؛ چون حضرت آمنه صدف آن دُرّ ثمين گشت جمله كَهَنَه عرب آن بدانستند و يكديگر را خـبـر دادنـد و چـنـد سـال بـود كـه عـرب بـه بـلاى قـحـط گـرفـتـار بـودند و بعد از انتقال آن نور به آمنه باران باريد و مردم در خصب و فراوانى نعمت شدند، تا به جائى كه آن سال را (سَنَةُ الْفَتْح ) نام نهادند.
در هـمـان سـال عـبـدالمـطـّلب عـبـداللّه را بـه رسـم بازرگانان به جانب شام فرستاد و عبداللّه هنگام مراجعت از شام چون به مدينه رسيد مزاج مباركش از صحّت بگشت و همراهان او را بـگـذاشـتـنـد و بـه مـكّه شدند و از پس ايشان عبداللّه در آن بيمارى وفات يافت ، جسد مباركش را در (دارالنّابغه ) به خاك سپردند.
امـّا از آن سوى ، چون خبر بيمارى فرزند به عبدالمطّلب رسيد حارث را كه بزرگترين بـرادران او بـود بـه مـديـنـه فـرسـتـاد تا جنابش را به مكّه كوچ دهد وقتى رسيد كه آن حـضـرت وداع جـهـان گـفـتـه بـود و مـدّت زنـدگـانـى آن جـنـاب بـيـسـت و پـنـج سـال بـود و هـنـگـام وفـات او هـنـوز آمـنـه عـليـهـاالسـّلام حـمل خويش نگذاشته بود و به روايتى دو ماه و به قولى هفت ماه از عمر شريف آن حضرت گذشته بود.(31)
در روايـات وارد شـده اسـت كـه شبى حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم به نزد قـبـر عـبـداللّه پـدر خود آمد و دو ركعت نماز كرد و او را ندا كرد ناگاه قبر شكافته شد و عـبـداللّه در قـبـر نـشـسـتـه بـود و مـى گـفـت : (اَشـْهـَدُ اَنُ لا اِلهَ اِلاّ اللّهُ وَاَنَّكَ نَبِىُّ اللّهِ وَرَسولُهُ)
آن حضرت پرسيد كه ولىّ تو كيست اى پدر؟ پرسيد كه ولىّ تو كيست اى فرزند؟ گفت : ايـنـك عـلىّ ولىّ تـوسـت . گـفـت : شـهـادت مـى دهم كه علىّ ولىّ من است ، پس ‍ فرمود كه برگرد به سوى باغستان خود كه در آن بودى پس به نزد قبر مادر خود آمد و همان نحو كه با قبر پدر فرمود در آنجا نيز به عمل آورد.
عـلامـه مـجـلسـى رحـمـه اللّه فـرمـوده كـه از اين روايت ظاهر مى شود كه ايشان ايمان به شـهـادَتـَيـْن داشـتند و برگردانيدن ايشان براى آن بود كه ايمانشان كاملتر گردد به اقرار به امامت علىّ بن ابى طالب عليه السّلام .(32)