ت‍رج‍م‍ه‌ ک‍ت‍اب‌ م‍ؤت‍م‍ر ع‍ل‍م‍اء ب‍غ‍داد

مؤتمر علماء بغداد کتابی است به روايت مقاتل بن عطیه. مقاتل داماد خواجه نظام الملک طوسی است و مناظره مشهوری را که سلطان ملکشاه سلجوقی براي روشن شدن حقيقت بین حسین بن علی علوی، عالم بزرگ شیعه و شيخ عباسی، رئيس علماي اهل سنت صورت داد را روايت ميکند. در خلال این مناظره که با حضور سلطان ملکشاه و و وزير وي خواجه نظام الملک طوسی و جمعي از علما و بزرگان و درباريان صورت گرفت حسین بن علی علوی با مدارک و شواهد و ادله‌ مورد قبول طرفين شيعه و سني، قاطعانه حقانيت تشيع و انحراف و بطلان عقايد تسنن را اثبات نمود و باعث شد که سلطان ملکشاه سلجوقی و خواجه نظام الملک طوسی به همراه هفتاد نفر از حاضرين از عقاید تسنن دست بردارند و شیعه شوند و همچنين دستور داده شد تا پس از آن در مدارس نظاميّه بغداد علوم شيعي تدريس شود. اين کتاب مختصر و مفيد و ترجمه هاي متعدد آن تاکنون بارها و بارها به چاپ رسيده اند.
ت‍رج‍م‍ه‌ ک‍ت‍اب‌ م‍ؤت‍م‍ر ع‍ل‍م‍اء ب‍غ‍داد

******ت‍رج‍م‍ه‌ ک‍ت‍اب‌ م‍وت‍م‍ر ع‍ل‍م‍اء ب‍غ‍داد*****

بسمه تعالى

مسئله امامت و جانشينى پيامبر، از مهم‌ترین و گسترده‌ترین موضوعاتى است كه در طول چهارده قرن گذشته، همواره مورد توجّه مسلمانان و محلّ بحث‌های فراوان بوده است. تشكيل دو گروه عمده شيعه و سنى و به دنبال آن، بروز اختلاف نظرهاى فراوان در مسائل عقيدتى، فقهى، و... و نيز وقوع جنگ‌ها و درگیری‌های فراوان و يا برگزارى جلسات و نشست‌های علمى و يا تأليف کتاب‌ها و مقالات بسيار، براى اثبات مدعاى هر يك از طرفين، از پيامدهاى همان اختلاف بر سر جانشين پيامبر است. گروهى عقيده دارند جانشين پيامبر، كه خليفه و نماينده خداوند است، بايد از طرف او تعيين شده باشد؛ و دسته‌ای ديگر بر اين باورند كه جانشين پيامبر به رأى و نظر مردم انتخاب می‌شود. اين همان نقطه آغازين همه سخن‌ها، اختلافات و درگیری‌ها ميان دو گروه می‌باشد. شناخت و جدا كردن حق از باطل و آگاهى بر مبانى اعتقادى و لزوم تقويت آن در برابر تبليغات مسموم و زهرآگينى كه بعضاً با الفاظ فريبنده و گمراه كننده همراه است، ضرورت پرداختن به چنين مباحثى را بيشتر می‌نماید. در رزمگاه اندیشه‌ها، آنگاه كه باطل و اهل آن، به جنب و جوش و فعاليت مشغول‌اند، نمی‌توان انتظار داشت كه اهل حق به كتمان حقايق پردازند و براى خوشامد اهريمنان دم فرو بندند، بلكه آن‌ها را وظیفه‌ای بس سنگين در پيش است و آن اثبات حقانيت حق با دلايل محكم و استوار و رساندن آن به گوش ديگران است. كتابى كه در پيش رو داريد، ترجمه‌ای از كتاب «مؤتمر علماء بغداد» اثر «مقاتل بن عطيه»، روايت كننده يكى از همان جلسات می‌باشد، كه با حجم مختصر خود به تشريح و تبيين بخش مهمّى از مباحث فوق پرداخته و با پاسخ‌گویی به بسيارى از سؤالات و ابهامات موجود توانسته است روشنگر راه بسيارى از حق جويان و حق‌طلبانی باشد كه با دورى از غرض‌ورزی‌ها و تعصّبات، به دنبال رسيدن به حقيقت، رضاى خالق و سعادت ابدى بوده‌اند. مطالب مطرح شده در اين مختصر بعضاً گنجايش بحث‌های علمى و استدلالى بسيار مفصّل، در حدّ ده‌ها و يا صدها جلد كتاب را دارد، كه علما و اندیشمندان در جاى خود بدان پرداخته‌اند و كتب بی‌شماری درباره هر يك از آن موضوعات، تأليف گرديده، اما از آنجايى كه در اين مجموعه، بنابر اختصار و خلاصه گويى بوده است، در ترجمه هم به همان مقدار اكتفا، تا براى همگان قابل استفاده باشد. بديهى است عزيزانى كه تمايل به مطالعه گسترده‌تر و عمیق‌تری داشته باشند، به کتاب‌های مفصل مراجعه خواهند نمود. اميد است كه خداى تعالى همه ما را در راه بهره‌مندی از زلال بی‌پایان معرفتش يارى و در شناخت و پيروى از اوصياى بر حقّ آخرين پيامبرش موفّق دارد.

مترجم

* * *

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمدلله وحده والصلاة والسلام على من بعث رحمة للعالمين محمد النبىّ العربىّ وآله الطيبين الطاهرين وعلى أصحابه المطيعين

کتاب حاضر، گزارشی از کنفرانس علمای بغداد می‌باشد که ملک شاه سلجوقی با نظارت وزیر خود دانشمند بزرگ نظام الملک، آن را برپا نمود. قصّه شکل گیری کنفرانس از این قرار است: ملک شاه سلجوقی، جوانی آزاداندیش و خواستار حقیقت بود و کورکورانه، از پدران خود پیروی نمی‌کرد و دوستدار دانش و دانشمندان بود. با این حال، به سرگرمی و شکار و صید، بسیار علاقه داشت. وزیرش نظام الملک نیز مردی دانشمند، بافضیلت، روی گردان از دنیا و دارای اراده ای قوی بود. نیکی و نیکوکاران را دوست داشت و پیوسته به دنبال حقیقت می‌گشت و به اهل بیت پیامبر، عشق می‌ورزید. مدرسه نظامیه بغداد را بنیان گزارد و برای دانشمندان و دانشجویان، حقوق ماهیانه قرار داد و بر نیازمندان و بیچارگان، مهر می‌ورزید. روزی حسین بن علی علوی، یکی از دانشمندان بزرگ شیعه، پیش ملک شاه آمد و با او به گفتگو پرداخت وقتی از نزد او خارج شد، یکی از حاضران وی را مورد تمسخر قرار داد. ملک شاه پرسید: ـ چرا او را مسخره نمودی؟ آن مرد در جواب گفت: ـ پادشاها! مگر نمی‌دانید او از کافرانی است که خداوند بر آن‌ها خشم گرفته و نفرینشان کرده است؟ ملک شاه با تعجب پرسید: ـ برای چه؟! مگر او مسلمان نیست؟! ـ نه؛ او شیعه است. ـ شیعه یعنی چه؟ مگر شیعه یکی از فرقه‌های مسلمانان نیست؟ ـ نه؛ زیرا خلافت ابوبکر و عمر و عثمان را قبول ندارند. ـ مگر مسلمانی هست که خلافت آن سه نفررا قبول نداشته باشد؟ ـ آری، آن‌ها شیعیان هستند. ـ وقتی خلافت آن‌ها را قبول ندارند، چرا مردم آن‌ها را مسلمان می‌نامند؟ ـ به همین جهت گفتم که آن‌ها کافر می‌باشند... ملک شاه مدتی طولانی به فکر فرو رفته سپس گفت: باید وزیرمان نظام الملک را حاضر کنیم تا حقیقت برایمان آشکار شود.

* * *

ملک شاه، نظام الملک را احضار کرد و از او پرسید که آیا شیعیان، مسلمان‌اند؟ ـ اهل سنت در این باب، اختلاف دارند. گروهی، شیعیان را مسلمان می‌دانند. زیرا به یگانگی خداوند و رسالت پيامبراكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) شهادت می‌دهند و نماز را به پا می‌دارند و روزه می‌گیرند. گروهی دیگر، آن‌ها را کافر می‌دانند. ـ تعداد شیعیان چقدر است؟ ـ تعداد دقیق آن‌ها را نمی‌دانم؛ اما تقریباً نیمی از جمعیت مسلمانان را تشکیل می‌دهند. ـ آیا نیمی از مسلمانان کافرند؟! ـ برخی آن‌ها را کافر می‌دانند؛ اما من اعتقادی به کفر ایشان ندارم. ـ آیا می‌توانی دانشمندان شیعه و سنی را گرد هم آوری تا به بحث و گفتگو بپردازند و حقیقت برای ما روشن شود؟! ـ این کار، سخت است و از عاقبت آن، بر شاه و مملکت بیمناکم. ـ برای چه؟ ـ زیرا مسئله شیعه و سنی، مسئله ساده ای نیست؛ بلکه مسئله حق و باطل است که به خاطر آن، خون‌های بسیار ریخته شده، و کتابخانه هائی به آتش کشیده شده و زنانی به اسارت رفته‌اند. درباره آن، کتاب‌ها و مجموعه‌های گوناگونی فراهم آمده و جنگهای بی شماری بر سر آن به پا گردیده است. پادشاه جوان از شنیدن این جریان، متعجب گردید و به فکر فرو رفت. پس از مدتی درنگ گفت: ای وزیر! نیک می دانی که خداوند، کشوری پهناور و لشکریانی بی شمار به ما ارزانی داشته است. بنابراین، باید شکر این نعمت را بجای آوریم و شکر ما بدین است که حقیقت را دریابیم؛ آنگاه گمراهان را به راه راست هدایت نماییم. بدون شک یکی از این دو گروه بر حق و دیگری باطل است؛ ناگزیر باید حق را بشناسیم و از آن پیروی کنیم و باطل را نیز شناخته، از آن دوری گزینیم. پس نشستی با حضور علمای شیعه و سنی ترتیب بده تا با یکدیگر به بحث و گفتگو بپردازند. فرماندهان، دبیران و سران کشور را نیز دعوت کن. در این صورت، اگر دیدیم حق با اهل سنت است شیعیان را با زور به مسلک آن‌ها وارد خواهیم نمود. ـ اگر شیعیان، مذهب اهل سنت را نپذیرفتند، چه کنیم؟ ـ همه آن‌ها را به قتل می‌رسانیم. ـ آیا کشتن نیمی از مسلمانان ممکن است؟! ـ پس راه حل و چاره مشکل چیست؟ ـ از این کار صرف‌نظر نمایید. گفتگو بین شاه و وزیر دانشمندش به پایان رسید؛ ولی ملک شاه آن شب تا صبح آرام نگرفت و پیوسته در این اندیشه بود که چگونه از این بن‌بست خارج گردد.

* * *

شب دامن خود را برچید و کم کم خورشید سر زد و شاه به راه حل مناسبی دست یافت. وزیر را فراخواند و گفت: ـ علما و دانشمندان دو طرف را دعوت می‌کنیم تا به بحث و مذاکره پردازند. ما از بین گفتگوهای آن‌ها، متوجه می‌شویم که حق با کدامین گروه است. چنانچه حق با اهل سنت باشد، شیعیان را با سخنان خوش و اندرز و نصیحت نیکو به این راه دعوت می‌نماییم و با مال و مقام، آن‌ها را بدین مذهب ترغیب می‌نماییم؛ همان‌گونه که رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) با کسانی که می‌خواست قلبشان به اسلام گرایش پیدا کند، رفتار می‌نمود. با این کار، خدمت بزرگی به اسلام و مسلمین خواهیم کرد. ـ پیشنهاد شما نیکو است؛ ولی من از فرجام این نشست بیمناکم. ـ بیمناکی برای چه؟ ـ می‌ترسم شیعیان بر اهل سنت پیروز شوند و استدلال‌های آن‌ها بر ما برتری یابد و مردم در شک و شبهه واقع شوند. ـ آیا چنین چیزی ممکن است؟ ـ آری، شیعیان دلیل‌های قرآنی و حدیثی محکم و استواری بر درستی مذهب و حقانیت عقاید خود در دست دارند. کلام وزیر، شاه را قانع نکرد و به وی گفت: راهی جز این نیست که دانشمندان دو گروه را دعوت کنیم تا حقیقت از باطل جدا شود. وزیر یک ماه مهلت خواست تا خواسته شاه را به انجام رساند؛ ولی شاه نپذیرفت و قرار شد طیّ پانزده روز، نشست برگزار شود.

* * *

در این فرصت، وزیر ده نفر از بزرگان علمای اهل سنت را که در تاریخ، فقه، حدیث، اصول و فنّ مناظره سرآمد و بالاتر از دیگران بودند و نیز ده نفر از بزرگان علمای شیعه را دعوت نمود. این نشست در ماه شعبان، در نظامیه بغداد برگزار شد و مقرر شد که دو طرف، شرایط زیر را رعایت کنند: 1. مناظره از صبح تا شب به‌جز وقت نماز، غذا و اندکی استراحت، ادامه داشته باشد. 2. گفته‌ها باید مستند به مصادر موثق و کتابهای معتبر باشد نه به شنیده‌ها و شایعات. 3. گفتگوهای دو طرف نوشته شود.

سرانجام در روز معیّن، ملک شاه با وزیر و فرماندهان لشکرش در جای خود نشستند. علمای سنی در طرف راست و علمای شیعه در طرف چپ وی قرار گرفتند. وزیر که مسئول برگزاری جلسات بود با نام خدا و درود بر پیامبر و آل و اصحاب او، جلسه را افتتاح کرد و گفت: گفتگوها باید مؤدبانه، صادقانه و به دور از فریب کاری انجام شود. هدف شرکت کنندگان، رسیدن به حق باشد نه پیروزی بر طرف مقابل، و به هیچ یک از صحابه پیامبر، اهانت نشود. در این هنگام ، عباسی، بزرگ علمای سنی گفت: من نمی‌توانم با کسی مناظره کنم که تمام صحابه را کافر می‌داند. علوی، دانشمند بزرگ شیعی که نامش حسین بن علی بود، گفت: چه کسانی همه صحابه را کافر می‌دانند؟ عباسی: شما شیعیان. علوی: این سخن تو واقعیت ندارد. آیاحضرت على (علیه السلام)، عباس، سلمان، ابن عباس، مقداد، ابوذر و دیگران جزء صحابه نیستند؟ آیا ما آن‌ها را کافر می دانیم؟ عباسی: منظور من از همه صحابه، ابوبکر، عمر، عثمان وپیروان آن‌ها بود. علوی: سخن خود را خودت نقض کردی. مگرعلمای منطق نمی‌گویند: «موجبه جزئیه، نقیض سالبه کلیه است»؟! تو یک مرتبه می گویی: شیعه همه صحابه را کافر می‌داند و بار دیگر می گویی: شیعه بعضی از صحابه را کافر می‌داند. در اینجا نظام الملک خواست سخنی بگوید؛ اما دانشمند شیعی به او مهلت نداد و اظهار داشت: ای وزیر بزرگ! هیچ کس حق ورود به بحث را ندارد مگر زمانی که ما از جواب درمانده شویم. در غیر این صورت، مطالب و بحث‌ها مخلوط خواهد شد و گفتگوها از مسیر خود خارج می‌گردد بدون اینکه نتیجه ای بگیریم. آنگاه دانشمند شیعی رو به عباسی کرد و گفت: بنابراین، روشن شد که سخن تو که می گویی: «شیعه همه صحابه را کافر می‌داند» دروغ صریح است. عباسی نتوانست پاسخی گوید و صورتش از خجالت سرخ گردید. سپس گفت: از این مطلب درگذریم. آیا شما شیعیان به ابوبکر و عمر و عثمان ناسزا می گویید؟ علوی: برخی از شیعیان به آن‌ها ناسزا می گویند و برخی دیگر ناسزا نمی‌گویند. عباسی: ای علوی! تو از کدامین گروه هستی؟ علوی: من از کسانی هستم که ناسزا نمی‌گویند؛ ولی معتقدم کسانی که آن‌ها را لعن می‌کنند، دارای دلیل و منطق می‌باشند و نیز لعن آن سه نفر، موجب کفر یافسق نمی‌گردد وحتی جزء گناهان صغیره هم به شمار نمی‌آید. عباسی: ای پادشاه! شنیدی که این مرد چه می‌گوید؟! علوی: ای عباسی! برگرداندن روی سخن به پادشاه مغالطه و در اشتباه افکندن است. پادشاه ما را به اینجا دعوت نموده تا دلیل و برهان را داور قرار دهیم؛ نه زور و قدرت شاه را. در اینجا شاه به سخن آمد و گفت: آنچه علوی می‌گوید صحیح است. ای عباسی! چه جوابی داری؟ عباسی: روشن است که هر کس صحابه را ناسزا گوید و آن‌ها را لعن نماید کافر است. علوی: کافر بودن چنین شخصی برای تو روشن است نه برای من. اگر کسی صحابه را از روی دلیل و اجتهاد لعن نماید، چه دلیلی بر کفر اوست؟ آیا قبول داری که هر کس را که پیامبر لعن نموده باشد سزاوار لعن است؟ عباسی: قبول دارم. علوی: پیامبر، ابابکر و عمر را لعن نموده است. عباسی: درکجا آن‌ها را لعن نموده است؟ این تهمتی است بر پیامبر خدا. داد و فرمود: «لعن الله من تخلّف عن جیش أسامة (2)؛ خدا لعنت کند کسی را که از سپاه اسامه سرپیچی نماید و با او نرود». ابوبکر و عمر از رفتن با سپاه سرپیچی نمودند؛ پس لعن پیامبر شامل آنان گردید و هر که را پیامبر لعن نموده باشد، هرمسلمانی می‌تواند لعنت کند. با این سخن، عباسی سر خود را به زیر انداخت و چیزی نگفت. در این موقع ملک شاه رو به وزیر نمود و سؤال کرد: آنچه علوی گفت صحیح است؟ وزیر: آری! تاریخ نویسان، این قضیه را نقل کرده‌اند. علوی: اگر لعن صحابه حرام است و باعث کفر می‌گردد، چرا معاویة بن ابوسفیان را کافر نمی‌دانید و فاسق و فاجرش نمی‌شمارید با اینکه او، چهل سال علی بن ابی طالب (علیه السلام) را که از صحابه بود لعن می‌نمود و این کار، هفتاد سال رواج داشت؟! ملک شاه: این سخن را به پایان برید و به موضوع دیگری بپردازید.

* * *

عباسی به علوی گفت: یکی از بدعت‌های شما شیعیان این است که به قرآن اعتقادی ندارید. علوی: نه، این شمایید که قرآن را قبول ندارید و این یکی از بدعت‌های اهل سنت است. شاهد آن، این است که می گویید: قرآن را عثمان جمع‌آوری نمود. از شما می‌پرسم آیا پیامبر نسبت به خطر پراکندگی قرآن ناآگاه بود که قرآن را جمع‌آوری نکرد تا آنکه عثمان آمد و بدین کار اقدام نمود. به علاوه، چگونه قرآن در زمان پیامبر جمع نشده بود در حالی که پیامبر به اصحاب و پیروان خود دستور ختم قرآن داده و فرموده است: «هر که قرآن را ختم کند برای او فلان مقدار اجر و ثواب است!» آیا ممکن است به ختم قرآن دستور دهند با اینکه پراکنده است و هنوز جمع نشده است؟! آیا مسلمانان ـ با در اختیار نداشتن تمام قرآن ـ در گمراهی بسر می‌بردند تا اینکه عثمان آن‌ها را نجات داد؟! چون سخن بدینجا رسید ملک شاه رو به وزیر کرد و گفت: آیا این گفته علوی صحیح است که اهل سنت معتقدند قرآن را عثمان جمع‌آوری نمود؟ وزیر: مفسران و تاریخ نویسان این طور گفته‌اند. علوی: ای پادشاه! بدان که شیعه معتقد است قرآن در زمان پیامبر به همین صورت که الآن می‌بینید جمع‌آوری شد؛ نه حرفی از آن کم شد و نه حرفی به آن اضافه شد. اما اهل سنت می گویند: در قرآن، کم و زیاد شد و آیات آن جابجا گشت و پیامبر آن را جمع نکرد و عثمان پس از آنکه امیر شد و زمام امور را به دست گرفت، اقدام به جمع‌آوری آن کرد. عباسی فرصت را غنیمت شمرد و گفت: ای پادشاه، شنیدی که این مرد، عثمان را خلیفه نمی‌داند و او را امیر می‌نامد. علوی بلافاصله جواب داد: آری، عثمان خلیفه نبود. ملک شاه: چرا؟ علوی: چون شیعیان معتقدند خلافت ابوبکر و عمر و عثمان باطل بوده است. ملک شاه با تعجب پرسید: برای چه؟ علوی: زیرا عثمان توسط شورای شش نفره ای به خلافت رسید که عمر آن‌ها را انتخاب کرده بود. البته همه آن شش نفر عثمان را انتخاب نکردند؛ بلکه دو یا سه نفر با انتخاب او موافق بودند. پس مشروعیت خلافت عثمان از جانب عمر است. (5) عمر هم با وصیت ابوبکر به خلافت رسید. پس مشروعیت خلافت عمر به وصیت ابوبکر است، و به خلافت رسیدن ابوبکر هم به واسطه انتخاب گروه اندکی بود که با شمشیر و زورگویی بدین عمل اقدام کردند. پس مشروعیت خلافت ابوبکر هم به اسلحه و زور بود؛ به همین جهت عمر درباره او گفته است: خداوند، مسلمانان را از شرّ آن حفظ نمود. پس هر که دوباره به این روش روی آورد او را به قتل رسانید». خود ابوبکر نیز می‌گفت: «أقیلونی فلست بخیرکم وعلیّ فيكم (7)؛ مرا رها کنید! آنگاه که علی در بین شماست من بهترین شما نیستم». بنابراین، شیعیان معتقدند که خلافت آن سه نفر از اساس باطل بوده است. ملک شاه رو به وزیر کرد و گفت: سخنانی که علوی از ابوبکر و عمر نقل کرد، صحیح است؟ وزیر: آری، مورخان این گونه ذکر کرده‌اند. ملک شاه: پس چرا ما آن سه نفر را محترم می‌شماریم؟ وزیر: به خاطر پیروی از نیاکانمان. علوی به شاه گفت: از وزیر بپرس که: آیا حق سزاوار پیروی است یا نیاکان؟ آیا پیروی از گذشتگان و ضدّیت با حق، مشمول این فرموده خدای تعالی نیست: (إنّا وجدنا أبائنا علی أمّة وإنّا علی آثارهم مقتدون)(8)؛ ما پدران خود را بر آیینی یافتیم و از پی ایشان می‌رویم. ملک شاه رو به علوی کرد و گفت: اگر آن سه نفر خلیفه پیامبر نیستند، پس خلیفه پیامبر خدا کیست؟ علوی: جانشین پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)، امام علی بن ابی طالب (علیه السلام) است. ملک شاه: به چه دلیل او جانشین پیامبر است؟ علوی: زیرا پیامبر، او را به عنوان جانشین خود برگزیده است و در موارد زیادی، او را به جانشینی خود معرفی نموده است؛ (9) از جمله هنگامی که مردم را در منطقه ای بین مکه و مدینه که به آن غدیر خم می‌گفتند، جمع نمود و دست علی را بالا برد و خطاب به مسلمانان فرمود: «من کنت مولاه فهذا علیّ مولاه، اللّهمّ وال من والاه وعاد من عاداه وانصر من نصره واخذل من خذله؛ هر که من مولای او هستم، علی نیز مولای اوست. خداوندا! دوستداران او را دوست بدار و دشمنان او را دشمن بدار و یاری کنندگان او را یاری فرما و کسانی که او را واگذارند، واگذار!». آنگاه از جایگاه خود پایین آمد و به مسلمانان که یکصد و بیست هزار تن بودند، فرمود: «سلّموا علی علیّ بإمرة المؤمنین؛ با عنوان امیر مؤمنان، به علی سلام کنید». مسلمانان یکی پس از دیگری نزد علی می‌آمدند و می‌گفتند: السلام علیک یا أمیر المؤمنین. ابوبکر و عمر هم آمدند و به همان صورت بر آن حضرت سلام دادند. عمر گفت: «السلام علیک یا امیر المؤمنین! بخ بخ لک یا ابن ابی طالب! أصبحت مولای ومولی کلّ مؤمن ومؤمنة (10)؛ سلام بر تو ای امیرمؤمنان! آفرین، آفرین بر تو ای فرزند ابوطالب! اکنون تو مولای من و همه مردان و زنان مؤمن گشتی». بنابراین جانشین شرعی پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)، علی بن ابی طالب است. سخن که بدین جا رسید، ملک شاه به وزیر گفت: آیا آنچه علوی در مورد جانشین پیامبر می‌گوید، صحیح است؟ وزیر: آری، مورخان و مفسران چنین ذکر کرده‌اند. ملک شاه دستور داد که سخن را در این موضوع به پایان برند و به موضوع دیگری بپردازند.

* * *

عباسی بحث تحریف قرآن را مطرح کرد و به علوی گفت: شیعیان قائل به تحریف قرآن می‌باشند. علوی: این گونه نیست؛ بلکه نزد شما اهل سنت چنین مشهور است که قرآن، تحریف و در آن کم و زیاد شده است. عباسی: این دروغی آشکار است. علوی: مگر شما در کتاب‌هایتان روایت نکرده‌اید که آیاتی درباره «غرانیق» بر پیامبر نازل شد و سپس آن آیات نسخ و از قرآن حذف گردید؟ سخن علوی بر ملک شاه گران آمد و از وزیر پرسید: آیا آنچه علوی ادعا می‌کند، صحیح است؟ وزیر: آری، مفسران این گونه ذکر کرده‌اند. ملک شاه: پس چگونه می‌توان به قرآن تحریف شده اعتماد نمود؟! علوی به سخن آمد و گفت: ای پادشاه! ما بدین سخن معتقد نیستیم و این گفته اهل سنت است. بنابراین، قرآن نزد ما قابل اعتماد است؛ اما به اعتقاد اهل سنت نمی‌توان بر آن اعتماد نمود. عباسی به علوی گفت: روایاتی در کتابهای حدیث شما در این باب وجود دارد و برخی از علمایتان نیز قائل به تحریف شده‌اند. علوی: نخست این که احادیثی از این دست در کتاب‌های ما کم است. دوم این که این احادیث، ساخته و پرداخته دشمنان شیعه است تا چهره شیعه را زشت جلوه دهند و شهرت نیک آن‌ها را خدشه دار کنند. سوم این که سندهای این احادیث ضعیف است و راویان آن‌ها مورد وثوق و اطمینان نیستند و آنچه از بعضی از علما نقل شده، قابل اعتنا نیست، و علمای بزرگ و مورد اعتماد ما، قائل به تحریف نمی‌باشند و گفتارشان همانند گفتار شما اهل سنت نیست که می گویید خداوند آیاتی را در ستایش بت‌ها نازل نمود و ـ نعوذ بالله ـ گفت: «تلک الغرانیق العلی منها الشفاعة ترجی؛ آن‌ها بت‌های بلندمرتبه ای هستند که از آن‌ها امید شفاعت می‌رود». ملک شاه که از سخنان آن دو، حقیقت را فهمید، گفت: این بحث را واگذارید و به موضوع دیگری بپردازید.

* * *

علوی رو به عباسی کرد و گفت: اهل سنت چیزهایی را به خدا نسبت می‌دهند که شایسته عظمت او نیست؟ عباسی: مثل چه؟ علوی: مثلاً آن‌ها می گویند: خدا جسم است و همانند انسان می‌خندد و می‌گرید و دارای دست، پا، چشم و... است و روز قیامت، پای خود را در آتش فرو می‌برد (تا مردم را فشار دهد و جا برای دیگران باز شود) و بر الاغ خود سوار شده، از آسمان‌ها به آسمان دنیا فرود می‌آید. ساق پاها برهنه می‌گردد، و (ید الله فوق أیدیهم)(13)؛ دست خدا بالای دست‌های آن‌هاست. در احادیث هم آمده که خدا پای خود را داخل در آتش فرو می‌برد. علوی: آنچه در باب جسم بودن خداوند در احادیث و روایات آمده، نزد ما باطل است و دروغ و افتراء. زیرا ابوهریره و امثال او بر پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) دروغ می‌بستند و این کار به جایی رسید که عمر، ابوهریره را از نقل حدیث منع نمود. وقتی ملک شاه این سخن را شنید، تعجب کرد واز وزیر پرسید: آیاصحیح است که عمر از نقل حدیث توسط ابوهریره ممانعت به عمل آورده است؟ وزیر: آری! آنگونه که در تواریخ آمده است او را از نقل حدیث منع نمود. ملک شاه: در این صورت، چگونه به احادیث ابوهریره اعتماد کنیم؟ وزیر: علما به احادیث او اعتماد کرده‌اند. ملک شاه: در این صورت، باید علما از عمر عالم‌تر باشند، چون عمر، ابوهریره را به خاطر دروغ بستن بر پیامبر، از حدیث گفتن منع کرد، اما علما به احادیث دروغ او عمل می‌نمایند. در اینجا، عباسی رو به علوی کرد و گفت: فرض کن حدیث‌هایی که در این زمینه رسیده، صحیح نباشد، با آیات قرآن که قطعی است، چه می‌کنی؟ علوی: قرآن دارای آیات محکم (صریح و روشن) و متشابه (قابل تأویل) است. آیات محکم ] به تعبیر قرآن [ اصل و اساس قرآن می‌باشند]که آیات دیگر به آن‌ها برگردانیده و با آن‌ها تبیین می‌شود[همچنین آیات قرآن، ظاهر و باطن دارد. بنابراین، از ظاهر آیات محکم پیروی می‌کنیم، اما متشابهات را طبق قواعد بلاغت، بر مجاز، کنایه یا تقدیر حمل می‌کنیم. در غیر این صورت، معنای آن نه عقلا و نه شرعاً صحیح نیست. برای نمونه، اگر (وجاء ربّک) را طبق ظاهرش معنی کنی، با عقل و شرع، مخالفت کرده ای؛ چون عقل و شرع می گویند که خداوند در همه مکان‌ها وجود دارد و هیچ مکانی از او خالی نیست؛ در حالی که ظاهر آیه، جسم بودن خداوند را می‌رساند و هر جسمی هم مکانی دارد. در این صورت، اگر خدا در آسمان باشد زمین از او خالی است و اگر در زمین باشد آسمان از او خالی است و این سخن، از دید عقل و شرع نادرست است. عباسی در مقابل این منطق رسا، درمانده گردید؛ به ناچار گفت: من این سخن را قبول ندارم و بر ما لازم است که ظاهر آیات قرآن را مورد عمل قرار دهیم. علوی: پس با آیات متشابه چه می‌کنی؟ علاوه بر آن، تو نمی‌توانی ظاهر همه آیات قرآن را بپذیری؛ چون لازمه آن، این است که رفیق تو، شیخ احمد عثمان، که پهلویت نشسته است (شیخ احمد عثمان، یکی از علمای اهل سنت و نابینا بود) از اهل آتش باشد. عباسی: چرا؟ علوی: زیرا خدای تعالی می‌فرماید: (و من کان فی هذه أعمی فهو فی الآخرة أعمی وأضلّ سبیلا)(15)؛ کسی که در این جهان، کور باشد، در آخرت نیز کور و گمراه تر است. از آنجا که شیخ احمد در این دنیا، کور و نابیناست در آخرت هم کور و گمراه خواهد بود. سپس رو به شیخ احمد کرد و گفت: شیخ احمد! آیا این مطلب رامی پذیری؟ شیخ احمد با خشم گفت: هرگز، هرگز! منظور از کور در آیه، منحرف از راه حق و گمراه است نه نابینا. علوی: اکنون ثابت شد که انسان نمی‌تواند تمام ظواهر قرآن را بپذیرد. در این موقع، جدال و بحث درباره ظواهر قرآن شدت یافت و عباسی در مقابل دلیل‌های محکم علوی، از جواب فرو ماند و ملک شاه که حقیقت را فهمید، گفت: این مطلب را واگذارید و به موضوع دیگری بپردازید.

* * *

علوی بحث جبر را پیش کشید و به عباسی گفت: یکی از انحراف‌ها و معتقدات باطل شما اهل سنت این است که می گویید: خدا مردم را بر انجام گناهان و محرمات مجبور می‌کند و سپس آن‌ها را عقاب می‌نماید. عباسی: این مطلب صحیح است؛ چون خداوند در قرآن می‌گوید: (من یضلل الله...)(16)؛ هر که را خدا گمراه نماید، و نیز (طبع الله علی قلوبهم)(17)؛ خداوند بر دلهای آن‌ها مهر زد. علوی: اما اینکه می گویی در قرآن هست، جوابش این است که قرآن، مجاز و کنایه دارد که باید آن‌ها را شناخت و طبق آن، آیه را معنی کرد. بنابراین، منظور از ضلالت، این است که خداوند انسان شقی را به حال خود وا می‌گذارد تا به گمراهی گراید و این گفته، مثل این است که می گوییم: «حکومت مردم را فاسد کرد». معنای این جمله این است که آن‌ها را به حال خود رها نمود و توجهی به آن‌ها ننمود. این جواب اول. می‌گردد) یا ناسپاس. و (وهدیناه النجدین)(20)؛ و هر دو راه خیر و شرّ را بدو نمودیم.؟ ] بنابراين، با بودن این آیات روشن، باید آن آیات را به‌گونه‌ای معنی کنیم که با این‌ها منافات نداشته باشد[سوم این که: عقلا جایز نیست که خداوند، مردم را وادار به معصیت نماید و سپس آن‌ها را به خاطر آن معصیت، مجازات نماید. این عمل از مردمان عادی بعید است؛ پس چگونه از خداوند عادل متعال چنین عملی سر می زند. او منزّه و بسی برتر است از آنچه مشرکان و ستمگران گویند. ملک شاه به سخن آمد و گفت: هرگز، هرگز! امکان ندارد که خداوند، انسان را بر معصیتی مجبور بنماید و آنگاه او را مجازات کند. این عین ظلم است و خداوند از ظلم و فساد منزّه است. (وأنّ الله لیس بظلام للعبید)(21)؛ و خداوند هرگز به بندگان خود ستم نمی‌کند. اما من گمان نمی‌کنم که اهل سنت، به گفته‌های عباسی ملتزم باشند. آنگاه رو به وزیر کرد و پرسید: آیا اهل سنت، بدین گفته‌ها معتقد می‌باشند؟ وزیر: آری، مشهور بین اهل سنت همین است. ملک شاه: چگونه قائل به چیزی هستند که مخالف عقل است؟ وزیر: آن‌ها دارای توجیه و استدلال می‌باشند. ملک شاه: هر چه توجیه و استدلال کنند نامعقول است و من چیزی جز رأی علوی را قبول ندارم که می‌گوید: خداوند کسی را به کفر و گناه مجبور نمی‌کند. علوی بحث دیگری را پیش کشید و به عباسی گفت: اهل سنت می گویند که رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) در نبوت خود شک داشت. عباسی: این دروغی آشکار است. علوی: مگر شما در کتاب‌هایتان روایت نکرده‌اید که پیامبر فرمود: «ما أبطأ علیّ جبرئیل مرّة إلاّ وظننت أنّه نزل علی ابن الخطّاب (22)؛ هیچ گاه جبرئیل برای آمدن نزد من تأخیر نکرد مگر اینکه گمان بردم بر عمر بن خطاب نازل شده است». با اینکه می دانیم آیات بسیاری دلالت دارد که خداوند از پیامبرش محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) بر نبوتش پیمان گرفته است. ملک شاه که از شنیدن این حدیث در شگفت شد، رو به وزیر کرد و گفت: آیا این گفته علوی که این حدیث در کتاب‌های اهل سنت وجود دارد، صحیح است؟ وزیر: آری، در بعضی کتاب‌ها وجود دارد. ملک شاه: این عین کفر است. علوی مطلب دیگری را مطرح کرد و به عباسی گفت: اهل سنت در کتاب‌های خود نقل کرده‌اند که پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) عایشه را بر شانه‌های خود نشانده بود تا با تماشای طبل‌زنان و شیپورزنان تفریح نماید. (23) آیا این مطالب شایسته مقام پیامبر و جایگاه والای اوست؟ عباسی: این‌ها ضرری ندارد. علوی: آیا تو که مردی عادی هستی چنین می‌کنی؟ آیا حاضر هستی همسرت را بر شانه‌هایت بنشانی تا به تماشای مطرب‌ها و طبل‌زنان بپردازد و از آن لذت ببرد؟ ملک شاه: کسی که در پایین‌ترین مرتبه حیا و غیرت باشد بدین عمل راضی نمی‌گردد تا چه رسد به پیامبر که الگوی حیا و غیرت و ایمان است. آیا صحیح است که این مطلب در کتابهای اهل سنت وجود دارد؟ وزیر: آری، در بعضی از کتاب‌ها وجود دارد. ملک شاه: چگونه به پیامبری ایمان داشته باشیم که خود در نبوتش شک دارد؟ عباسی: این روایت را باید تأویل و توجیه نمود. علوی: آیا این روایت قابل تأویل و توجیه است؟ ای پادشاه، آیا متوجه شدی که اهل سنت، به این مطالب باطل و خرافات معتقد می‌باشند. عباسی: منظور تو از مطالب باطل و خرافات چیست؟ علوی: قبلاً گفتم که شما می گویید: 1. خدا همانند انسان، دارای دست، پا، حرکت و سکون است. 2. قرآن، تحریف و کم و زیاد شده است. 3. رسول خدا عملی را انجام می‌دهد که حتی مردم عادی هم انجام نمی‌دهند، از قبیل نشانیدن عایشه بر شانه‌هایش. 4. پیامبر در نبوت خود شک می‌کرد. 5. کسانی که پیش از علی بن ابی طالب (علیه السلام) به حکومت رسیدند، برای اثبات حکومت خود، به شمشیر و زور متکی بودند و مشروعیتی ندارند. 6. کتاب‌هایتان از ابوهریره و امثال او از جعل کنندگان و سازندگان حدیث، روایت نقل کرده‌اند. ملک شاه: این موضوع را واگذارید و به مطلب دیگری بپردازید.

* * *

علوی بحث دیگری را پیش کشید و گفت: همچنین اهل سنت مطالبی را به پیامبر نسبت می‌دهند که حتی انسان عادی آن را انجام نمی‌دهد. عباسی: مثل چه؟ علوی: مثلاً می گویند سوره «عبس و تولی» درباره پیامبر نازل گردید. عباسی: چه اشکالی دارد؟ و برجسته هستی. (و ما أرسلناک إلاّ رحمة للعالمین)(25)؛ و تو را جز رحمت برای جهانیان نفرستادیم. آیا عاقلانه است پیامبر که خداوند او را به خُلق عظیم و رحمت عالمیان توصیف می‌کند با آن مؤمن نابینا، آن برخورد غیر انسانی را انجام دهد؟ ملک شاه: عاقلانه نیست که این عمل از پیامبر انسانیت و نبی رحمت سر زند. ولی ـ ای علوی ـ این سوره درباره چه کسی نازل شد؟ علوی: در احادیث صحیح خاندان پیامبر (که قرآن در بیوت آن‌ها نازل شده) آمده که این سوره درباره عثمان بن عفان نازل شد. بدین صورت که ابن ام مکتوم که فردی نابینا بود، بر عثمان وارد شد و او روی خود را از او گردانید و پشتش را به وی کرد. به دنبال این عمل، آیات فوق نازل شد که (عبس وتولّی * أن جاءه الأعمی)(26)؛ روی ترش داشت و پشت گردانید وقتی که نابینایی نزد او آمد. در این هنگام سید جمال الدین، یکی از دانشمندان شیعه که در جلسه حاضر بود وارد گفتگو شد و اظهار داشت: درباره این سوره برای من جریانی اتفاق افتاد و آن این بود که یکی از علمای مسیحی به من گفت: پیامبر ما حضرت عیسی، از پیامبر شما محمد افضل است. گفتم: برای چه؟ گفت: زیرا پیامبر شما دارای اخلاق بدی بود، او در مقابل افراد نابینا، چهره درهم می‌کشید و به آن‌ها پشت می‌کرد؛ در حالی که پیامبر ما حضرت عیسی دارای اخلاق نیکو بود و مبتلایان به خوره و پیسی را شفا می‌داد. گفتم: ای مسیحی، ما شیعیان معتقدیم که این سوره درباره عثمان بن عفان نازل شده نه پيامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) و پیامبر ما حضرت محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) دارای اخلاق نیک و خصلت‌های پسندیده بود و خداوند درباره‌اش فرمود: (وإنّک لعلی خلق عظیم) و نیز فرمود: (ما أرسلناک إلاّ رحمة للعالمین). عالم مسیحی گفت: آن مطلب را ازیکی از سخنرانان مسجد بغداد شنیدم. علوی در دنباله سخن سید جمال الدین اضافه کرد: نزد ما چنین مشهور است که بعضی از راویان ناصالح و دین فروش، این قصه را به پیامبر نسبت داده تا عثمان را از آن تبرئه نمایند. شگفتا! این‌ها به خدا و پیامبرش دروغ بستند تا خلفا و سردمداران خود را پاک نمایند. ملک شاه: این مطلب را رها کنید و به موضوع دیگری بپردازید.

* * *

عباسی با طرح مطلب دیگری، به علوی گفت: شیعیان، ایمان خلفای سه گانه را انکار می‌کنند و این مطلب صحیح نیست؛ زیرا اگر آن‌ها مؤمن نبودند چگونه پیامبر به دامادی آن‌ها درآمد؟! علوی: شیعه معتقد است که آن سه نفر، با قلب و باطن خود ایمان نیاورده بودند هر چند در ظاهر و به زبان، اسلام را قبول کرده بودند. پیامبر عظیم الشأن هم، اسلام هر کسی را که شهادتین می‌گفت قبول می‌نمود و لو آنکه در واقع منافق بود و با آن‌ها همانند مسلمانان رفتار می‌نمود، پس نسبت دامادی بین آن‌ها و پیامبر، از همین باب است. عباسی: دلیل بر عدم ایمان ابوبکر چیست؟ علوی: ادلّه قطعی بر این مطلب بسیار است. از جمله اینکه او در موارد بسیاری به پیامبر خیانت ورزید. یکی در جریان لشکر اسامه است که از دستور پیامبر سرپیچی کرده؛ در حالی که قرآن، ایمان افرادی را که با پیامبر مخالفت می‌کنند نفی نموده است، خداوند تعالی می‌فرماید: (فلا و ربّک لا یؤمنون حتی یحکّموک فیما شجر بینهم ثم لا یجدوا فی أنفسهم حرجاً مما قضیت ویسلّموا تسلیماً)(27)؛ به پروردگارت سوگند، که آن‌ها ایمان نمی‌آورند مگر اینکه در اختلافات خود، تو را به داوری طلبند؛ سپس از حکمی که کرده ای در دلهایشان احساس ناراحتی نکنند و کاملاً تسلیم باشند. ابوبکر از دستور پیامبر سرپیچی کرد و با فرمان او مخالفت نمود، پس آیه ای که ایمان مخالفان را نفی می‌کند شامل حال اوست. علاوه بر آن، پیامبر خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) کسانی را که از سپاه اسامه تخلف ورزند لعنت نمود و قبلاً گفتیم که ابوبکر از سپاه اسامه تخلّف نمود. حال، آیا پیامبر خدا مؤمن را لعنت می‌نماید؟ قطعاً نه. کلام علوی که به این جا رسید، ملک شاه گفت: در این صورت، گفته علوی که او ایمان نداشت، صحیح است. وزیر: اهل سنت برای سرپیچی او توجیهاتی دارند. ملک شاه: آیا توجیه، حرمت سرپیچی از دستور پیامبر را برطرف می‌سازد؟ اگر باب توجیه را باز کنیم هر مجرمی برای جرائم و گناهان خود توجیهاتی خواهد آورد. سارق می‌گوید: چون فقیر بودم دزدی کردم؛ شراب‌خوار می‌گوید: چون بسیار مغموم بودم شراب خوردم؛ و زناکار می‌گوید... و در این صورت، نظم اجتماع به هم می‌خورد و مردم بر گناهان جری می‌شوند. نه... نه... توجیهات بدرد ما نمی‌خورد. در اینجا صورت عباسی سرخ شد و متحیر ماند چه بگوید و بالاخره با لکنت زبان گفت: دلیل بر عدم ایمان عمر چیست؟ علوی: دلایل بی ایمانی عمر بسیار است. یکی اینکه خود او تصریح بر عدم ایمان خود کرده است. عباسی: در کجا؟ علوی: آنجا که گفت: «ما شککت فی نبوّة محمد مثل شکّ یوم الحديبية (28)؛ هیچ گاه مانند روز حدیبیه در نبوت محمّد شک نکردم». این سخن وی دلالت دارد که او دائماً در نبوت پيامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) شک و تردید داشته است و شک او در روز حدیبیه، بیشتر و عمیق تر و بزرگ‌تر از مواقع دیگر بوده است. در این صورت ـ ای عباسی ـ تو را به خدایت سوگند! به من بگو آیا کسی که همیشه در نبوت پيامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) شک دارد، مؤمن شمرده می‌شود؟ عباسی ساکت ماند و از خجالت سر خود را به زیر افکند. در این موقع ملک شاه رو به وزیر کرد و پرسید: آیا سخن علوی صحیح است که عمر چنین گفته است؟ وزیر: راویان این گونه ذکر کرده‌اند. ملک شاه: عجیب است! ... جدّاً عجیب است! من عمر را از سبقت گیرندگان به اسلام می‌شمردم و ایمان او را ایمانی نمونه می‌دانستم، اما اکنون روشن شد که در اصل ایمان او شک و شبهه وجود دارد. عباسی که می‌دید شاه از سخنان علوی تأثیر پذیرفته، اظهار داشت: شتاب نکن ای پادشاه و بر عقیده خود استوار باش و سخنان این علوی دروغ‌گو تو را نفریبد! ملک شاه روی خود را از عباسی گرداند و با ناراحتی گفت: وزیر ما نظام الملک می‌گوید علوی در گفتار خود صادق است و سخن عمر در کتاب‌ها آمده است و این ابله می‌گوید او دروغ‌گوست. آیا این عین عناد و دشمنی نیست؟ سکوتی هولناک بر مجلس سایه انداخت، ملک شاه به خشم آمد و از سخنان عباسی، آرامش و قرار از دست داد، عباسی و دیگر علمای اهل سنت هم سربه زیر افکندند، وزیر هم درسکوت فرورفت. تنها علوی سرفرازانه، به چهره پادشاه می‌نگریست تا نتیجه را ببیند! لحظات سختی بر عباسی گذشت. از شدت خجالت، آرزو می‌کرد زمین دهان باز کند و او را ببلعد یا ملک الموت جانش را بگیرد. چه اینکه بطلان مذهب او و خرافه بودن اعتقادش در برابر پادشاه و وزیر و دیگر علما و سران آشکار گشته بود. امّا... چه کند؟ پادشاه برای پرسش و پاسخ و شناخت حق از باطل از او دعوت به عمل آورده بود. از همین رو، نیروی خود را جمع نمود و سرش را بالا آورد و گفت: ـ ای علوی! چگونه می گویی که عثمان، ایمان قلبی نداشت در حالی که پیامبر، دو دختر خود رقیه و ام کلثوم را به ازدواج او درآورده بود؟ علوی: دلایل بی ایمانی او بسیاراست وکافی است به این موارد اشاره کنم: مسلمانان ـ که صحابه نیز در میان آن‌ها بودند ـ علیه او اجتماع کردند و او را کشتند و شما خود روایت کرده‌اید که پیامبر فرمود: «امت من بر خطا اجتماع نمی‌کنند». پس آیا مسلمانان ـ که صحابه نیز در میان آن‌ها بودند ـ بر قتل شخص مؤمن اجتماع می‌کنند؟ دیگر اینکه عایشه او را به یهود تشبیه و مانند می‌کرد و به قتلش فرمان می‌داد و می‌گفت: «اقتلوا نعثلا فقد کفر، اقتلوا نعثلا قتله الله...(29)؛ نعثل ـ که اسم مردی یهودی بود ـ را بکشید که به تحقیق کافر گشته است! نعثل را بکشید! خدا او را بکشد! دور باد نعثل از رحمت خدا و هلاک باد!». همچنین عثمان، عبد الله بن مسعود، صحابی بزرگوار پیامبر را به حدّی کتک زد که دچار بیماری فتق شد و بستری گردید تا از دنیا رفت. نیز عثمان، ابوذر غفاری صحابی والامقام پیامبر را که آن حضرت درباره‌اش فرمود: «ما أظلّت الخضراء ولا أقلّت الغبراء علی ذی لهجة أصدق من أبی ذر؛ آسمان سایه نیفکنده و زمین دربر نگرفته است کسی را که راستگوتر از ابوذر باشد» تبعید نمود. او را یک یا دو مرتبه از مدینه به شام فرستاد و سپس به ربذه ـ که منطقه خشک و بی آب و علفی بین مکه و مدینه بود ـ تبعید نمود، تا اینکه ابوذر از تشنگی و گرسنگی در آنجا از دنیا رفت و در همان زمان، بیت‌المال در اختیار عثمان بود و اموال را بین خویشاوندان اموی و مروانی خود تقسیم می‌نمود. ملک شاه رو به وزیر کرد و پرسید: آیا علوی در گفتار خود صادق است؟ وزیر: این قضایا را مورخان آورده‌اند. ملک شاه: پس چگونه مسلمانان او را به‌عنوان خلیفه برگزیدند؟ وزیر: عثمان توسط شورا به خلافت انتخاب گردید. علوی از کلام وزیر برآشفت و گفت: در جواب شتاب مکن ای وزیر، و چیزی که صحیح نیست مگو! ملک شاه با تعجّب پرسید: ای علوی، چه می گویی؟ علوی: وزیر در سخن خود به خطا رفت. عثمان به حکومت نرسید مگر به وصیت عمر و انتخاب تنها سه نفر منافق که عبارت بودند از طلحه، سعد بن ابی وقاص و عبدالرحمن بن عوف. آیا این سه منافق، آرای تمام مسلمانان را منعکس می‌کردند؟ همچنین کتب تاریخ آورده‌اند که این سه نفر هم، وقتی دیدند عثمان طغیان می‌کند و حرمت اصحاب رسول خدا را نگه نمی‌دارد و در امور مسلمانان با کعب الاحبار یهودی مشورت می‌نماید و اموال مسلمانان را میان بنی مروان تقسیم می‌کند، از او برگشتند و مردم را به کشتن عثمان تحریک نمودند. ملک شاه به وزیر گفت: آیا سخنان علوی صحیح است؟ وزیر: آری، مورخان چنین آورده‌اند. ملک شاه: پس چگونه گفتی که او به‌واسطه شورا به خلافت رسید؟ وزیر: منظور من از شورا، شور کردن همان سه نفر بود! ملک شاه: آیا انتخاب سه نفر، شورا نامیده می‌شود. وزیر: پیامبر به آن سه نفر، بشارت بهشت داده بود. علوی با شنیدن این سخن از وزیر برآشفت و گفت: صبر کن ای وزیر، آنچه صحیح نیست بر زبان نیاور. حدیث «عشره مبشره»، دروغ و افترای بر رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) می‌باشد. عباسی: چگونه این روایت را دروغ می‌شماری در حالی که راویان موثق آن را نقل کرده‌اند. علوی: دلایل بسیاری بر دروغ بودن این روایت و باطل بودن آن وجود دارد که من سه دلیل را ذکر می‌کنم: اول: چگونه پیامبر به طلحه که او را اذیت نموده است بشارت بهشت می‌دهد؟ چنانکه برخی از مفسران و مورخان آورده‌اند که طلحه گفت: «هرگاه پیامبر از دنیا برود با همسران او ازدواج می‌کنیم» یا گفت «با عایشه ازدواج می‌کنم». پس این سخن به گوش پیامبر رسید و از آن رنجیده خاطر و ناراحت گردید و خداوند این آیه را نازل فرمود: (وما کان لکم أن تؤذوا رسول الله ولا أن تنکحوا أزواجه من به عده أبداً إنّ ذلکم کان عند الله عظیماً)(31)؛ و شما حق ندارید رسول خدا را آزار دهید و همسرانش را پس ازاو به همسری گیرید که این کار نزد خدا همواره گناهی بزرگ است. دوم: طلحه و زبیر با علی بن ابی طالب جنگیدند در حالی که پيامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) در حق علی فرمود: «یا علی حربک حربی وسلمک سلمى (32)؛ ای علی! جنگ تو، جنگ من و صلح تو، صلح من است». و نیز فرمود: «من أطاع علیاً فقد أطاعنی ومن عصی علیاً فقد عصانى (33)؛ هر کسی از علی اطاعت کند مرا اطاعت نموده و هر کسی نافرمانی‌اش کند مرا نافرمانی کرده است». و نیز فرمود: «علیّ مع القرآن والقرآن مع علی لن یفترقا حتی یردا علیّ الحوض (34)؛ علی با قرآن است و قرآن با علی، آن دو هیچ گاه از هم جدا نشوند تا سر حوض کوثر بر من وارد شوند». و نیز فرمود: «علی مع الحقّ والحقّ مع علی یدور معه الحق حیثما دار (35)؛ علی با حق است و حق با علی، هر کجا علی بچرخد حق با او بچرخد (على (علیه السلام) حق مدار و مدار حق است)». بنابراین، آیا کسی که پیامبر را عصیان کرده و با او جنگیده، در بهشت است؟ آیا جنگ کننده با حق و قرآن، مؤمن است؟ سوم: طلحه و زبیر در قتل عثمان شرکت داشتند، آیا ممکن است که عثمان و طلحه و زبیر همگی در بهشت باشند با اینکه برخی از آن‌ها با بعضی دیگر جنگید؟ و پيامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) در حدیثی فرمود: «القاتل والمقتول کلاهما فی النار؛ قاتل و مقتول هر دو در آتش می‌باشند». ملک شاه متعجبانه از وزیر پرسید: آیا تمام سخنان علوی صحیح است؟ در اینجا وزیر ساکت شد و چیزی نگفت. عباسی و همراهانش هم ساکت شدند و چیزی بر زبان نیاوردند. چه بگویند؟ آیا حق را بگویند؟ مگر شیطان اجازه می‌دهد که آن‌ها به حق اعتراف نمایند؟ آیا نفس اماره راضی می‌شود که در برابر حقیقت و واقعیت خاضع شود؟ آیا گمان می‌بری اعتراف به حق، کار آسان و راحتی است؟ هرگز! جدّاً کار مشکلی است! چرا که لازمه‌اش پایمال کردن تعصبات جاهلانه و مخالفت با هواهای نفسانی است در حالی که مردم ـ جز مؤمنان که بسیار اندکند ـ پیروان هوا و هوس و امور باطل‌اند. ... علوی سکوت را شکست و گفت: ای پادشاه! وزیر، عباسی و همه علمای اهل سنت به درستی گفتار و حقانیت سخنان من آگاه‌اند و اگر سخنان مرا انکار کنند، بدون شک، دانشمندانی در بغداد هستند که بر صداقت، درستی و حقانیت سخنان من گواهی می‌دهند و در کتابخانه این مدرسه، کتاب‌هایی وجود دارد که به درستی گفتار من شهادت می‌دهد... پس اگر این‌ها به درستی سخن من اعتراف نمایند که چه بهتر، در غیر این صورت، همین الآن من آماده هستم که کتاب‌ها و مصادر و شهود را حاضر نمایم. ملک شاه رو به وزیر نمود و پرسید: آیا سخن علوی که می‌گوید کتاب‌ها و مصادر، به درستی گفتار و صداقت سخن او تصریح دارند، صحیح است؟ وزیر: آری! سخنان او صحیح است. ملک شاه: پس چرا در ابتدا سکوت نمودی؟ وزیر: زیرا من دوست ندارم که در اصحاب پیامبر خدا طعن زنم و بر آن‌ها ایراد گیرم! علوی سخن وزیر را رد کرد و گفت: عجیب است! تو دوست نداری به آن‌ها ایراد گیری در حالی که خدا و رسول او از آن کراهت ندارند. خدای تعالی بعضی از صحابه را به عنوان منافق معرفی کرده و به پیامبرش دستور داده با آن‌ها جنگ نماید چنانکه با کفار می‌جنگد و پیامبر هم شخصاً بعضی از اصحاب خود را لعن نمود. وزیر: ای علوی، مگر این سخن علما را نشنیده ای که «همه اصحاب پیامبر عادل می‌باشند»؟ علوی: این سخن را شنیده‌ام؛ اما می دانم که دروغ و افترا است. زیرا چگونه ممکن است همه اصحاب پیامبر عادل باشند در حالی که برخی را خداوند و برخی دیگر را پیامبر لعنت نموده است و برخی اصحاب، برخی دیگر را لعنت کرده‌اند و گروهی از آن‌ها با گروهی دیگر جنگیده‌اند و بعضی از ایشان، برخی دیگر را ناسزا گفته و جمعی از آن‌ها جمعی دیگر را به قتل رسانیده‌اند. در اینجا عباسی که همه درها را به روی خود بسته دید، از در دیگری وارد شد و گفت: پادشاها! به این علوی بگو اگر خلفا ایمان نداشتند، چگونه مسلمانان آن‌ها را به عنوان خلیفه برگزیدند و به ایشان اقتدا کردند؟ علوی در جواب سخن عباسی گفت: نخست این که: همه مسلمانان، آن‌ها را به خلافت نپذیرفته‌اند. و تنها اهل سنت آن‌ها را قبول دارند. دوم این که: کسانی که به خلافت آن‌ها اعتقاد دارند، دو گروه‌اند:

1- جاهل. 2 ـ معاند. همچنین می‌فرماید: (سواء علیهم أ أنذرتهم أم لم تنذرهم لا یؤمنون)(37)؛ برای آنان تفاوتی نمی‌کند که آنان را (از عذاب الهی) بترسانی یا نترسانی، ایمان نخواهند آورد. سوم این که: کسانی که آن‌ها را به عنوان خلیفه برگزیدند در انتخاب خود خطا کردند همان‌گونه که مسیحیان در اعتقاد خود که مسیح را پسر خدا دانستند و گفتند: «المسیح ابن الله» و نیز یهودیان که عزیر را پسر خدا پنداشتند و گفتند: «عزیر ابن الله»، به خطا رفتند. انسان باید از خدا و رسول اطاعت کند و پیرو حق باشد؛ نه پیرو مردم گرچه به خطا رفته باشند و به باطل گرویده باشند. همچنان که خداوند می‌فرماید: (أطیعوا الله وأطیعوا الرسول)(38)؛ از خدا و پیامبرش اطاعت نمایید! ملک شاه که به حقیقت رسید، گفت: این سخن را واگذارید و به موضوع دیگری بپردازید.

علوی به عباسی گفت: یکی دیگر از اشتباهات اهل سنت، این است که علی بن ابی طالب (علیه السلام) را رها کرده و پیرو سخن گذشتگان خود شدند. عباسی: چرا این کار اشتباه می‌باشد؟ علوی: چون پیامبر علی بن ابی طالب (علیه السلام) را برای جانشینی خود تعیین کرده بود؛ نه آن سه نفر را. آنگاه رو به شاه کرد و ادامه داد: ای پادشاه، اگر کسی را برای جانشینی خود تعیین نمایی، آیا لازم است که وزیران و دولتمردان از فرمان تو تبعیت نمایند یا اینکه می‌توانند جانشین تو را عزل و دیگری را به جانشینی تو تعیین کنند؟ ملک شاه: البته لازم است از کسی که من به جانشینی خود تعیین کرده‌ام پیروی نمایند و فرمان مرا درباره او اطاعت کنند. علوی: شیعیان همین طور عمل کرده‌اند. آن‌ها پیرو خلیفه ای شده‌اند که پيامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) به دستور خدای متعال او را معین کرده است و او علی بن ابی طالب (علیه السلام) است و غیر او را واگذاشته‌اند. عباسی به دفاع از کرده اهل سنت پرداخت و گفت: علی بن ابی طالب شایسته خلافت نبود؛ چون سن او کم بود. دیگر این که در جنگ‌ها، بزرگان و دلیران عرب را کشته بود؛ لذا عرب، خلافت او را گردن نمی‌نهاد. برخلاف او، ابوبکر عمر بسیاری داشت و در جنگ‌ها، کسی را نکشته بود! پیامبرش امری را لازم بدانند، اختیاری (در برابر فرمان خدا) داشته باشد، و هر کس خدا و رسولش را نافرمانی کند به گمراهی آشکاری گرفتار شده است.؟! و مگر خدای سبحان نفرموده: (یا أیّها الذین آمنوا استجیبوا لله وللرّسول إذا دعاکم لما یحییکم)(40)؛ ای کسانی که ایمان آورده‌اید، چون خدا و پیامبر شما را به چیزی فراخوانند که به شما حیات می‌بخشد، آنان را اجابت کنید.؟! عباسی: هرگز! من نگفتم که مردم از خدا و رسول او داناترند. علوی: در این صورت، کلام تو دیگر جایی ندارد. زیرا اگر خدا و پیامبر شخصی را برای خلافت و امامت برگزینند، لازم است از او پیروی کنی؛ چه مردم او را بپسندند و چه نپسندند. عباسی: شایستگی‌های علی بن ابی طالب برای خلافت کم بود. علوی: نخست این که: معنای سخن تو این است که خداوند، علی بن ابی طالب را به درستی نمی‌شناخت و از کمی امتیازات او اطّلاعی نداشت که او را به خلافت برگزید و این کفری آشکار است. دوم این که: واقعیت این است که شرایط و ویژگیهای خلافت و امامت به‌طور کامل در علی بن ابی طالب (علیه السلام) جمع گشته بود، در حالی که این امتیازات در دیگران اصلاً وجود نداشت. عباسی: آن ویژگیها چه بود؟ علوی: ویژگیها و امتیازات على (علیه السلام) بسیار است، نخستین امتیازش این بود که از جانب خدا و پيامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) برای خلافت تعیین شده بود. دیگر اینکه در همه زمینه‌ها از همه صحابه عالم تر و داناتر بود، چنانکه پیامبر درباره‌اش فرمود: اقضاکم علی، آگاه‌ترین شما به امر قضاوت علی است و عمر بن خطاب هم می‌گوید: اقضانا علي (42)، داناترین ما در امر قضاوت، علی است». همچنین پیامبر فرمود: «أنا مدینة العلم وعلیّ باب‌ها فمن أراد المدینة والحکمة فلیأت الباب (43)؛ من شهر علمم و علی دروازه آن؛ پس هر کس بخواهد به شهر علم و حکمت درآید باید از دروازه آن وارد شود». و خود آن حضرت می‌فرماید: «علّمنی رسول الله ألف باب من العلم یفتح لی من کل باب ألف باب؛ پیامبر خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) هزار باب علم را به من آموخت که از هر باب، هزار باب دیگر فراروی من گشوده شد». بدیهی است که عالم مقدم بر جاهل است چنانکه خداوند می‌فرماید: (هل یستوی الذین یعلمون والذین لا یعلمون)(44)؛ آیا کسانی که می‌دانند با کسانی که نمی‌دانند برابرند. ویژگی سوم این که: آن حضرت از دیگران بی نیاز بود و در احکام به دیگران رجوع نمی‌کرد ولی دیگران محتاج ایشان بودند و در پیشامدها به او رجوع می‌کردند. مگر ابوبکر نگفته است اقیلونی فلست بخیرکم و علی فیکم (45) مرا رها کنید که من بهترین شما نیستم در حالی که علی بن ابیطالب در میان شماست. مگر عمر بیش از هفتاد مرتبه نگفت: لولا علی لهلک عمر (46) اگر علی نبود عمر هلاک می‌گشت. و: لاابقانی الله لمعضلة لست فی‌ها یا ابا الحسن ای ابوالحسن، خدا مرا در مشکلی که تو برای حلّ آن حضور نداری، باقی نگذارد». و: «لا یفتینّ أحد فی المسجد وعلیّ حاضر (47)؛ آن گاه که علی در مسجد حضور دارد، کسی دیگر حق ندارد فتوا دهد». چهارمین امتیاز اینکه: علی بن ابی طالب (علیه السلام) هیچ گاه خدا را معصیت ننمود و غیر خدا را نپرستید و در سراسر زندگی خود، برای به تها سجده نکرد؛ ولی آن سه نفر، خدا را عصیان و غیر او را پرستش و برای به تها هم سجده کرده بودند و خدای تعالی می‌فرماید: (لا ینال عهدی الظالمین)(48)؛ عهد و پیمان من به ظالمان نمی‌رسد. بدیهی است که گنهکار، ظالم است؛ پس شایسته رسیدن به عهد خدا، یعنی نبوت و خلافت نیست. ویژگی پنجم علی بن ابی طالب این است که: فکری سلیم، عقلی بزرگ و رأیی درست و مستقیم داشت که از اسلام، سرچشمه می‌گرفت؛ در حالی که دیگران آرائی نادرست داشتند که از شیطان نشأت می‌گرفت. از همین رو، ابوبکر می‌گفت: «إنّ لی شیطاناً يعترينى (49): من شیطانی دارم که ملازم من است و پیوسته به سراغم می‌آید». و عمر هم در جاهای زیادی با پیامبر مخالفت نمود. عثمان نیز، فردی سست رأی و سست اراده بود که اطرافیان نابابش در او تأثیر و نفوذ داشتند؛ مانند وزغ بن وزغ (مروان بن حکم) که پیامبر، او و نسلش را جز مؤمنان لعنت کرد و کعب الاحبار یهودی و... ملک شاه که به شگفت آمده بود، رو به وزیر کرده، پرسید: آیا درست است که ابوبکر گفته من شیطانی دارم که ملازم من است و پیوسته مرا فرو می‌گیرد. وزیر: این مطلب در کتاب‌ها وجود دارد. ملک شاه: آیا صحیح است که عمر با پیامبر مخالفت می‌کرد؟ وزیر: باید از علوی بپرسیم که منظورش از این سخن چه بود؟ علوی: علمای اهل سنت در کتابهای معتبر آورده‌اند که عمر در موارد زیادی، رأی پیامبر را نپذیرفت و با آن حضرت مخالفت نمود از جمله: 1. زمانی که پیامبر می‌خواست بر جنازه عبد الله بن اُبیّ نماز گزارد، عمر با تندی و درشتی بر پیامبر اعتراض کرد به طوری که پیامبر از آن رفتار رنجیده خاطر شد، در حالی که خداوند می‌فرماید: (والذین یؤذون رسول الله لهم عذاب الیم)(51)؛ کسانی که پیامبر خدا را آزار دهند عذاب دردناکی برایشان خواهد بود. 2. آنگاه که پيامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) دستور داد بین عمره تمتع و حج تمتع فاصله و جدایی انداخته شود و اجازه داد که زن و شوهر بین عمره و حج، نزدیک هم آیند، عمر با عبارت زننده ای به پیامبر اعتراض نمود و گفت: «أ نحرم ومذاکیرنا تقطر منیاً؟». پیامبر در جوابش فرمود: هرگز به این حکم ایمان نخواهی آورد. پیامبر با این جمله فهماند که عمر از کسانی است که به بعضی از احکام ایمان دارد و بعضی را انکار می‌کند. پیامبر را تعطیل نمود و زنا و گناهان زشت را رواج داد و در نتیجه، مشمول این آیه گردید: (ومن لم یحکم بما انزل الله فأولئک هم الکافرون... الظالمون... الفاسقون)(54)؛ هر کس به موجب آنچه خداوند نازل فرموده، حکم نکند (و از پیش خود احکامی را ابداع و اعلام کند)، پس از کافران... ستمکاران... و فاسقان می‌باشد. 4. در صلح حدیبیه چنانکه گذشت. و دیگر مواردی که عمر با پیامبر خدا مخالفت می‌کرد و او را با درشتی سخنش آزار می‌داد. ملک شاه: حقیقت این است که من هم، ازدواج موقت را نمی‌پسندم. علوی: آیا قبول داری که این، یک حکم شرعی اسلامی است یا نه؟ ملک شاه: نه، قبول ندارم. علوی: پس معنای آیه (فما استمتعتم به منهنّ فآتوهنّ أجورهنّ) و نیز معنای این گفته عمر: «متعتان کانتا علی عهد رسول الله وأنا أحرمهما وأعاقب علیهما» چیست؟ آیا قول عمر بیانگر این نیست که متعه زنان در زمان پیامبر و زمان ابوبکر و نیز بخشی از زمان خود عمر، جایز و مورد عمل بوده است تا اینکه عمر آن را ممنوع و از آن جلوگیری کرد؟ علاوه بر آن، دلایل دیگری بر جواز آن وجود دارد. ای پادشاه! عمر خودش متعه می‌کرد و عبد الله بن زبیر هم از متعه به وجود آمد. ملک شاه که بین خواهش نفس و قبول دلیل درمانده بود، به وزیرش گفت: نظام الملک! تو چه می گویی؟ وزیر: دلایل علوی، صحیح و بدون ایراد است؛ ولی چون عمر آن را ممنوع کرده، بر ما لازم است آن را بپذیریم. رسول الله أسوة)(57)؛ مسلّماً برای شما در زندگی رسول خدا سرمشق نیکویی می‌باشد.؟ و مگر این حدیث مشهور را نشنیده ای: «حلال محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) حلال إلی یوم القیامة وحرام محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) حرام إلی یوم القیامة؛ حلال رسول خدا تا روز قیامت حلال، و حرام رسول خدا تا روز قیامت حرام خواهد بود»؟ ملک شاه که هنوز دلش آرام نگرفته بود، گفت: من به تمام احکام اسلام، ایمان دارم؛ ولی حکمت مشروعیتِ متعه را نمی‌فهمم؟ آیا یکی از شما رغبت می‌کند که دختر یا خواهر خود را چند ساعتی در اختیار مردی قرار دهد؟ آیا این زشت نیست؟ علوی: چه می گویی ای پادشاه! آیا انسان رغبت می‌کند که دختر یا خواهر خود را به عقد دائمی مردی درآورد که می‌داند یک ساعت بعد از بهره‌گیری از او، وی را طلاق می‌دهد؟ ملک شاه: این کار را نمی‌پسندم. علوی: اما اهل سنت، معتقدند که این عقد دائم و طلاق پس از آن، صحیح است! پس فرقی بین ازدواج موقت و ازدواج دائم وجود ندارد، جز اینکه ازدواج موقت به تمام شدن مدت تعیین شده، پایان می‌پذیرد ولی ازدواج دائم با طلاق. به دیگر سخن، ازدواج موقت مانند اجاره است و ازدواج دائم مانند ملکیت، که اجاره با پایان گرفتن مدت، از بین می‌رود و ملکیت با فروختن و... بنابراین، قانون ازدواج موقت، بدون ایراد و صحیح است؛ چرا که برطرف کننده نیاز جسم است همان‌گونه که قانون ازدواج دائم که با طلاق به هم می‌خورد، بی ایراد و درست است. ای پادشاه، اکنون از تو سؤالی دارم: در مورد زنان بیوه ای که شوهر خود را از دست داده‌اند و کسی به خواستگاری آنان نمی‌آید، چه می گویی؟ آیا ازدواج موقت، تنها راه حل برای حفظ آن‌ها از فساد و گناه نیست؟ و چه می گویی در مورد جوانان و مردانی که شرایط به ایشان اجازه ازدواج دائم نمی‌دهد؟ آیا ازدواج موقت، تنها راه حل برای رهایی از نیروی سرکش جنسی و حفظ از گناه نیست؟ آیا ازدواج موقت از زنا و لواط و عادات زشت بهتر نیست؟ ای پادشاه، من معتقدم که باعث هر عمل زنا، لواط و استمنایی که از مردم سر زند عمر است و او در گناه آن شریک؛ زیرا او ازدواج موقت را ممنوع و از انجام آن جلوگیری کرد چنانکه در روایات آمده که: «از آن هنگام که عمر از ازدواج موقت جلوگیری کرد زنا بین مردم شیوع یافت». اما اینکه تو ـ ای پادشاه ـ می گویی: رغبتی به آن ندارم...، اسلام هیچ کسی را بر این عمل مجبور نکرده است، همان‌گونه که مجبور نیستی دخترت را به عقد کسی درآوری که می دانی یک ساعت بعد او را طلاق می‌دهد. علاوه بر آن، بی رغبتی تو و دیگران نسبت به چیزی دلیل بر حرمت آن نیست. زیرا حکم خدا ثابت است و با نظریه‌ها و خواسته‌های مردم تغییر نمی‌یابد. ملک شاه دلایل و پاسخ‌های علوی را شنید و چیزی نداشت که بگوید، لذا رو به وزیر کرد و گفت: دلایل علوی در جواز ازدواج موقت محکم و استوار است! وزیر هم که چیزی در مقابل دلایل علوی نداشت، سخن پیشین خود را تکرار کرد و گفت: ولی علما از نظریه عمر پیروی کرده‌اند. علوی از تکرار سخن پیشین وزیر به خشم آمد و گفت: نخست این که: تنها علمای اهل سنت از نظریه عمر پیروی کرده‌اند، نه همه علما. دوم این که: آیا پیروی حکم خدا و پیامبر سزاوارتر است یا سخن عمر؟ سوم این که: حتی علمای شما هم با رأی عمر مخالفت کرده‌اند. وزیر: چگونه؟ علوی: چون عمر گفته بود: «دو متعه در زمان رسول خدا حلال بود و من آن‌ها را حرام می‌کنم: متعه حج و متعه زنان». اگر گفته عمر صحیح است، چرا علمای شما در مورد متعه حج از او پیروی نکرده و علی رغم تحریم عمر گفته‌اند: «متعه حج صحیح است»؟ و اگر سخن عمر باطل است چرا علمای شما در ممنوعیت متعه زنان از رأی او پیروی و با آن موافقت کرده‌اند؟ وزیر که جوابی نداشت، ساکت شد و چیزی نگفت. ملک شاه که از وزیر مأیوس شد، رو به حاضران نموده گفت: چرا جواب علوی را نمی‌دهید؟! یکی از دانشمندان شیعه که نامش شیخ حسن القاسمی بود گفت: ایراد و اشکال به عمر و پیروانش وارد است. از همین رو ـ ای پادشاه ـ آن‌ها جوابی برای جناب علوی ـ که خداوند او را حفظ نماید ـ ندارند. ملک شاه که فهمید دیگر کسی جوابی ندارد، لذا دلش آرام گرفت و گفت: بنابراین، این موضوع را رها کنید و به موضوع دیگری بپردازید.

عباسی مسئله کشورگشایی‌های عمر را مطرح کرد و گفت: شیعیان معتقدند که عمر هیچ فضیلتی نداشته است در حالی که همین فتوحات و کشورگشایی‌های او، برای فضیلتش کافی است. علوی: ما جواب‌هایی برای این سخن داریم: نخست: این که پادشاهان، کشورهای دیگر را برای توسعه اراضی و گسترش نفوذ خود فتح می‌کنند، آیا این فضیلت است؟ دوم: فرض می‌کنیم که فتوحات او فضیلت است، آیا فتوحات، مجوّز غصب خلافت پیامبر است و کار عمر را تصحیح می‌کند؟ در حالی که پیامبر خلافت را برای او قرار نداده، بلکه علی بن ابی طالب (علیه السلام) را برای آن سمت تعیین نموده بود. ای پادشاه! اگر تو جانشینی برای خودت تعیین نمودی، سپس کسی آمد و سلطنت را از او گرفت و خود به جایش نشست و پس از آن، مناطقی را فتح کرد و کارهای خوبی هم انجام داد، آیا تو به فتوحات او راضی می‌شوی یا به سبب خلع کسی که تو معین کرده ای و عزل جانشینت و قرار گرفتن در جای تو بدون اجازه خودت، بر او خشمناک می‌گردی؟ ملک شاه: بر او خشم می‌گیرم و فتوحات او، گناهانش را نمی‌شوید. علوی: عمر هم همین طور بود. جایگاه خلافت را غصب و بدون اجازه پیامبر بر جای آن حضرت نشست. سوم: فتوحات عمر اشتباه و دارای آثار و نتایج سوء و معکوس بود. چون پیامبر اسلام (صلی الله علیه وآله وسلم) هیچ گاه بر دیگران هجوم نمی‌برد و همه جنگهای آن حضرت دفاعی بود. از همین رو، مردم متمایل به اسلام گردیدند و گروه گروه، به دین خدا درآمدند؛ چرا که اسلام را، دین صلح و دوستی یافتند. اما عمر به شهرها حمله برد و مردم را با زور و شمشیر وادار به اسلام آوردن کرد؛ به همین جهت، برخی نسبت به آن بدبین شدند و آن را دین شمشیر و زور نامیدند؛ نه دین منطق و صلح دوستی و این مسئله باعث شد تا دشمنان اسلام زیاد شوند. بنابراین فتوحات عمر، چهره اسلام را زشت نمایاند و نتایج منفی و معکوسی به دنبال آورد. اگر ابوبکر و عمر و عثمان، خلافت را از صاحب شرعی آن، یعنی امام علی بن ابی طالب (علیه السلام) غصب نکرده بودند و آن حضرت خود زمام امور را بعد از پیامبر به دست می‌گرفت، طبق روش رسول خدا رفتار می‌نمود و پای خود را جای پای پیامبر می‌گذاشت و شیوه صحیح او را به اجرا درمی آورد. این روش باعث می‌شد که مردم، گروه گروه به دین اسلام درآیند و دامنه نفوذ اسلام گسترش می‌یافت تا همه کره زمین را فرا گیرد. اما... لا حول ولا قوة الاّ بالله العلی العظیم. سخن که به اینجا رسید، علوی ماجراهای پس از پیامبر را به یاد آورد و آنچه که بر اسلام رفته بود...، آه از نهادش برآمد و دستش را بر دست دیگر زد و حزن و اندوه بر چهره‌اش نشست. ملک شاه که متأثر شده بود، به عباسی گفت: چه جوابی داری؟ عباسی که بهت زده شده بود، گفت: من تاکنون چنین سخنی ـ با این منطق و استدلال زیبا ـ نشنیده بودم! علوی که چنین شنید، گفت: اکنون که این مطالب را شنیدی و حق برای تو آشکار گردید، خلفای خودت را ترک کن و از خلیفه شرعی پیامبر، علی بن ابی طالب، پیروی کن. آنگاه افزود: کارهای شما اهل سنت عجیب است. اصل را به فراموشی سپرده، ترک کرده‌اید و به فرع چسبیده‌اید. عباسی: چگونه؟ علوی: چون شما فتوحات عمر را یاد می‌کنید، اما فتوحات علی بن ابی طالب (علیه السلام) را فراموش کرده‌اید. عباسی: فتوحات علی بن ابی طالب (علیه السلام) چه بوده است؟ علوی: بیشتر فتوحات و پیروزی‌های پیامبر همچون جنگ بدر، فتح خیبر، جنگ‌های حنین، خندق و... به دست علی بن ابی طالب (علیه السلام) شکل گرفته است. و اگر این پیروزی‌ها که اساس اسلام را به پا داشت، نبود. دیگر نه عمر می‌ماند و نه اسلام و ایمان. شاهد این سخن، گفته پيامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) در جنگ احزاب (خندق) است. آنگاه‌که علی به جنگ عمرو بن عبدود رفت، پیامبر فرمود: «تمامی ایمان به جنگ تمامی شرک رفته است، بارخدایا! اگر می‌خواهی دیگر عبادت نشوی پس عبادت نمی‌شوی»، یعنی اگر علی کشته شود مشرکان بر قتل من و دیگر مسلمانان جرأت می‌یابند و بعد از آن هم دیگر اسلام و ایمانی باقی نخواهد ماند. و نیز فرمود: «ضربة علی یوم الخندق أفضل من عبادة الثقلين (58)؛ ضربتی که علی در روز خندق زد از عبادت جن و انس برتر بود». بنابراین، درست است که بگوییم پیدایش دین اسلام، وابسته به پیامبر بود و تداوم آن به على (علیه السلام) بستگی داشت و به فضل خدا و مجاهدتهای على (علیه السلام)، اسلام تداوم یافت. عباسی که در مقابل سخنان علوی چیزی نداشت تا بگوید، سخن را به جای دیگری کشاند و گفت: فرض کنیم سخن شما در مورد خطاکار بودن عمر و غاصب بودن او و اینکه او در احکام اسلام، تغییر و تبدیل به وجود آورد، صحیح است، برای چه ابوبکر را ناخوش دارید؟ علوی: به جهت کارهای ناشایست او که دو مورد آن را برای تو می گویم: اول: رفتار او با دختر رسول خدا و سرور زنان عالم فاطمه زهرا. دوم: جاری نکردن حدّ زنا بر مجرم زناکار، خالد بن ولید. ملک شاه با تعجب از علوی پرسید: مگر خالد بن ولید مجرم بود؟! علوی: آری. ملک شاه: جرم او چه بود؟ علوی: جرمش این بود که ابوبکر او را به سوی صحابی بزرگوار، مالک بن نویره ـ که پيامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) بشارت داده بود او از اهل بهشت است ـ فرستاد و به او دستور داد که مالک و قوم او را به قتل رساند. مالک در منطقه ای خارج مدینه منوره به سر می‌برد. چون مشاهده کرد خالد با گروهی از لشکریان به سوی او می‌آیند به قبیله خود دستور داد تا سلاح بردارند. آن‌ها نیز، مسلح شدند. وقتی خالد به آن‌ها رسید حیله کرد و به دروغ سوگند یاد کرد که قصد بدی نسبت به آن‌ها ندارد و اضافه کرد: ما برای جنگ با شما نیامده ایم بلکه امشب را میهمان شما هستیم. چون خالد به خدا سوگند یاد کرد، مالک مطمئن شد و خود و قبیله‌اش، اسلحه را به کناری گذاردند. وقت نماز رسید و مالک و قبیله‌اش مشغول نماز شدند، در این موقع، خالد و همراهانش بر آن‌ها حمله کردند و کتفشان را بسته، سپس همه را به قتل رساندند. سپس، خالد که زیبایی همسر مالک را دیده بود، بدو میل کرد و در همان شب که شوهرش را کشته بود، با او زنا نمود و سر مالک و قبیله او را در زیر اجاق قرار داد و با آن، غذای زنایش را پخت و با اطرافیانش خورد. وقتی خالد به مدینه بازگشت، عمر می‌خواست او را، به خاطر کشتن مسلمانان قصاص کند و به جهت زنا با همسرمالک، براوحد جاری نماید؛ اما ابوبکر (باایمان!) به شدّت با آن مخالفت ورزید و مانع اجرای حدّ و قصاص گردید. با این کار، خون مسلمانان را پایمال و حدود الهی را ساقط نمود. ملک شاه که به شگفت آمده بود، از وزیر پرسید: آیا آنچه علوی درباره خالد و ابوبکر می‌گوید، درست است؟ وزیر: آری، مورخان همین گونه آورده‌اند. ملک شاه: پس چرا برخی از مردم، او را شمشیر کشیده خدا می‌نامند؟ علوی: او شمشیر شکسته شیطان بود؛ اما از آنجایی که دشمن علی بن ابی طالب (علیه السلام) بود و با عمر در آتش زدن در خانه فاطمه زهرا (علیها السلام) همراهی نمود، بعضی از اهل سنت او را شمشیر خدا نامیدند. ملک شاه با تعجب گفت: مگر اهل سنت دشمنان علی بن ابی طالب هستند؟ علوی: اگر دشمن او نیستند، چرا غاصبان حقّ او را، مدح می گویند و گرد دشمنانش حلقه می‌زنند و فضایل و مناقبش را انکار می‌کنند و کینه و دشمنی را بدان جا رسانیده که می گویند: «ابوطالب، پدر حضرت على (علیه السلام)، کافر از دنیا رفت» در حالی که ابوطالب مؤمن بود و در سخت‌ترین شرایط اسلام، از پیامبر برای انجام رسالتش دفاع نمود و اسلام را یاری کرد. ملک شاه به شگفت آمد و گفت: مگر ابوطالب، اسلام آورد؟ علوی: ابوطالب کافر نبود تا اسلام بیاورد؛ بلکه مؤمنی بود که ایمان خود را پنهان می‌داشت و آنگاه‌که رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) به پیامبری برانگیخته شد، ابوطالب نزد او، اسلامش را ظاهر نمود. بنابراین، او سومین مسلمان بود؛ نخستین مسلمان علی بن ابی طالب، پس از او، خدیجه کبرا همسر پيامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) و سومین شخص ابوطالب (علیه السلام) بود. ملک شاه ازوزیر پرسید: آیا سخنان علوی درباره ابوطالب صحیح است؟ وزیر: آری، برخی از تاریخ نویسان آن را ذکر کرده‌اند. ملک شاه: پس برای چه در میان اهل سنت مشهور شده است که ابوطالب، کافر از دنیا رفت؟ علوی: زیرا ابوطالب، پدر امام امیر مؤمنان على (علیه السلام) است و کینه ای که اهل سنت نسبت به علی داشته‌اند وادارشان نمود تا بگویند پدر او کافر از دنیارفت، چنانکه کینه آن‌ها نسبت به على (علیه السلام)، آن‌ها را به کشتن حسن وحسین، سرور جوانان اهل بهشت واداشت، حتی سنی‌هایی که در کربلا برای جنگ با حسين (علیه السلام) گرد آمده بودند، اظهار داشتند: به جهت دشمنی ما با پدرت و انتقام آنچه با بزرگان ما در جنگ بدر و حنین انجام داد، با تو می‌جنگیم. ملک شاه رو به وزیر کرد وپرسید: آیا قاتلان حسین، چنین سخنی را گفته‌اند؟ علوی: مورخان آورده‌اند که آن‌ها به حسین، این سخن را گفتند. ملک شاه که خود طرف سخن علوی شده بود، با خود اندیشید که شاید اهل سنت برای کارهای خالد و ابوبکر توجیهی داشته باشند، لذا به عباسی گفت: در مقابل جریان خالد بن ولید، چه جوابی داری؟ عباسی: ابوبکر، مصلحت را در این کار دید. علوی که به شگفت آمده بود، برآشفت و گفت: سبحان الله! چه مصلحتی باعث می‌شود که خالد، بی گناهان را بکشد و با همسر آن‌ها زنا نماید، آنگاه بدون حدّ و مجازات، رها شود و علاوه بر آن، فرماندهی لشکر هم به او داده شود؟ و بعد از همه این‌ها ابوبکر بگوید: او شمشیری است که خداوند آن را از نیام برکشیده است؟! آیا شمشیر خدا، کفار را می‌کشد یا مؤمنان را؟! آیا شمشیر خدا، نوامیس مسلمانان را حفظ می‌کند یا با زنان مسلمان زنا می‌نماید؟ عباسی که اوضاع را چنین دید، با زرنگی علوی را به آرامش فراخواند و گفت: ابوبکر اشتباه کرد؛ اما عمر خطای او را جبران نمود. علوی: جبران اشتباه به این بود که خالد برای عمل زنا، شلاق بخورد و برای کشتن مؤمنان بی گناه، کشته شود؛ در حالی که عمر این چنین نکرد. پس او هم مانند ابوبکر، خطا نمود. ملک شاه که دید عباسی جواب درستی ندارد، موضوع دیگری را که علوی به آن اشاره کرده بود، مطرح کرد و گفت: ای علوی! در ابتدای گفتارت اظهار داشتی که ابوبکر نسبت به فاطمه زهرا، دختر رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) بی ادبی کرد؛ بی ادبی او در مورد فاطمه چه بود؟ علوی: ابوبکر بعد از اینکه با ایجاد ترس و وحشت و استفاده از شمشیر و زور و تهدید، از مردم برای خود بیعت گرفت، افرادی مثل عمر، قنفذ، خالد بن ولید، ابوعبیده جراح و گروه دیگری از منافقان را به در خانه علی و فاطمه (علیهما السلام) فرستاد؛ عمر مقداری هیزم جلو درِ خانه فاطمه جمع کرد (همان خانه ای که رسول خدا، بارها جلو درِ آن توقف می‌کرد و می‌فرمود: «السلام علیکم یا أهل بیت النبوة؛ سلام بر شما ای اهل‌بیت پیامبر». و هیچ‌گاه داخل آن نمی‌شد مگر بعد از آنکه اجازه می‌گرفت) آنگاه درِ خانه را به آتش کشید. وقتی فاطمه پشت در آمد تا عمر و همراهانش را برگرداند، عمر، ضربه ای به در زد و آن چنان فاطمه را بین در و دیوار فشار داد که فرزندش سقط شد و میخ در به سینه‌اش فرو رفت. پس فاطمه فریاد برآورد: ای پدر! ای رسول خدا! ببین بعد از تو از طرف فرزند خطاب (عمر) و ابی قحافه (ابوبکر) چه بر سر ما آمد! در این موقع عمر رو به اطرافیان خود کرد و دستور داد: فاطمه را بزنید! پس تازیانه‌ها بر دردانه رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) و پاره تنش فرود آمد به حدّی که بدنش مجروح شد. این فشار سخت و ضربات تلخ، بدن فاطمه را درهم شکست. او بیمار گشت و حزن و اندوه بر هستی‌اش فرو رفت و کمی پس از وفات پدرش، زندگی را بدرود گفت. پس فاطمه شهیدِ خاندان نبوت است و به سبب ستم عمر بن خطاب، به شهادت رسیده است! ملک شاه از وزیر پرسید: آیا سخنان علوی صحیح است؟ وزیر: آری، سخنان علوی را در کتابهای تاریخ دیده‌ام. علوی: این‌ها دلیل نفرت شیعه از ابوبکر و عمر است. وی اضافه کرد: شاهد این جنایت ابوبکر و عمر، این است که مورخان آورده‌اند که فاطمه از دنیا رفت و در آن هنگام، بر ابوبکر و عمر غضبناک بود و پیامبر در احادیث متعددی فرموده است: «إنّ الله یرضی لرضا فاطمة ویغضب لغضبها؛ خداوند از رضایت فاطمه خشنود و از غضب او غضبناک می‌شود». و شما ای پادشاه! نیک می دانی که سرنوشت کسی که خداوند بر او خشم گیرد، چه خواهد بود. ملک شاه رو به وزیرکرد و گفت: آیا این حدیث صحیح است؟ آیا درست است که فاطمه در حالی از دنیا رفت که بر ابوبکر و عمر خشمناک بود؟ وزیر: آری، این مطلب را محدثان و مورخان گفته‌اند. علوی شاهد دیگری برای سخنانش آورد و گفت: ای پادشاه، مطلب دیگری که درستی سخنم را برای تو ثابت می‌نماید این است که فاطمه به علی بن ابی طالب (علیه السلام) وصیت کرد که ابوبکر، عمر و دیگر افرادی که در حق او ظلم نمودند، در تشییع جنازه‌اش شرکت نکنند و بر او نماز نگزارند و همچنین وصیت کرد که علی، قبر او را مخفی نماید تا بر سر قبرش هم حاضر نشوند. على (علیه السلام) هم به وصایای او عمل نمود. ملک شاه که از شنیدن این وصیت به تعجب فرو رفته بود، گفت: مطلب غریبی است! آیا علی و فاطمه (علیهما السلام) اینگونه عمل نمودند؟! وزیر: مورخان این گونه آورده‌اند. علوی گوشه دیگری از رفتار ناشایست ابوبکر و عمررا مطرح کرد و گفت: ابوبکر و عمر، ظلم و اذیت دیگری هم در حق فاطمه نمودند. عباسی پرسید: چه اذیتی؟ علوی: آن‌ها «فدک» را که ملک فاطمه بود، غصب نمودند. عباسی: چه دلیلی بر غصب فدک توسط آن‌ها وجود دارد؟ علوی: در کتب تاریخ آمده که رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) فدك (62) را به فاطمه بخشید. در زمان پیامبر، فدک در اختیار فاطمه بود و چون پیامبر وفات یافت، ابوبکر و عمر مأمورانی فرستادند و کارگران فاطمه را با زور و شمشیر از آنجا بیرون کردند. فاطمه به ابوبکر و عمر اعتراض کرد و با آن‌ها به محاجّه پرداخت، اما آن‌ها به سخن وی گوش ندادند و او را به خشم آوردند و از رسیدن او به حقش جلوگیری کردند. از همین رو، دیگر فاطمه با آن‌ها صحبت نکرد تا اینکه با ناراحتی از آن‌ها از دنیا رفت. عباسی: ولی عمر بن عبد العزیز در ایام خلافت خود، فدک را به فرزندان فاطمه برگرداند. علوی: چه فایده ای دارد؟ اگر کسی خانه تو را غصب و تو را آواره نماید، سپس شخصی دیگر بعد از مرگ تو بیاید و خانه‌ات را به فرزندانت برگرداند، آیا گناه غاصب را برطرف می‌کند؟ ملک شاه: از صحبت شما دو نفر (عباسی و علوی) چنین برمی آید که هر دو قبول دارید که ابوبکر و عمر فدک را غصب نمودند. عباسی: آری، تاریخ نویسان چنین گفته‌اند. ملک شاه پرسید: چرا آن‌ها چنین کاری کردند؟ علوی در پاسخش گفت: زیرا آن‌ها خلافت را غصب کرده بودند و می‌دانستند که اگر فدک در دست فاطمه باقی بماند او درآمد زیاد آن را (که بنا به گفته بعضی تواریخ به یکصد و بیست هزار دینار طلا می‌رسید) در بین مردم تقسیم می‌نماید و در این صورت، مردم دور على (علیه السلام) جمع می‌شوند و این چیزی بود که ابوبکر و عمر از آن وحشت داشتند. ملک شاه: اگر این سخنان درست باشد، کارآنها عجیب است! و اگر خلافت آن سه نفر باطل باشد، چه کسی جانشین پيامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) خواهد بود؟ علوی: پیامبر خودش به دستور خدای تعالی جانشینان خود را معین نمود. در کتابهای حدیث آمده که آن حضرت فرمود: «الخلفاء بعدی اثناعشر به عدد نقباء بنی اسرائیل وکلّهم من قریش؛ جانشینان بعد از من، دوازده نفرند به تعداد نقیبان بنی اسرائیل و همگی آن‌ها از قریش می‌باشند». ملک شاه از وزیر پرسید: آیا پیامبر این مطلب را گفته است؟ وزیر: آری. ملک شاه: آن دوازده تن چه کسانی هستند؟ عباسی پیش دستی کرد و گفت: چهار تن از آنان معروف‌اند: ابوبکر، عمر، عثمان و علی. ملک شاه: پس بقیه کیانند؟ عباسی: در مورد بقیه، بین علما اختلاف وجود دارد. ملک شاه: آن‌ها را بشمار. عباسی ساکت شد. علوی که دید عباسی درمانده است، گفت: ای پادشاه! الآن اسامی آن‌ها را همان‌گونه که در کتب علمای اهل سنت آمده است، برایت می گویم: آن‌ها حضرت علی بن ابی طالب، حسن بن علی، حسین بن علی، علی بن الحسین، محمد بن علی، جعفر بن محمد، موسی بن جعفر، علی بن موسی الرضا، محمد بن علی، علی بن محمد، حسن بن علی و آخرینشان حضرت مهدی (صلوات الله علیهم اجمعین) می‌باشند. عباسى که نام حضرت مهدی را شنید، فرصت را غنیمت شمرد و گفت: ای پادشاه، گوش کنید! شیعیان می گویند «مهدی» از سال 255 تاکنون زنده است. آیا این معقول است؟ و نیز می گویند: او در آخرالزمان ظهور می‌نماید تا زمین را از عدل و داد پر کند بعد از آنکه از ظلم پر شده باشد. ملک شاه رو به علوی کرد و پرسید: آیا درست است که شما چنین اعتقادی دارید؟ علوی: آری، درست است. چون پیامبر آن را فرموده است و راویان شیعه و سنی، آن را روایت کرده‌اند. ملک شاه: چگونه ممکن است انسانی در این مدت طولانی زنده بماند؟ حالی که قرآن درباره نوح پیامبر می‌فرماید: (فلبث فیهم ألف سنة إلاّ خمسین عاماً)(66)؛ نوح در میان قوم خود، نهصد و پنجاه سال درنگ نمود. آیا خداوند ناتوان است که انسانی را در این مدت طولانی زنده نگه دارد؟ مگر مرگ و زندگی به دست خداوند نیست و او بر هر چیزی توانا نمی‌باشد؟ علاوه بر آن، پیامبر این مطلب را بیان داشته و او راست‌گو و مورد تصدیق خداوند است. ملک شاه از وزیر پرسید: آیا درست است که پیامبر از مهدی خبر داده است، همان‌گونه که علوی می‌گوید؟ وزیر: آری. ملک شاه با ناراحتی به عباسی گفت: چرا تو حقایقی را که ما اهل سنت نیز نقل کرده‌ایم، انکار می‌کنی؟ عباسی: به این جهت می‌ترسم که عقیده عموم مردم سست شود و دلهایشان به طرف شیعه متمایل گردد! علوی: بنابراین تو ای عباسی، مصداق این سخن خدای تعالی هستی که می‌فرماید: (إنّ الذین یکتمون ماأنزلنا من البینات والهدی من بعد ما بیناه للناس فی الکتاب، أولئک یلعنهم الله ویلعنهم اللاعنون)(68)؛ کسانی که دلایل روشن و وسیله هدایتی را که نازل کرده‌ایم، بعد از آن که در کتاب برای مردم بیان نمودیم کتمان کنند، خدا آن‌ها را لعنت می‌کند و همه لعنت کنندگان نیز آن‌ها را لعن می‌کنند. پس لعنت خدای تعالی شامل تو می‌گردد. سپس اضافه نمود: ای پادشاه، از عباسی سؤال کنید: آیا بر شخص عالم، محافظت از کتاب خدا و سخنان پیامبر خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) واجب است یا محافظت از عقیده مردم عوامی که از کتاب و سنت پیامبر منحرف گردیده‌اند؟ عباسی: من از عقیده مردم محافظت می‌کنم تا دل آن‌ها به طرف شیعیان تمایل پیدا نکند؛ چون شیعیان اهل بدعت می‌باشند. علوی: در کتابهای معتبر آمده که پیشوای شما (عمر) اولین کسی بود که در اسلام بدعت گذاشت و خود نیز بدان تصریح کرد و گفت: «این بدعت خوبی است». این کار در قضیه نماز تراویح بود که به مردم دستور داد نماز مستحبی را با جماعت بخوانند با اینکه می‌دانست خدا و پیامبر، اقامه نماز مستحب به جماعت را حرام نموده‌اند. بنابراین، بدعت عمر مخالفت آشکار با خدا و پیامبر می‌باشد. همچنین مگر عمر با برداشتن «حیّ علی خیر العمل» از اذان و جایگزین کردن «الصلاة خیر من النوم»(70) بدعت دیگری نگذارد؟ مگر عمر با ابطال سهم مؤلفة القلوب از زکات به آن‌ها برخلاف خدا و رسولش، بدعت نگذارد؟ مگر با لغو قانون متعه حج برخلاف خدا وپیامبر بدعت نگذارد؟ مگر با لغو قانون متعه زنان برخلاف خدا و پیامبر بدعت نگذارد؟ مگر با منع اجرای حدّ بر مجرم زناکار خالد بن ولید، برخلاف دستور خدا و پیامبر در اجرای حدّ بر زناکار و قاتل، بدعت نگذارد؟ و دیگر بدعت‌های شما اهل سنت و پیروان عمر. اکنون آیا شما اهل بدعت هستید یا ما شیعیان؟ ملک شاه که از شنیدن بدعت‌های عمر تعجب کرده بود، رو به وزیر کرد و پرسید: آیا سخنان علوی درباره بدعت‌های عمر در دین درست است؟ وزیر: آری، جماعتی از علما، آن را در کتاب‌های خود آورده‌اند. ملک شاه: با این حال، چگونه ما از کسی پیروی کنیم که در دین بدعت گذارده است؟! علوی: به همین دلیل، پیروی از چنین شخصی حرام است. چون پیامبر خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) فرموده است: «کلّ بدعة ضلالة وکلّ ضلالة فی النار؛ هر بدعتی گمراهی است و هر گمراهی در آتش خواهد بود». پس تمام کسانی که از بدعت‌های عمر پیروی می‌کنند ـ و از مسئله اطلاع هم دارند ـ بدون شک از اهل آتش‌اند. عباسی در صدد توجیه برآمد و گفت: اما پیشوایان مذاهب (چهارگانه) عمل عمر را تأیید کرده‌اند. علوی: ای پادشاه، این هم (پیروی از سران مذاهب چهارگانه) بدعت دیگری است. ملک شاه: چگونه؟ علوی: چون پیشوایان این مذاهب، یعنی ابوحنیفه و مالک بن انس و شافعی و احمد بن حنبل، در زمان پيامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) نبودند؛ بلکه حدود دویست سال بعد به دنیا آمدند. بنابراین، آیا مسلمانان در این مدت که آن‌ها وجود نداشته، بر باطل و گمراهی بودند؟ علاوه بر آن چه دلیلی بر منحصر کردن مذاهب به آن چهار مذهب و پیروی نکردن از دیگر فقها وجود دارد؟ آیا پیامبر بدان وصیت کرده بود؟ ملک شاه به عباسی گفت: ای عباسی، چه می‌گویی؟ عباسی: آن‌ها از دیگران عالم‌تر بودند. ملک شاه: آیا علم همه دانشمندانی که پس از این‌ها آمده‌اند از این‌ها کمتر بوده است که نمی‌توانیم از آن‌ها پیروی کنیم، اما علم آن چهار نفر باید پیروی شود؟ عباسی: شیعیان هم از مذهب جعفر صادق پیروی می‌کنند. علوی: ما بدین جهت از مذهب امام صادق (علیه السلام) پیروی می‌کنیم که مذهب او، مذهب پیامبر خدا است. زیرا او از خاندانی است که خداوند درباره آن‌ها فرموده است: (إنّما یرید الله لیذهب عنکم الرجس ویطهرکم تطهیراً)(72)؛ خداوند فقط می‌خواهد آلودگی را از شما خاندان پیامبر بزداید و شما را پاک و پاکیزه گرداند. ما از همه ائمه دوازده گانه پیروی می‌کنیم؛ ولی از آن جهت که امام صادق (علیه السلام) بیشتر از سایر ائمه، امکان نشر علم تفسیر و حدیث و احکام را پیدا نمود به طوری که در مجلس درس او چهار هزار شاگرد (73) حاضر می‌شدند و آن حضرت توانست نشانه‌ها و احکام دین اسلام را بعد از آن که اموی‌ها و عباسی‌ها در صدد نابودی آن بودند، تجدید نماید، شیعه به تجدید کننده مذهب، یعنی امام صادق (علیه السلام) منسوب و جعفری خوانده شد. ملک شاه به عباسی گفت: سخن تو چیست؟ عباسی: تقلید سران مذاهب چهارگانه، عادتی است که ما اهل سنت آن را برگزیده‌ایم. علوی: هرگز، بلکه بعضی از فرمانروایان وحاکمانتان، شمارا بدان مجبور نمودند و شما نیز، کورکورانه و بدون دلیل و برهان، از آن‌ها پیروی کردید. عباسی ساکت شد. علوی: ای پادشاه، اگر عباسی با این حالت بمیرد من شهادت می‌دهم که او از اهل آتش است. ملک شاه: از کجا فهمیدی که او اهل آتش است؟ علوی: زیرا در کتب حدیث آمده که رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: «من مات ولم یعرف إمام زمانه مات میتة جاهلية (74)؛ کسی که بمیرد و امام زمان خود را نشناخته باشد مانند مردم زمان جاهلیت (دوره شرک و بت پرستی) از دنیا رفته است». حال از عباسی بپرسید که: امام زمان او، کیست؟ عباسی سکوت خود را شکست و گفت: این روایت از پیامبر خدا نرسیده است. ملک شاه از وزیر پرسید: آیا این حدیث از پیامبر روایت شده است؟ وزیر: آری، نقل شده است. ملک شاه به خشم آمد و گفت: ای عباسی، گمان می‌کردم که تو مورد وثوق هستی، اما الآن دروغ‌گویی تو برای من آشکار شد. عباسی: من امام زمان خود را می‌شناسم. علوی: او کیست؟ عباسی: پادشاه، امام زمان من است. علوی: ای پادشاه! بدانید که او دروغ می‌گوید و این سخن او چیزی جز تملق و چاپلوسی نیست. ملک شاه: آری، می دانم که او دروغ می‌گوید و خود را هم می‌شناسم و می دانم که صلاحیت ندارم که امام زمان مردم باشم. زیرا من، دانش چندانی ندارم و بیشتر وقت خود را صرف شکار و اداره مملکت می‌کنم. آنگاه پرسید: ای علوی، امام زمان تو کیست؟ علوی: به عقیده من امام زمان، حضرت مهدى (علیه السلام) است، همان‌گونه که قبلاً گفتیم که پيامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) از او خبر داده است. پس کسی که او را بشناسد مسلمان می‌میرد و اهل بهشت می‌باشد و کسی که او را نشناسد مانند مردم زمان جاهلیت می‌میرد و با آن‌ها در آتش می‌سوزد.

سخن علوی که به اینجا رسید، ملک شاه چهره شکفت و لبخند بر لبانش نشست و رو به حاضران نمود و گفت: بدانید که من از لابلای این گفتگوها، اطمینان پیدا کردم و دانستم که حق با شیعه است و اعتقاداتشان درست است. و اهل سنت به باطل گراییده‌اند و از راه راست، منحرف شده‌اند. من از کسانی هستم که وقتی حق را بشناسند به آن اقرار می‌کنند و در دنیا، به باطل نگرایم و در نتیجه، در آخرت، دوزخی نمی‌باشم. بنابراین، من در برابر شما، تشیّع خود را اعلام می‌کنم و کسی که دوست دارد با من باشد باید به برکت خدا و رضایت او، شیعه شود و خود را از تاریکی‌های باطل خارج به سوی روشنایی حق به در برد. نظام الملک وزیر نیز گفت: من در زمان تحصیل خود به این حقیقت رسیده بودم که مذهب تشیّع، بر حق است و تنها مذهب راست و درست است و حال، تشیّع خود را آشکار می‌کنم. همچنین بیشتر دانشمندان، وزیران و فرماندهان حاضر در مجلس که تعدادشان به حدود هفتاد نفر می‌رسید، تشیّع اختیار کردند. خبر شیعه شدن ملک شاه، نظام الملک، وزرا، فرماندهان و دبیران در همه شهرها پخش شد و عدّه زیادی از مردم به تشیّع گرویدند. نظام الملک ـ که پدر زن من بود ـ دستور داد در مدارس نظامیه بغداد، مذهب شیعه توسط اساتید تدریس گردد. بااین حال، بعضی از علمای سنی که بر باطل اصرار داشتند بر مذهب سابق خودباقی ماندند تا مصداق این سخن خداوند تعالی شوند: (فهی کالحجارة أو أشدّ قسوة)(76)؛ (دلهای شما) همچون سنگ سخت شد یا سخت‌تر از آن. آن‌ها شروع به چیدن توطئه ضدّ ملک شاه و نظام الملک نمودند و عواقب آن مناظره را به او نسبت دادند؛ چه اینکه او مغز متفکر و مدیر اجرایی کشور بود، تا اینکه دستی جنایتکار به اشاره آن دشمنان به سوی او دراز و او را در دوازدهم رمضان سال 485 به شهادت رساند و بعد از آن هم ملک شاه سلجوقی را شهید نمودند. إنّا لله وإنّا إلیه راجعون. بدون شک، آن‌ها در راه خدا و برای حق و ایمان کشته شدند. شهادت، گوارای آن‌ها و همه کسانی که در راه خدا و برای حق و ایمان کشته می‌شوند.

* * *

من (مقاتل بن عطيه) در مجلس گفتگو و مناظره كه سه روز طول كشيد، حاضر بودم و هر چه را در آن جلسات مطرح شد يادداشت نمودم؛ اما زوايد را حذف كردم و مطالب را در اين رساله به اختصار آوردم.

والحمد لله وحده والصلاة على محمد وآله الأطياب وأصحابه الأنجاب

مدرسه نظاميه بغداد

مقاتل بن عطيه

* * *

پاورقی‌ها:

1. این لشکر در آخرین روزهای حیات پیامبر و برای دفاع از یکی از مرزهای مملکت اسلامی (منطقه شام) که احتمال خطر در آن وجود داشت مهیا گردید.

2. المعیار والموازنة، ابوجعفر اسکافی، ص 211؛ شواهد التنزیل، حسکانی، ص 338؛ جواهر المطالب فی مناقب الامام على (علیه السلام)، ابن الدمشقی، ج 2، ص 173.

3. در ابتدا، قرآن به صورت اوراق و الواح پراکنده بود و در دست افراد مختلف قرار داشت. در اواخر حیات پيامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) به دستور آن حضرت همه آیات قرآن از دست نویسندگان و کاتبان وحی (که افراد متعددی بودند و ممکن بود هر یک از آن‌ها در زمان نزول آیه ای حاضر نبوده باشد) جمع‌آوری شد. سپس پيامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) با مشخص کردن مکان آیات و سور قرآن، آن را مرتب و به‌طور کامل در اختیار همگان قرار دادند؛ اما راویان مزدور با جعل روایاتی، چنین وانمود کردند که قرآن تا زمان عثمان، همچنان پراکنده بود و او بود که دستور جمع‌آوری آن را داد.

4. مورخان گفته‌اند که عثمان قرآن‌ها را جمع‌آوری کرد؛ سپس آن‌ها را سوزاند. بخاری در صحیح باب فضائل قرآن، بیهقی در سنن، ج 1، ص 41 و کنز العمال، ج 10، ص 281؛ طحاوی در مشکل الآثار: ج 3، ص 4.

5. عمر به هنگام مرگ، شورای 6 نفره ای برای تعیین خلیفه تشکیل داد که اعضای آن عبارت بودند از: 1. عثمان بن عفان. 2. سعد بن ابی وقاص. 3. عبدالرحمن بن عوف. 4. طلحه. 5. زبیر. 6. علی بن ابی طالب (علیه السلام). عضويت على (علیه السلام) برای رد گم نمودن و فریب افکار عمومی بود، نه استفاده از رأی و نظریه آن حضرت. با توجه به ترکیب اعضای آن و احتمال اینکه حضرت على (علیه السلام) با دیگران موافقت نداشته باشد، دستور داد: اگر چهار یا پنج نفر کسی را انتخاب و بقیه با آن مخالفت کردند، مخالفان کشته شوند و اگر سه نفر با انتخاب کسی موافق و سه نفر دیگر مخالف آن فرد باشند، آن گروه که عبدالرحمن بن عوف در آن حضور ندارد باید به قتل برسند. او به درستی پیش بینی می‌کرد که عبدالرحمن که شخص منافقی بود هیچ گاه با على (علیه السلام) هم رأی نخواهد شد، همچنین عثمان و سعد بن ابیوقاص. از طرفی نیز احتمال می‌داد که طلحه و زبیر متمایل به على (علیه السلام) گردند؛ از این رو برای عملی شدن رأی خود و جلوگیری از انتخاب على (علیه السلام) دستور قتل سه نفری را که در طرف مقابل عبدالرحمن قرار دارند صادر نمود تا مطمئن شود خلافت به على (علیه السلام) نخواهد رسید.

6. الصواعق المحرقة، ابن حجر، ص 8؛ ملل و نحل شهرستانی و...

7. السیر الکبیر، شیبانی، ج 1، ص 36.

8. سوره زخرف: آیه 23.

9. مصادری که بیان می‌کند رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) حضرت على (علیه السلام) را به عنوان خلیفه و جانشین خود معرفی کرد، بسیار زیاد است، از جمله: تاریخ ابن جریر، ج 2، ص 62؛ کنز العمال، ج 6، ص 392؛ صحیح ترمذی؛ صحیح ابن ماجه؛ مسند احمد بن حنبل؛ مستدرک الصحیحین؛ تفسیر رازی؛ الصواعق المحرقه و صدها کتاب دیگر.

10. مسند احمدبن حنبل، ج 4، ص 281؛ تفسیررازی، ذیل آیه (یاأیّها الرسول بلّغ)؛ تاریخ بغداد، خطیب بغدادی، ج 8، ص 290؛ الصواعق المحرقة، ابن حجر، ص 107

11. سوره فجر: آیه 22.

12. سوره قلم: آیه 42.

13. سوره فتح: آیه 10.

14. سیر أعلام النبلاء، ج 2، ص 600 ـ 603؛ البدایة والنهایة، ج 8، ص 106 (به نقل از الصحیح من السیرة، سید مرتضی جعفر عاملی، ج 1، ص 84.

15. سوره اسراء: آیه 72.

16. سوره اعراف: آیه 186.

17. سوره نحل: آیه 108.

18. سوره اعراف: آیه 28.

19. سوره انسان: آیه 3.

20. سوره بلد: آیه 10.

21. سوره آل عمران: آیه 182.

22. شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 12، ص 178، با اندکی تفاوت.

23. صحیح مسلم: 6/6 ـ 183؛ و صحیح بخاری: 2/11.

24. سوره قلم: آیه 4.

25. سوره انبیاء: آیه 107.

26. سوره عبس: آیات 1 و 2.

27. سوره نساء: آیه 65.

28. سیوطی در تفسیر سوره فتح، به نقل از کتاب «عمر بن الخطاب»، عبدالرحمن احمد البکری، ص 71، با تفاوتی اندک در عبارت.

29. الفتنة ووقعة الجمل، سیف بن عمر العنبی، ص 115؛ شرح ابن ابی الحدید، ج 6، ص 215؛ و ج 20، ص 17 و 22؛ در همین صفحه می‌گوید: «عایشه پیراهن پیامبر را آورد و به مردم گفت: این پیراهن رسول خداست که هنوز از بین نرفته، ولی عثمان سنت او را از بین برده است». الامامة والسیاسة، ابن قتیبة، ج 1، ص 72؛ ترجمة الامام الحسین، ابن عساکر، ص 197؛ کشف الغمة، اربلی، ج 1، ص 239 و ج 2، ص 108.

30. راویانی که با دریافت پول به جعل حدیث می‌پرداختند، برای بهبود موقعیت بعضی از منافقین و مجرمین، روایتی را به پیامبر نسبت دادند که به عشره مبشره معروف شد. در این روایت جعلی از قول پیامبر نام ده نفر برده شده است که پیامبر آن‌ها را به بهشت بشارت داد. نام حضرت على (علیه السلام) را هم برای جا افتادن روایت میان مردم در بین آن‌ها قرار دادند و با این روایت به توجیه همه گناهان و جرائم آن‌ها می‌پردازند.

31. سوره احزاب: آیه 53.

32. ینابیع المودّة، قندوزی، ص 172 و 253؛ مناقب خوارزمی، ص 129.

33. کامل ابن عدی، ج 4، ص 349؛ تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج 42، ص 270.

34. کنز العمال، حدیث 1152؛ الصواعق المحرقة، ص 57، و مستدرک حاکم، ص 124.

35. تاریخ بغداد، ج 14، ص 321؛ مجمع الزوائد، هیثمی، ج 7، ص 236؛ الامامة والسیاسة، ابن قتیبة، ج 1، ص 68؛ مستدرک حاکم، ج 3، ص 125؛ و جامع ترمذی، ج 2، ص 213. جهت آگاهی بر مصادر و متون مختلف این حدیث مراجعه شود به کتاب «حق با علی است».

36. سوره اعراف: آیه 146 و سوره انعام: آیه 25.

37. سوره بقره: آیه 6.

38. سوره نور: آیه 54.

39. سوره احزاب: آیه 36.

40. سوره انفال: آیه 24.

41. صحیح بخاری در تفسیر آیه (ما ننسخ من آیة...)؛ طبقات ابن سعد، ج 6، ص 102؛ استیعاب، ج 1، ص 8 و ج 2، ص 461؛ و حلیة الاولیاء، ج 1، ص 65؛ معجم اوسط، طبرانی، ج 7، ص 357؛ کشف الخفاء، عجلونی، ج 1، ص 1630؛ علل دارقطنی، ص 86؛ سیر أعلام النبلاء، ذهبی، ج 1، ص 391؛ جواهر المطالب فی مناقب الامام على (علیه السلام)، ابن دمشقی، ج 1، ص 203 و 296.

42. مستدرک حاکم، ج 3، ص 136؛ معجم کبیر، طبرانی، ج 11، ص 55؛ الفائق، زمخشری، ج 2، ص 16؛ شرح ابن ابی الحدید، ج 7، ص 219؛ و ج 9، ص 165؛ جامع صغیر، سیوطی، ج 1، ص 415؛ کنز العمال، متقی هندی، ج 13، ص 148؛ فیض القدیر، مناوی، ج 3، ص 60؛ تاریخ بغداد، ج 4، ص 348؛ اسد الغابة، ج 4، ص 22؛ کنز العمال، ج 6، ص 152؛ تهذیب التهذیب، ابن حجر، ج 6، ص 330 و...

43. سوره زمر: آیه 9.

44. سرّ العالمین، غزالی؛ ابطال الباطل، ابن روزبهان؛ شرح تجرید قوشجی، مقصد پنجم از بحث امامت، (با تفاوتی اندک).

45. حاکم در مستدرک، کتاب الصلاة، ج 1، ص 358؛ الاستیعاب، ج 3، ص 39؛ مناقب خوارزمی، ص 48؛ تذکرة السبط، ص 87 و تفسیر نیشابوری در سوره احقاف و...

46. تذکرة السبط، ص 87؛ مناقب خوارزمی، ص 60؛ فیض القدیر، ج 4، ص 357.

جهت آگاهی بر اسناد متن فوق و دیگر متون مشابه که بالغ بر چهل مورد می‌باشد، مراجعه شود به کتاب «امام اميرالمؤمنين (علیه السلام) ازدیدگاه خلفا».

47. شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج 1، ص 18.

48. سوره بقره: آیه 124.

49. شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج 6، ص 20؛ و ج 17، ص 157 و 160 و 161؛ طبقات الکبری، ابن سعد، ج 3، ص 212؛ تاریخ دمشق، ابن عساکر، ج 30، ص 303؛ الامامة والسیاسة، ابن قتیبه، ج 1، ص 34 و در چاپ دیگر: ص 22. 50) طبقات ابن سعد، ج 2، ص 129؛ و تاریخ ابن جریر، ج 2، ص 440؛ والامامة والسیاسة، ابن قتیبة، ص 6 و...

51. سوره توبه: آیه 61.

52. سوره نساء: آیه 24.

53. از حضرت على (علیه السلام) روایت شده که آن حضرت فرمود: اگر عمر از ازدواج موقت جلوگیری نمی‌کرد هیچ کس جز شقی زنا نمی‌کرد.

54. سوره مائده: آیات 44 ـ 47.

55. سوره حشر: آیه 7.

56. سوره نور: آیه 54.

57. سوره احزاب: آیه 21.

58. نهایة العقول، فخر رازی، ص 104؛ مستدرک حاکم، ج 3، ص 32؛ تاریخ بغداد، ج 3، ص 19؛ تلخیص مستدرک، ج 3، ص 32،؛ ارجح المطالب، ص 481؛ ینابیع المودّة، ج 1، ص 412 (با تفاوت در عبارت).

59. ابوالفداء در تاریخ خود، ج 1، ص 158؛ طبری در تاریخش، ج 3، ص 241؛ ابن اثیر در تاریخ خود، ج 3، ص 149؛ ابن عساکر در تاریخ خود، ج 5، ص 105؛ ابن کثیر در تاریخش، ج 6، ص 321.

60. کتاب سقیفه، ابی بکر جوهری؛ الامامة والسیاسة، ابن قتیبة؛ شرح ابن ابی الحدید، ج 2، ص 19. برای اطلاع بیشتر از موضوع آتش زدن در خانه حضرت زهرا (علیها السلام) و اسناد آن به کتاب «آتش به خانه وحی» رجوع شود.

61. صحیح بخاری، کتاب خمس، حدیث 2، نیز باب غزوه خیبر و کتاب فرائض؛ صحیح ترمذی، ج 1، باب ما جاء من ترکة رسول الله؛ مستدرک حاکم، ج 3، ص 153؛ میران الاعتدال، ج 2، ص 72؛ کنز العمال، ج 6، ص 219 و...

62. فدک نام قطعه زمینی بود که بین مدینه و خیبر واقع شده و ملک پیامبر بود که آن را به دخترش حضرت فاطمه زهرا (علیها السلام) بخشید.

63. هیثمی در مجمع، ج 9، ص 39؛ نیز الامامة والسیاسة و شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید.

64. بالغ بر بیست نص از طریق اهل سنت روایت شده که پیامبر اسامی ائمه دوازده گانه را ذکر نموده است، از جمله در کتابهای فرائد السمطین؛ تذکره ابن جوزی، ص 379؛ ینابیع المودة، ص 442؛ اربعین حافظ ابومحمد بن ابی الفوارس؛ مقتل الحسین ابی المؤید؛ منهاج الفاضلین، ص 239، درر السمطین و...

65. اکنون که سال 1422 است، عمر آن حضرت به هزار و صد و شصت و هفت سال رسیده است.

66. سوره عنکبوت: آیه 14.

67. الملاحم والفتن، باب 19؛ عقد الدرر، حدیث 26؛ ینابیع المودة، ص 491؛ تذکرة الخواص، باب 6؛ حلیة الاولیاء؛ ارجح المطالب، ص 278؛ ذخائر العقبی شافعی و...

68. سوره بقره: آیه 159.

69. صحیح بخاری، باب نماز تراویح؛ صواعق؛ عسقلانی در کتاب ارشاد الباری فی شرح صحیح البخاری، ج 5، ص 4 وقتی به این قول عمر «این بدعت خوبی است» می‌رسد می‌گوید: از این رو آن را بدعت نامید که رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) به آن دستور نداده بود و در زمان ابوبکر هم وجود نداشت و نیز در اول شب و به این تعداد هم نبود.

70. موطأ، مالک، ص 72؛ تنویر الحوالک، سیوطی، ص 92؛ مواهب الجلیل، ج 2؛ الحطاب الرعینی، ص 74.

71. قوشجی که از بزرگان علمای اهل سنت است می‌گوید: عمر گفت: سه عمل در زمان رسول خدا وجود داشت و من از آن‌ها نهی و آن‌ها را حرام می‌نمایم و بر انجامشان مجازات می‌کنم: متعه زنان و متعه حج و گفتن حیّ علی خیر العمل. امام مالک در الموطأ گفته است که چنین به او رسیده که: مؤذن نزد عمر آمد تا رسیدن وقت نماز صبح را به او اعلام کند، چون دید به خواب فرو رفته، گفت: الصلاة خیر من النوم. پس عمر دستور داد این جمله را در اذان صبح اضافه نمایند.

72. سوره احزاب: آیه 33.

73. الامام الصادق والمذاهب الاربعة، تاریخ بغداد و غیر آن.

74. صحیح مسلم، ج 8، ص 110؛ ینابیع المودة، ص 117.

75. جهت اطلاع بر اسناد، مصادر و متون مختلف این روایت مراجعه شود به کتاب شناخت امام راه رهایی از مرگ جاهلی.

76. سوره بقره، آیه 74.