معجزات نوع هفتم

نوع هفتم : در معجزات حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم است در اخبار از مَغْيبات . فـقـيـر گـويـد: كه ما را كافى است در اين مقام آنچه بعد از اين ذكر خواهيم كرد از اخبار امـيـرالمؤ منين عليه السّلام از غيب ؛ زيرا كه آنچه اميرالمؤ منين عليه السّلام از غيب خبر دهد از پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم اخذ كرده و از مشكات نبوّت اقتباس كرده :
قـالَ شـيـخـنـَا الْبـهـائى رحـمه اللّه : (جَميع اَحاديثنا اِلاّ مانَدَر تنتهى إ لى اءئمتنا الاثنى عـشـروَهـُمْ يـَنـْتـهُونَ اِلَى النَّبى صلى اللّه عليه و آله و سلّم لانّ عُلومهُمْ مُقتبسَة مِنْ تلكَ المشكاة .)
لكن ما به جهت تبرك و تيمّن به ذكر چند خبر اكتفا مى كنيم :
اوّل : حـِمـْيـَرى از حـضـرت صـادق عـليـه السـّلام روايـت كـرده كـه حـضـرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم در روز بدر اشرفى هائى كه عباس همراه داشت از او گـرفـت و از او طـلب (فـدا) نـمـود. او گـفـت : يـا رسـول اللّه مـن غـيـر ايـن نـدارم . فـرمـود: پـس چـه پـنـهـان كـردى نـزد امـّ الفـضـل زوجـه خود! عباس گفت : من گواهى مى دهم به وحدانيّت خدا و پيغمبرى تو؛ زيرا كـه هـيـچ كـس حاضر نبود به غير از خدا در وقتى كه آن را به او سپردم ، پس حقّ تعالى فـرسـتـاد كـه (بـگـو بـه آنـهـا كـه در دسـت شما هستند از اسيران كه اگر خدا بداند در دل شـمـا نـيـكـى ، بـه شـمـا خـواهـد داد بـهـتـر از آنـچـه از شـمـا گـرفـتـه شـده اسـت )(137) و آخـر عـبـّاس ‍ چـنان صاحب مال شد كه بيست غلام او تجارت مى كردند كه كمتر آنچه نزد هر يك بود بيست هزار درهم بود.(138)
دوم : ابـن بـابـويـه و راونـدى روايت كرده اند از ابن عباس كه ابوسفيان روزى به خدمت حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم آمـد و گـفـت : يـا رسـول اللّه ! مـى خـواهـم از تـو سـؤ الى بـكـنـم ؟ حـضـرت فرمود كه اگر مى خواهى من بگويم كه چه مى خواهى بپرسى ؟ گفت : بگو! فرمود: آمده اى كه از عمر من بپرسى كه چـنـد سـال خـواهـد شـد. گـفـت : بـلى ، يـارسـول اللّه . حضرت فرمود كه من شصت و سه سـال زنـدگـانـى خـواهـم كرد. ابوسفيان گفت : گواهى مى دهم كه تو راست مى گوئى . حـضـرت فـرمـود كـه بـه زبـان گـواهـى مـى دهـى و در دل ايـمـان نـدارى ! ابـن عـباس گفت : به خدا سوگند كه چنان بود كه آن حضرت فرمود، ابـوسـفـيـان منافق بود يكى از شواهد نفاقش آن بود كه چون در آخر عمر نابينا شده بود روزى در مـجـلسـى نـشسته بوديم و حضرت على بن ابى طالب عليه السّلام در آن مجلس بـود پـس مـؤ ذن اذان گـفت چون اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمّدَا رَسُولُ اللّهِ گفت ، ابوسفيان گفت : كسى در اين مجلس هست كه از او بايد ملاحظه كرد؟
شخصى از حاضران گفت : نه .
ابوسفيان گفت ببينيد اين مرد هاشمى نام خود را در كجا قرار داده است .
پس حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام گفت : خدا ديده ترا گريان گرداند اى ابوسفيان ، خدا چنين كرده است او نكرده است ؛ زيرا كه حق تعالى فرموده است :
(وَ رَفـَعـْنالَكَ ذِكْرَكَ)(139)؛ و بلند كرديم از براى تو نام ترا. ابوسفيان گـفت : خدا بگرياند ديده كسى را كه گفت در اينجا كسى نيست كه از او ملاحظه بايد كرد و مرا بازى داد.(140)
سـوّم : راوندى از ابوسعيد خُدْرى روايت كرده است كه در بعضى از جنگها بيرون رفتيم و نـُه نـفـر و ده نـفـر بـا يـكـديـگـر رفـيـق مـى شـديـم و عمل را ميان خود قسمت مى كرديم و يكى از رفيقان ما كار سه نفر را مى كرد و از او بسيار راضـى بـوديـم ، چـون احـوالش را بـه حـضـرت عـرض كـرديـم فـرمـود: او مردى است از اهل جهنم ، چون به دشمن رسيديم و شروع به جنگ كرديم آن مرد تيرى بيرون آورد و خود را كـشـت ، چـون بـه حـضـرت عـرض كـردنـد فـرمـود كـه گـواهـى مـى دهـم كه منم بنده و رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم و خبر من دروغ نمى شود.(141)
چـهـارم : راونـدى روايـت كـرده اسـت كـه مـردى بـه خـدمـت حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليه و آله و سلّم آمد و گفت : دو روز است كه طعام نخورده ام . حضرت فـرمـود كـه بـرو بـه بـازار، چـون روز ديـگـر شـد گـفـت : يـا رسـول اللّه صـلى اللّه عـليـه و آله و سلّم ديروز رفتم به بازار و چيزى نيافتم و بى شـام خـوابـيـدم . فـرمـود كه برو به بازار، چون به بازار آمد ديد كه قافله آمده است و مـتـاعى آورده اند، پس ، از آن متاع خريد و به يك اشرفى نفع از او خريدند و اشرفى را گـرفـت و بـه خـانـه بـرگشت روز ديگر به خدمت آن حضرت آمد و گفت : در بازار چيزى نيافتم . حضرت فرمود كه از فلان قافله متاعى خريدى و يك دينار ربح يافتى ! گفت : بلى . فرمود: پس چرا دروغ گفتى ؟ گفت : گواهى مى دهم كه تو صادقى و از براى اين انـكـار كـردم كـه بـدانم آنچه مردم مى كنند تو مى دانى يا نه و يقين من به پيغمبرى تو زيـاده گـردد؛ پـس حـضـرت فـرمـود كـه هـر كـه از مـردم بـى نـيـازى كـنـد و سـؤ ال نـكـند خدا او را غنى مى گرداند و هركه بر خود دَرِ سؤ الى بگشايد خدا بر او هفتاد دَرِ فـقر را مى گشايد كه هيچ چيز آنها را سدّ نمى كند؛ پس ‍ بعد از آن ديگر آن مرد از كسى سؤ ال نكرد و حالش نيكو شد.(142)
پـنـجـم : روايـت شـده كـه چـون جـعـفـر بـن ابـى طـالب از حـبـشـه آمـد حـضـرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم او را در سال هشتم به جنگ (مُؤْتَه ) فرستاد ـ و (مؤ ته ) (با همزه ) نام قريه اى است از قراى بلقا كه در اراضى شام افتاده است و از آنجا تـا بـيـت المـقـدّس دو مـنزل مسافت دارد ـ پس حضرت او را با زيد بن حارثه و عبداللّه بن رَواحـه بـه تـرتـيـب امـيـر لشكر كرد، پس چون به موته رسيدند، قيصر لشكرى عظيم براى جنگ آنها آماده كرد پس هر دو لشكر زمين جنگ تنگ گرفتند و صف راست كردند؛ جعفر بن ابى طالب چون شير شميده شمشير كشيده از پيشروى صف بيرون شد و مردم را ندا در داد كـه اى مـردم ! از اسـبـهـا فـرو شـويد و پياده رزم دهيد و اين سخن از براى آن گفت كه لشكر كفّار فراوان بودند خواست تا مسلمانان پياده شوند و بدانند كه فرار نتوان كرد نـاچـار نيكو كارزار كنند. مسلمانان در پذيرفتن اين فرمان گرانى كردند امّا جعفر خود از اسـب بـه زيـر آمـد و اسـب را پـى زد، پـس عَلَم را بگرفت و از هر جانب حمله در انداخت جنگ انـبـوه شـد و كـافـران حـمـله ور گـشـتـنـد و در پـيـرامـون جعفر پرّه زدند و شمشير و نيزه بـرآوردنـد و نـخـسـتين ، دست راست آن حضرت را قطع كردند عَلَم را به دست چپ گرفت و هـمچنان رزم مى داد تا پنجاه زخم از پيش روى بدو رسيد و به روايتى نود و دو زخم نيزه و تـيـر داشـت ، پـس دسـت چـپـش را قـطـع كـردنـد ايـن هنگام عَلَم را با هر دو بازوى خويش افـراشـتـه مـى داشـت كـافـرى چـون ايـن بديد خشمگين بر وى عبور داد و شمشير بر كمر گاهش بزد و آن حضرت را شهيد كرد و عَلَم سرنگون شد.
از جـابـر روايـت شـده كـه هـمـان روزى كـه جـعـفـر در مـُوتـَه شـهـيـد شـد حـضـرت رسـول صـلى اللّه عليه و آله و سلّم در مدينه بعد از نماز صبح بر منبر برآمد و فرمود كـه الحـال بـرادران شـمـا از مـسـلمـانـان بـا مـشـركـان مـشـغـول كـارزار شـدنـد و حـمـله هـر يـك را و جـنـگ هـر يـك را نـقـل مـى كـرد تا گفت كه زيد بن حارثه شهيد شد و عَلَم افتاد، پس فرمود: عَلَم را جعفر بـرداشـت و پـيـش رفـت و متوجّه جنگ شد، پس فرمود كه يك دستش را انداختند و عَلَم را به دسـت ديـگـر گـرفـت ، پـس فـرمـود كـه دسـت ديـگرش را انداختند و عَلَم را به سينه خود چـسـبـانيد، پس فرمود كه جعفر شهيد شد و عَلَم افتاد، پس ‍ فرمود كه عَلَم را عبداللّه بن رَواحـه بـرداشت و از مسلمانان فلان و فلان كشته شدند و از كافران فلان و فلان كشته شـدنـد، پـس گـفـت كـه عـبـداللّه شـهـيـد شـد و عـَلَم را خالد بن وليد گرفت و گريخت و مسلمانان گريختند.
پـس از مـنـبـر به زير آمد و به خانه جعفر رفت و عبداللّه بن جعفر را طلبيد و در دامن خود نـشانيد و دست برسرش ماليد والده او اَسْماء بِنَت عُمَيْس گفت : چنان دست بر سرش مى كشى كه گويا يتيم است ! حضرت فرمود كه امروز جعفر شهيد شد و چون اين را گفت ، آب از ديـده هـاى مـبـاركش روان شد. فرمود كه پيش از شهيد شدن ، دستهايش بريده شد و خدا به عوض آن دستها، او را دو بال داد از زُمرّد سبز كه اكنون با ملائكه در بهشت پرواز مى كند به هرجا كه خواهد.(143)
و از حـضـرت صـادق عـليـه السـّلام روايـت اسـت كـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم فاطمه عليهاالسّلام را گفت برو و گريه كن بر پـسر عمّت و واثَكلاه مگو ديگر هرچه در حقّ او بگوئى راست گفته اى .(144) و بـه روايـت ديـگـر فـرمـود بر مثل جعفر بايد گريه كنند گريه كنندگان و به روايت ديـگـر حـضـرت فـاطـمـه عـليـهـاالسّلام را امر فرمود كه طعامى براى اَسْماء بِنْت عُمَيسْ بسازد و به خانه او برَوَد و او را تسلى دهد تا سه روز.(145)
فقير گويد: كه ما در اينجا اگرچه فى الجمله از رشته كلام خارج شديم لكن شايسته و مناسب بود آنچه ذكر شد.
بـالجـمـله ؛ خـبـر داد رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم از نامه اى كه حاطب ابنِ اَبى بـَلْتَعَة به اهل مكّه نوشته بود در فتح مكّه . و خبر داد ابوذر را به بلاها و اذيتهائى كه بـه او وارد خـواهـد شـد و آنـكـه تـنها زندگانى خواهد كرد و تنها خواهد مرد و گروهى از اهل عراق موفّق به غسل و كفن و دفن او خواهند شد. و خبر داد كه يكى از زنان من بر شترى سـوار خـواهـد شـد كه پشم روى آن شتر بسيار باشد و به جنگ وصىّ من خواهد رفت چون به منزل (حَوْاءَب ) برسد سگان بر سر راه او فرياد كنند.
و خـبـر داد كـه عـمـّار را (فـئه بـاغـيه ) خواهند كشت و آخر زاد او از دنيا شربتى از لَبَن بـاشـد. و خـبـر داد كـه حـضـرت زهـرا عـليـهـاالسـّلام اوّل كـسـى است از اهل بيتش كه به او ملحق خواهد شد و در مجالس بسيار، اميرالمؤ منين عليه السـّلام را خـبـر داد كـه ريشش از خون سرش خضاب خواهد شد و اميرالمؤ منين عليه السّلام پيوسته منتظر آن خضاب بود.
و هـم در مـجـالس بـسـيار، خبر داد از شهادت امام حسين عليه السّلام و اصحاب آن حضرت و مـكـان شـهـادت ايـشـان و كـشندگان ايشان و خاك كربلا را به امّ سلمه داد و خبر داد كه در هنگام شهادت حسين عليه السّلام اين خاك خون خواهد شد. و خبر داد از شهادت امام رضا عليه السـّلام و مـدفـون شـدن آن حـضـرت در خـراسـان و فـرمـود بـه زبـيـر، اوّل كـسـى كـه از عـرب بيعت اميرالمؤ منين عليه السّلام را بشكند تو خواهى بود و فرمود بـه عـبـّاس عـمـوى خـود كه واى بر فرزندان من از فرزندان تو و خبر داد كه (ارضه ) صـحـيفه قاطعه را كه قريش نوشته بودند ليسيده به غير نام خدا كه در آن است . و خبر داد از بـنـاء شـهـر بـغـداد و مـردن رفـاعـة بن زيد منافق و هزار ماه سلطنت بنى اميّه و كشتن معاويه حُجْر بن عدى و اصحاب او را به ظلم . و از واقعه حرّه و كور شدن ابن عباس و زيد بن ارقم و مردن نجاشى پادشاه حبشه و كشته شدن اسود عَنْسى در يمن در همان شبى كه كشته شد.
و خـبـر داد از ولادت مـحمّد بن الحنفيه براى اميرالمؤ منين عليه السّلام و نام و كُنْيت خود را بـه او بـخـشـيـد. و خـبر داد از دفن شدن ابو ايّوب انصارى نزد قلعه قسطنطنيه الى غير ذلك .
علامه مجلسى در (حياة القلوب ) بعد از تعداد جمله از معجزات آن حضرت فرموده :
(مـُؤ لف گـويـد: آنـچه از معجزات آن حضرت مذكور شد از هزار يكى و از بسيار، اندكى اسـت و جـمـيـع اقـوال و اطـوار و اخـلاق آن حـضرت معجزه بود، خصوصا اين نوع معجزه كه اخـبـار بـه امـور مـغـيـبـه اسـت كـه پـيـوسـتـه كـلام مـعـجـز نـظـام سـيـد اَنـام بـر ايـن نوع مـشـتـمـل بـوده و منافقان مى گفته اند كه سخن آن حضرت را مگوئيد كه در و ديوار و سنگ ريـزه هـا هـمـه ، آن حـضـرت را خـبـر مـى دهـند از گفته هاى ما. و اگر عاقلى تفكّر نمايد و عـقـل خـود را حـَكـَم سـازد هـر حـديـثـى از احـاديـث آن حـضـرت و اهـل بـيت آن حضرت و هر كلمه از كلمات ظريفه ايشان و هر حكمى از احكام شريعت مقدّسه آن حضرت معجزه اى است شافى و خرق عادتى است .
آيا عاقلى تجويز مى كند كه يك شخص از اشخاص انسانى بدون وحى و الهام جناب مقدس سـبـحـانـى شـريـعـتـى تـوانـد احـداث نـمـود كـه اگـر بـه آن عمل نمايند امور معاش و معاد جميع خلق منتظم گردد و رخنه هاى فِتَن و نزاع و فساد به آن مـسـدود گـردد و هـر فـتـنـه و فـسادى كه ناشى شود از مخالفت قوانين حقّه او باشد و در خـصـوص هـر واقعه از بيوع و تجارات و مُضاربات و معاملات و منازعات و مواريث و كيفيت مـعـاشـرت پـدر و فـرزنـد و زن و شـوهـر و آقـا و بـنـده و خـويـشـان و اهل خانه و اهل بلد و امراء و رعايا و ساير امور قانونى مقرّر فرموده باشد كه از آن بهتر تـخـيـّل نـتوان كرد و در آداب حسنه و اخلاق كريمه در هر حديثى و خطبه اى اضعاف آنچه حكما در چندين هزار سال فكر كرده اند بيان نمايد و در معارف ربّانى و غوامض ‍ معانى در مـدت قـليـل رسـالت آن قدر بيان فرموده كه با وجود تضييع و افساد طالبان حُطام دنيا آنـچـه بـه مـردم رسـيـده تـا روز قـيامت فحول عُلما در آنها تفكر نمايند به صد هزار يك اسرار آنها نمى توانند رسيد(146) انتهى .